بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب رنگی از دنیای ناشناخته | طاقچه
تصویر جلد کتاب رنگی از دنیای ناشناخته

بریده‌هایی از کتاب رنگی از دنیای ناشناخته

۳٫۸
(۱۷)
شبیه به یک گروه از کرم‌های شب‌تاب اشباع‌شده از اجساد، که رقصی جهنمی روی مردابی نفرین‌شده انجام می‌دهند.
کتاب باز
پلاستیک است، گرما دارد، آهن‌ربایی است، درخشندگی دارد، در اسیدهای قوی به‌وضوح خنک می‌شود، صاحب طیف نوری ناشناخته‌یی است، هنگامی که در معرض هوا قرار می‌گیرد کوچک می‌شود، و به ترکیبات سیلیکونی حمله و با آن‌ها ممزوج می‌شود
Ali Broujerdi
چه‌قدر خدایان چیزهای بی‌شماری به من عطا کرده‌اند؛ پریشانی، ناامیدی، دل‌سردی و غم. و من هنوز و در زمانی‌که ذهن‌ام به‌صورت خبر از رسیدن به آن سوی دیگر اطلاع می‌دهد، به‌صورت عجیبی به آن خاطرات پژمرده چسبیده و دل‌خوش‌ام.
حسن
این‌که آن شی چیست را تنها خدا می‌داند. در این شرایط تصور می‌کنم چیزی که آمی توصیف کرد را باید گاز نامید، اما این گاز از قواعدی تبعیت می‌کند که در جهان ما جاری نیست. این ثمره‌ی جهان‌های مشابه و خورشیدهایی که در تلسکوپ‌ها و نقشه‌های سماوی در معرض دید ما نبوده است. آن شی، رایحه‌ی آسمان‌هایی که بر بالای اتمسفر ما گسترده‌اند یا فرض می‌کنیم که به‌لحاظ وسعت بسیار گسترده‌اند، نبوده است. آن شی، صرفا رنگی از دنیایی ناشناخته بوده است، یک پیام‌رسان ترسناک از قلمروهای بی‌شکل ورای تمام طبیعتی که ما می‌شناسیم؛ از قلمروهایی که وجودشان با دریاهای بسیار عمیق کیهانی خود که در برابر چشم‌های از حدقه‌درآمده‌ی ما گسترده می‌شود، ذهن‌مان را متحیر می‌کند. من هیچ شکی ندارم که آمی به من دروغ نگفته است، و همین‌طور تصور نمی‌کنم که داستان او چنان‌که اهالی شهر می‌گویند، تماما ساخته و پرداخته‌ی ذهن دیوانه‌اش باشد.
ماراتن
زمانی که آن‌ها به پشت سر خود، درون دره‌ای که خانه‌ی گاردنر در پایین‌ترین نقطه‌ی آن قرار گرفته بود، نگریستند، منظره‌ی مهیبی دیدند. تمام مزرعه با ترکیبی از رنگ‌های ناشناس روشن شده بود؛ درختان، ساختمان‌ها و حتا علف‌ها و گیاهانی که هنوز کاملا از بین نرفته بودند. شاخه‌های درختان که از آتش ملعون شعله‌ور شده بودند، به سوی آسمان حرکت می‌کردند و تعدادی از هیولاهای آتشین به دور حصار خانه، طویله، و کپرها می‌خزیدند. چنان‌که منظره‌یی از نقاشی‌های فوزلی را در ذهن تداعی می‌نمود؛ غوغای روشنی‌های بی‌شکل بر تمام منطقه مستولی شده بود، و رنگین‌کمان عجیب و گسترده‌ی سم مرموز از چاه می‌جوشید، می‌پیچید، شفاف می‌شد، جرقه می‌زد، تقلا می‌کرد، و به صورت وحشتناکی درون خود می‌جوشید و فعل و انفعال شیمیایی ناشناخته‌یی صورت می‌گرفت
ماراتن
در لحظاتی که درخشش درختان افزایش می‌یافت، به‌نظر می‌رسید که شاخه‌های متحرک درختان بیش‌تر و بیش‌تر به صورت عمودی بالا می‌رود. محور چوبی چاه حالا می‌درخشید و یکی از پلیس‌ها مدام به‌صورت گنگی به برخی آلونک‌های چوبی و کندوهای زنبور نزدیک دیوار غربی چاه اشاره می‌کرد. ‌آن‌ها نیز شروع به درخشیدن کرده بودند، اگرچه افسار وسیله‌ی نقلیه‌ی تماشاگران به‌نظر چنان دور بود که از این قضیه در امان بماند، اما چند لحظه بعد هیاهویی وحشیانه برپا شد و صدای تق‌تقی در جاده پیچید، و همان‌طور که آمی برای دیدِ بهتر چراغی در دست گرفته بود، متوجه شدند که اسب‌های عصبانی افسار خود را گسسته‌اند و همراه با کالسکه فرار کرده‌اند. این حادثه باعث شد تا زبان‌ها در کام جمع شود و نجواهای آشفته‌یی به‌راه بیفتد. یکی از پزشکان زیر لب گفت: «این شی، در هر چیز زنده‌یی که در اطراف این‌جاست پخش می‌شود.»
ماراتن
بازهم شاخه‌های عریان درختان حیاط، درحال حرکت بود. آن‌ها به‌صورت وحشت‌آوری منقبض می‌شدند و اوج می‌گرفتند؛ به‌طرز تشنج‌آوری چنگ می‌زدند و انگار که زیر ابرهای مهتابی دچار صرع شده بودند؛ با ناتوانی هوای مهلک را می‌خراشیدند، گویا از سوی چیزی بیگانه و با زنجیر نامریی کشیده می‌شدند و از وحشتی پنهان به خود می‌پیچند و به دور ریشه‌ی تاریک خود حلقه می‌زنند. همه‌ی مردها برای چند لحظه‌یی نفس‌شان را در سینه‌ حبس کردند. سپس ابر تیره‌تری مقابل ماه را گرفت و نیم‌رخ شاخه‌های منقبض برای اندک زمانی پوشیده شد. در این لحظه تمام مردان فریاد بلندی از ترس تقریبا سر دادند؛ چرا که این ‌بار وحشت آشکارا در نمونه‌ای از ظلمت عمیق نمایان شد. در بالاترین نقطه‌ی درختان صدها نقطه با نوری ضعیف و آزاردهنده می‌لولیدند و مانند آتش سنت المو یا آتشی که در عیدگلریزان بر سر حواریون فرود ‌آمده، از شاخه‌ها بالا می‌رفتند.
ماراتن
آن باید چیزی باشد از سیّارات دور، شبیه به همان سنگی که دانشمندها می‌گفتند از آسمان آمده. کار و روش زندگی‌اش شبیه به این دنیا نیست. آن از یک جای دیگر آمده.» بنابراین مردها همان‌طور که نور داخل چاه قوی‌تر می‌شد و اسب‌ها با صدای بلندتری شیهه می‌کشیدند و محکم‌تر پا بر زمین می‌کوفتند، بی‌حرکت ایستاده بودند. واقعا لحظه‌ی ترسناکی بود، اما هیچ‌کس هیچ‌گاه نخواهد فهمید که آن شب بیرون آن‌ خانه چه گذشت، و اگرچه تصورش هم تاکنون به هیچ انسان دارای ذهن سالمی آسیب نرسانده است، نمی‌توان گفت که چه چیزی ممکن بود در آن آخرین لحظات واقع شده باشد. ظاهرا وجود شی قدرتمندتر می‌شد و نشانه‌هایی از هدفی که به دنبال‌اش بود، دیده می‌شد، اما هنوز برای اجرای نمایش زیر آسمان نیمه‌مهتابی نیمه‌ابری زود بود.
ماراتن
اما نگاه‌کردن با حالتی عصبی به دیواره‌ی سنگی که در منظره‌ی روبه‌رو گسترده شده بود، کمکی به او نمی‌کرد، و زمانی که یکی از افسران از او سوال کرد، تایید کرد که ناهوم از وجود چیزی در میان این مزارع می‌ترسید؛ چنان وحشتی که حتا به فکرش نرسید به دنبال مروین و زناس بگردد. پس از آن کاری نمانده بود جز این‌که آب چاه را با سرعت آزمایش کنند، بنابراین آمی ‌درحالی‌که از ترس می‌لرزید، شاهد بود که سطل آب از چاه بیرون کشیده می‌شود و زمین‌های اطراف را خیس می‌کند. بوی بد مایعی که از چاه بیرون کشیده می‌شد، شامه‌ی مردها را آزار می‌داد؛ چنان‌که درنهایت نتوانستند دیگر آن بوی آزاردهنده را تحمل کنند. هنوز چند سطلی بیش‌تر آب بیرون نیامده بود که ناگهان سطح آب به‌شدت افت کرد و بعد چیزهایی یافتند که نیاز چندانی به توضیح دقیق ندارد. مروین و زناس هر دو داخل چاه بودند، اگرچه گوشت قسمتی از بدن‌شان رفته و صرفا اسکلت برجای مانده بود
ماراتن
می‌سوزاندت... در آب چاه... زناس هیچ‌وقت از چاه برنگشت... نتوانست فرار کند... او را به داخل کشید... او می‌دانست که کس دیگری هم باقی مانده، اما نمی‌توانست کاری بکند... من او را زمانی که زناس را گرفت، دیدم.... نابی کجاست، آمی؟... سرم درد می‌کند... نمی‌دانی چه مدت من از او مراقبت کردم... او نابی را هم می‌گرفت، اگر ما از نابی مراقبت نمی‌کردیم... فقط یک رنگ... صورت‌اش بعضی شب‌ها همان رنگ را به خودش می‌گیرد... و به‌طرز وحشتناکی می‌سوزد... آن از جایی آمده که قوانین‌اش شبیه به چیزهای این‌جا نیست... یکی از آن دانشمندها هم همین را گفت... او درست می‌گفت... نگاه کن آمی، آن می‌خواهد کارهای بیش‌تری انجام بدهد... می‌خواهد تمام حیات را نابود...»
ماراتن
«هیچی... هیچ... رنگ... می‌سوزد... سرد و مرطوب... اما می‌سوزد... در چاه زندگی می‌کند... من آن را دیده بودم... یک‌جور بخار... شبیه گل‌های آخرین بهار... چاه شب‌ها می‌درخشید... تاد و مرنی و زناس... همه‌چیز زنده... زندگی را از همه‌چیز گرفت... در آن سنگ... از آن سنگ آمده است... همه‌جا را گرفته... نمی‌دانم چه می‌خواهد... همان چیز گردی که مردهای دانشگاهی از داخل سنگ بیرون آوردند... آن‌ها آن را شکستند... آن هم همین رنگی بود... دقیقا همین رنگ، شبیه گل‌ها و گیاهان... باید تعداد زیادی از آن‌ها باشند... دانه‌ها... دانه‌ها... آن‌ها رشد کردند... من آن را اولین‌بار هفته‌ی پیش دیدم... باید در وجود زناس قدرتمند شده باشد... او پسر قوی‌یی بود، پر از زندگی... ابتدا وارد ذهن‌ات می‌شود و بعد تمام وجودت را می‌گیرد...
ماراتن

حجم

۶۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۶۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد