حرفی روی دلم مانده که میخواهم بزنم. به گوشم میرسد پشت سرم چه حرفهایی میزنید. شاید خیال کنید حاضرم دست راستم را بدهم که دوباره مثل دوران قبل از جنگ آسیر و وانیر بشوم. اما نه. قسم میخورم که مدتها پیش از آسگارد و واناهایم دست کشیدم.
البته اشتباه برداشت نکنید: زندگی کردن در چاه دانش به این سادگیها نیست. چیزهایی فهمیدهام که لرزه بر اندامم انداختهاند. این هم خیلی اعصابخردکن است که همه ـ از ایزدان گرفته تا کوتولهها و غولها و هرکس دیگری که فکرش را بکنی ـ میآیند سر روی شانهام میگذارند و اشک میریزند. گاهی سعی میکنم دست یاری بهسویشان دراز کنم و بگذارم در ازای بهایی ناچیز، جرعهای از آب چشمهام بنوشند. اما گاهی دیگر چنان موی دماغم میشوند که فقط میخواهم با مشت بکوبم توی دهانشان. بیشتر وقتها دست به دعا برمیدارم که دیگر اینطرفها پیدایشان نشود.
هرماینی گرینجر
در مقام نویسنده و تاریخدان و گاهی هم شاعر در دوران حیات و یکی از اربابان وظیفهشناس در دوران پس از مرگ خود، در گذر چند قرن اخیر بارها و بارها افتخار همکلامی با ایزدانمان را داشتهام. بر پایهٔ این گپوگفتها کتابی نوشتهام به نام اِدای منثور (که هم آنلاین به فروش میرسد و هم در کتابفروشیهای معتبر) که توضیحاتی بسیار خواندنی دربارهٔ نامدارترین «افسانههایمان» و نکتههایی دربارهٔ برجستهترین قهرمانان در آن گردآوری شده. وقتی هلگی به من گفت قصد دارد کتابچهٔ راهنمایی را در هر یک از اتاقهای هتل قرار بدهد، خیال کردم همان اِدا را میگوید که من نوشتهام، اما ظاهراً چیزی میخواست که کمی امروزیتر باشد. پرسید میتوانم کسی را برای مصاحبه با ایزدان و ایزدبانوان ردهبالایمان پیشنهاد کنم یا نه.
هرماینی گرینجر