من بهزودی خواهم مرد. از سرنوشتی که با گلها، حشرهها و ستارگان در آن شریکم، گلهمند نیستم. درجهانی که همهچیز بهسان رویایی گذراست، انسان دوست دارد جاودانی باشد. از اینکه اشیاء و موجودات و قلبها فناپذیرند، گلهندارم، چراکه همین بدبختی، بخشی از زیباییشان را میسازد.
Azadehana
من بهزودی خواهم مرد. از سرنوشتی که با گلها، حشرهها و ستارگان در آن شریکم، گلهمند نیستم. درجهانی که همهچیز بهسان رویایی گذراست، انسان دوست دارد جاودانی باشد. از اینکه اشیاء و موجودات و قلبها فناپذیرند، گلهندارم، چراکه همین بدبختی، بخشی از زیباییشان را میسازد
bec san
او از جهان واقعیتها خارج شده و به جهان اوهام پا نهاده است، و به گمان من شاید پنهانترین حقایق در چشم عوام بهصورت وهم جلوهگر میشود.
bec san
او از جهان واقعیتها خارج شده و به جهان اوهام پا نهاده است، و به گمان من شاید پنهانترین حقایق در چشم عوام بهصورت وهم جلوهگر میشود.
bec san
هوس، خود پوچی هوس را به تو آموخته است؛ اکنون پشیمانی، بیهودگی دریغ خوردن را به تو میآموزد.
Azadehana
حکیم گفت: «ما همه ناقصیم. همه پارهپاره شده و اجزای کلّیم، سایهها و اشباحی ناپایداریم. همه گمان کردهایم که از پس مصائب قرنها گریسته و شادی کردهایم.»
Azadehana
و زنها که در برابر بدبختی و پیری مصونیت یافتهاند، دیگر به عنوان زن وجود ندارند. اکنون تنها در افسانههای سرزمینهای نیمهوحشی است که هنوز میتوان به این موجودات سرشار از شیر و اشک برخورد که آدمی از اینکه فرزندشان باشد احساس غرور میکند...
Azadehana
سعی میکردند که سایهشان روی دیوار ناتمام نیفتد چراکه احتمال داشت اتفاقاً، این دنباله سیاهرنگ وجود انسان که ممکن بود روح او باشد، در میان بنای در دست ساختمان بماند، و کسی که سایهاش اینگونه محبوس میشد، همچون شخصی تیرهبخت از غم عشق میمرد.
Azadehana