شاید فقط وقتی از قانون فاصله میگیریم، عدالت رو پیدا میکنیم. باید از ادارههای پلیس و آدمهایی مثل تو دور بشیم.
Haniye
انگار الان تمام زندگیاش در مرگ خلاصه شده بود.
mobi
دستگاهها دروغ نمیگویند، این کار مختص انسانهاست.
Shaghayegh
حالا از همهچیز میترسید. قلبش گوشبهزنگ بود و بیجهت احساس خطر میکرد. اگر دلش میخواست، میتوانست صدای شلیک گلوله را در پس هر صدایی بشنود. از شب وحشت داشت، نه از تاریکی. حتی میترسید به دستهای خودش نگاه کند. در هم شکسته بود.
za_moon
کسانی که بتواند دلگرم به حضورشان باشد و همانقدر که پیپ برایشان ارزش قایل است، به او اهمیت بدهند. افرادی که اگر ناپدید شد، دنبالش بگردند.
za_moon
حتی اگر مجبور بود خودش را روی زمین بکشد، حتی وقتی حفره قلبش زیادی بزرگ میشد و توانش را میگرفت، باید حرکت میکرد.
Haniye
آغاز کار همان نقطه پایان بود و پایان کار همان نقطه آغاز
ghazal
ریشه ماجرا بود. پایان و آغاز. هیولایی در دل تاریکی، آفریننده، منبع. همهچیز به او برمیگشت.
red rose
بعضی وقتها باید بیرون از حوزه قانون دنبال عدالت بگردیم.
atefe21
میتوانست این حس را داخل شیشه بریزد تا مدتی آن را داشته باشد؟ کاش میشد وجودش را با چیزهای خوب پُر میکرد و رطوبت خون روی دستهایش را نادیده میگرفت! کاش وقتی لیوانی را روی میز میگذاشت، صدایش را با شلیک گلوله اشتباه نمیگرفت! کاش احساس نمیکرد با هر بار پلک زدن، آن نگاه مرده در تاریکی منتظرش است!
اوه، زیادی دیر شده بود.
za_moon