بریدههایی از کتاب غریب قریب (کتاب دوم)
۵٫۰
(۱)
روزش که بیاید.
نگاهی که او بخواهد بیندازد.
رحمی که او بخواهد بکند.
نه کسی میتواند جلویش را بگیرد و نه چیزی مانعش میشود.
کاربر ۳۳۱۲۷۸۸
- «زمانیکه روسها هم کل مشهد را گرفته بودند، دست رویِ عقایدِ ما گذاشته بودند. مگر همین حرمِ آقا را بمباران نکردند؟ اصلاً به نظرِ من هرکسی میخواهد رویِ ما حکومت کند، اول از طریق دین و مذهب میآید جلو. میخواهد آنها را از بین ببرد. میخواهد فساد ایجاد کند تا بتواند بیشتر و بهتر حکومت کند.»
کاربر ۳۳۱۲۷۸۸
تلگراف زده شد.
مظفرالدینشاه به مشهد رسید.
نقارههایِ ورود شاه نواخته شد و پرچمی بهخاطر ورودش به اهتزاز درآمد.
بیستم شعبان سال ۱۳۲۰ از راه رسید.
کلید زده شد.
برق به تمام سیمها دوید.
تمام لامپهایِ بالاخیابان روشن شد.
مردم هلهله کردند.
برق در سیمها راه گرفت و تمامی صحن و سرایِ امام روشن شد. چون خورشیدی در دلِ شب.
کاربر ۳۳۱۲۷۸۸
مشهد را شهری در امن و امان یافتی؛ چه جانت، چه نامت، چه یادت و حتی مالت. این را همان اول با دیدن دروازههایِ مشهد فهمیدی. درست همان تعریفی که از مسلمانهای اینطرف و آنطرف باکو شنیده بودی. مشهد شهرِ در امان بودن بود، چون صاحبی داشت به نامِ علیبنموسیالرضا.
به هرکه میرسیدی و از اتفاقات آن شب و حملهٔ راهزنان میگفتی، میشنیدی:
- «آقا که زائرش را تنها نمیگذارد.»
بعد فکری میشدی. با خودت میگفتی:
- «کارِ خودش بوده. وگرنه مظفرالدینشاه اگر نگهبان بفرست بود که همان زمان حرکت از باکو نگهبانان زیادی همراهتان گسیل میکرد نه چندتا نگهبان بچه.»
کاربر ۳۳۱۲۷۸۸
«این سفارش کار از سمتِ شاهِ مملکت است.»
حیدر خیرهخیره به دهانِ احد نگاه کرد. انگار حرفش را نفهمیده بود و دلش میخواست آن را کمی در دهانش مزهمزه کند تا حل شود.
احد گفت:
- «درست شنیدی. مظفرالدین شاه دلش را به تو خوش کرده، قرص کرده که کمکش کنی تا یک کارخانه برق در مشهد برایِ حرمِ آقا امام رضا راه بیندازد. دلش میخواهد حرمِ آقا از این به بعد شبها هم روشن و پرنور باشد. دوست دارد که تو را ببیند. به من گفته حتماً امروز ببرمت استراحتگاهش تا باهات رودررو حرف بزند. حالا با من میآیی؟»
کاربر ۳۳۱۲۷۸۸
محمدتقی بهار آمد رویِ پشتِبامِ خانهشان. مدتی بود که دیگر سیاست و سیاستبازی را کنار گذاشته بود. گنبدِ آقا مقابلِ چشمانش بود. گلولههایِ توپ یکی پس از دیگری به گنبد میخوردند.
محمدتقی لرزید.
به خود پیچید.
گریست.
نوشت.
قصیدهای در وصفِ آنروزها.
کاربر ۳۳۱۲۷۸۸
ناگهان چیزی شکست. داد و فریاد بلند شد. مردم پراکنده شدند. ساعی دست و دلش بیشتر لرزید. زمین زیرِ پایش لرزید. دوربین را برداشت. لنزش را گذاشت لبهٔ دریچه و دومین عکسِ زندگیاش را گرفت. صحن پر از خون شد. دلِ ساعی ریش شد. چشمانش با لنز دوربین همراه شدند. خودش بود، پدرش در کنارِ استاد هراتیِ خوشنویس. باید کاری میکرد. عاشورایی دیگر در راه بود انگار.
کاربر ۳۳۱۲۷۸۸
عاقبت روزی در خانهمان کوفته شد.
نایبالتولیه آستانه من را به آستان حضرت فراخوانده بود.
دل در دلخانهام نبود. قلبم چون رختی بر بندِ دلم تابتاب میخورد. با هر زحمتی که بود، خود را به سرایِ مولا رساندم. سلامی کردم. به تماشا ایستادم؛ خواستم تا کمی هول و ولایم بریزد. آرام شدم. سمتِ اتاق نایبالتولیه راهی شدم و آنچه روزها منتظرش بودم، نصیبم شد. من ملکالشعرایِ آستانه شده بودم، آن حکم به همراهِ صد تومان صله از طرفِ شاه به من تقدیم شد. شدم کبوتری سفید بالزنان دورِ گنبدِ آقا.
گریستم.
خود را به خانه رساندم و قصیدهای در وصف مولا نوشتم. فردا صبح آن را در صحن عتیق مقابلِ چشمان همه خواندم.
«وه!
چه صفایی و چه حظی.
من محمدتقی هستم، ملکالشعرایِ آستانه، اهلِ مشهد.»
کاربر ۳۳۱۲۷۸۸
حجم
۴۷۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۶۴ صفحه
حجم
۴۷۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۶۴ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
۳۶,۰۰۰۶۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد