بریدههایی از کتاب ضحاک بنده ابلیس
۴٫۶
(۷)
اکنون هر خشت از ستونهای ضحاک را چون سر بریدهٔ جوانانی میبینم که روی هم چیده شدهاند
fuzzy
من سختترین سختیها را از این زندگی بیشتر دوست دارم. این سختتر است. اینکه زشتی ضحاک را ببینیم و نتوانیم چیزی بگوییم. اینکه کسی نباشد که حرفمان را بفهمد. اینکه در گروهی باشیم که ضحاک را با همهٔ زشتیاش میستایند. اینها دارد مرا از پای درمیآورد. دیگر نمیتوانم ادامه دهم. میشنوی برادر؟
fuzzy
و من، هزارهزار مردان بینشان را میبینم که از دماوند آمدهاند. مردانی چون دماوند؛ آزاد و سربلند و نالهٔ ضحاک را میشنوم که از غار برمیخیزد. ضحاکی چون غار؛ تاریک، تنها و در آرزوی مرگ.
fuzzy
راه سخت است و این تنها شوق در بند کشیدن ضحاک است که قلبمان را گرم، پایمان را نیرومند و راهمان را هموار میکند.
fuzzy
ضحاک ترسیده، میخواهد خود را برهاند: «نه، تو نمیتوانی، نمیتوانی. کندرو که پیشم آمد، گفتم: خوراکش دادی؟ گفتم: بزرگش داشتی؟ گفت: گستاخ پیش آمد، با سپاهی جنگجو. گفتم: میهمان هرچه گستاختر، خوشقدمتر.» و رو برمیگرداند. ناله میکند. توان دیدن ندارم. چشمهایم را باور نمیکنم. میاندیشم: «پس ضحاک چنین خوار بود و ما او را چنان بزرگ میداشتیم؟»
fuzzy
او تنها میماند چرا که میداند دستش به خونی آغشته است که آب دریاها نیز آن را پاک نخواهد کرد
fuzzy
«باورم نمیشود. ضحاک اینها را جانباختهٔ خود میپنداشت. اما اینان اکنون چون خوابی شوم، او را از یاد بردهاند. گویا همه چون ما در انتظار فرصتی بودند که او را به خاک زنند. تیر خشم مردمان تا پَر، در پشت ضحاک فرو رفته است و دیگر او را امید بهبودی نیست. مرگش نزدیک است.»
fuzzy
«ای تاجدار، من کاوه، آهنگری هنرمند و بیآزارم. رنج بسیار کشیدهام. روزگار پشتم را خم کرده است و من، امروز برای دادخواهی به نزد تو آمدهام. تو توانمندی، هفت کشور به زیر فرمان توست. اما چرا همهٔ سختیها برای من است؟ مغز هفده پسر من خوراک ماران تو شده. آخر من به تو چه کردهام؟ بازگوی تا دست کم بدانم.»
fuzzy
«تو از خداوند چه میدانی، ای جلاد؟ ما یک خاندان بودیم. یک خاندان بسیار بزرگ. ضحاک هفده برادر مرا کشت و من آخرین آنهایم. تو از دردی که پشت پدرم را خم کرد، چه میفهمی؟ دستهای پلید تو به خون هزاران جوان آغشته است و تو، گستاخ، با من از خدا میگویی؟ تو مگر از ایمان بویی هم بردهای، ای سنگدل؟»
fuzzy
تا کی؟ چقدر مانده تا آزادی؟
fuzzy
ضحاک میلرزد. فریاد میزند: «خاموش. دم مزن. تنها بگو آن سه تن که هستند؟ آیا به پادشاهی من گزندی خواهد رسید؟»
- نه این روی نخواهد داد. تو بر تخت پادشاهی سالهای سال خواهی نشست. تنها...
ضحاک میان سخن زیرک میدود: «تنها چه؟ زودتر...»
- تنها یک فرزند میتواند. ولی اندوهگین نشو. او هنوز پا به خاک ننهاده است.
- چگونه خواهد توانست؟
- تنها اگر روزگاری گاوی که هر مویش چون یک پر طاووس است، دایهاش شود.
fuzzy
- من آزاری نکردهام.
- پس کدام کس اندیشه از سرزمین ما گرفت؟ تو با مارها یک تن شدهای.
fuzzy
در خواب ناگهان سه جنگی به کاخم آمدند و آن که از همه به سال کمتر بود، در من بیاویخت و بر گردنم بند آویخت و مرا کشانکشان به سوی کوهی برد. در خواب گاه چهرهٔ گاوی را میدیدم، تاریک و روشن. میآمد و میرفت. گاوی بزرگ بود و چشمهایی درخشان داشت. پس بالای کوه بودم. نزدیک بود مرا از کوه پایین بیندازند. فریادی کشیدم و به ناگاه از خواب پریدم.
fuzzy
حجم
۸۵۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۶
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۸۵۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۶
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰۷۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد