شاید هم تمام زندگیها همین بودند. شاید حتی زندگیهایی که عالی، پرهیجان و باارزش به نظر میرسیدند؛ در نهایت همین احساس را منتقل میکردند. هکتارهکتار ناامیدی و یکنواختی و رنج و آسیب و رقابت، ولی با بارقههایی از شگفتی و زیبایی. شاید تنها معنای بااهمیت این بود که با دنیای به تماشای خودش ایستاده یکی شوی. شاید دستنیاورد نبود که باعث میشد خودش و والدین و برادرش ناشاد باشند، بلکه انتظارِ دست آورد بود.
کاربر ۶۱۳۶۷۸۹
پیش آمده فکر کنید «چطور به اینجا رسیدم؟» انگار داخل هزارتو باشید و کاملاً گم شده باشید و همهچیز تقصیر شما باشد، چون خودتان سر هر تقاطع پیچیدید؟ میدانید هزاران مسیر وجود دارد که میتواند شما را ببرد بیرون، چون صدای مردمی را که از هزارتو رد شدهاند و رفتهاند بیرون میشنوید، آنها میخندند و خوشحالند.
Cristina
هر آدم مثل یک شهر است. نمیشود بگذاری چند چیز ناخوشایند تو را از کل شهر بیزار کند.
Cristina