یک جامعهٔ واقعاً زنده همیشه پر از اتفاق است. بدهبستان فعالیتها و رویدادهای روز، جنبوجوشهای آشکار و پنهان، موقعیتهای بینظیری را پشتسرهم بهوجود میآورد و این خودش جنبوجوش بیشتر و تازهتری را به بار مینشاند. دوگانگی اسرارآمیز و حیاتیِ استمرارها و تغییرها، ترتیبها و تصادفها، منتظرهها و غیرمنتظرهها، اثر خودش را روی بُعد زمان میگذارد و جریان رویدادها شاهد و گواهش میشوند. هرچقدر زندگیِ یک جامعه ساختاریافتهتر باشد، بُعد زمانیاش هم ساختار بیشتری پیدا میکند و عناصر یگانه و تکرارنشدنی در این جریان زمانی بیشتر به چشم میآیند.
lordartan
مرگ در اینجا از فقدان عمل، فقدان خبر، فقدان زندگی و فقدان زمان میآید؛ مرگ اینجا همان روند نیهیلیزاسیون اجتماعی و تاریخی است، روندی که شور و حیات را از همه میگیرد، یا به تعبیر دقیقتر همه را دچار بیحسی و کرختی میکند. این روند خود مرگ را از یادها محو میکند، و در نتیجه خود زندگی را هم از خاطرها میبرد: زندگی فرد بدل به نقش کسالتبار و یکنواخت قطعهای در یک دستگاه عریض و طویل میشود و مرگ او هم صرفاً از رده خارج شدن این قطعه است.
lordartan