بریدههایی از کتاب افسانه پدران ما
۴٫۰
(۹)
من لرزیدم.
دفترچهای را از جیبام درآوردم. همیشه یک دفترچه کوچک یادداشت در جیب دارم. یک وسواس روزنامهنگاری. گزارشگر اتفاقی. عادت کردم واقعیتها را با احساسات مخلوط کنم. وقتی از آموزگار جدید یک روستا سؤال میکردم، پاسخهای او را در صفحه سمت راست مینوشتم. در صفحه سمت چپ، چشمهای مرد جوان، هیجان او، نگرانی او، شلوارِ مخملی او، پولیور راهراهِ آبی او، موهای خوشهای او، عینک تهاستکانی او را توصیف میکردم. من برای نوشتنِ یک عنوان چشمگیر این کار را نمیکردم: «یک معلم جدید برای ما از برتاین میآید» . بلکه میدانستم که این شلوار مخملی، این عینک، این نگاه در جاهای دیگر بهدردم خواهد خورد. میدانستم که این مشاهدات صفحه به صفحه یک انسانیت میسازد. میدانستم که یک روز، بعدها، به آن نیاز خواهم داشت، زمانی که کلمات به دیدار چیزهای باارزشتری جز جملههای بیسروته خواهند رفت.
پشت به دیوار داده، دفترچهام را باز میکنم. باید سریع درباره لحظه بنویسم. نباید
غلام رضا حافظی
بهخاطر این که او، فردی دلسو، هرکس دیگر، رفیقی که فرار کرد، همه آنهایی که بعدها خواهند آمد، روی سنگِ همه بناهای یادبود بتوانند تفریح کنند.
ــ من جنگیدم برای این که تو حق داشته باشی بازی کنی.
پدرم لبخند زد و سپس از کودک پرسید آیا فهمیده که چه گفته است. دیگری سرش را به نشانه نه تکان داد. بعد کیف کتابهایش را از زمین جمع کرد. و بهدو دور شد. یادم میآید که پدرم خندید.
این، چند سال پیش از حادثهای بود که برای برادرم پیش آمد.
غلام رضا حافظی
پدرم و من فکر میکردیم فرصت حرف زدن در مورد آن دوران را خواهیم داشت. درددل کردن خود را برای زمان مناسب گذاشته بودیم
راحیل 🍃
با برادرم، درباره کاروانِ اسیرانِ ۲۷ آوریل ۱۹۴۴ حرف زد.
کاربر ۳۸۰۶۸۴۱
آگهی میگفت: «امتیازِ شهرت پایان یافته. هرکس میتواند آوازه شهرتش را به آیندگان برساند، این آیندگان ممکن است خانواده و نزدیکانش باشند.» من خیلی از بابت آن احساس غرور نمیکردم، ولی شرمگین هم نبودم. تسلن از دخترش پرسید چه شده که ناگهان او به آیندگان و امتیازات نیاز پیدا کرده است. بسیار برآشفته و رنگپریده بود. گفته بود همه اینها بویِ گندِ سنگ قبر میدهد. حتّا از برگزاری مراسم تدفین هم حرف زده بود. بعد روزنامه را مچاله کرده و روی میز پرت کرده بود. لوپولین اعتراض کرده بود. گفته بود که ایده زیبایی بود، هدیهای سرشار از عشق. از خاطرات خانوادگی و از افتخار حرف زده بود. ولی پدرش از اتاق خارج شده بود.
ــ و امروز او میخواهد مرا ببیند؟
ــ آره.
من دفترچه بوزابوک را از کارتن فراموششدهها درآوردم، و اولین جمله را دوباره
غلام رضا حافظی
من لرزیدم.
دفترچهای را از جیبام درآوردم. همیشه یک دفترچه کوچک یادداشت در جیب دارم. یک وسواس روزنامهنگاری. گزارشگر اتفاقی. عادت کردم واقعیتها را با احساسات مخلوط کنم. وقتی از آموزگار جدید یک روستا سؤال میکردم، پاسخهای او را در صفحه سمت راست مینوشتم. در صفحه سمت چپ، چشمهای مرد جوان، هیجان او، نگرانی او، شلوارِ مخملی او، پولیور راهراهِ آبی او، موهای خوشهای او، عینک تهاستکانی او را توصیف میکردم. من برای نوشتنِ یک عنوان چشمگیر این کار را نمیکردم: «یک معلم جدید برای ما از برتاین میآید» . بلکه میدانستم که این شلوار مخملی، این عینک، این نگاه در جاهای دیگر بهدردم خواهد خورد. میدانستم که این مشاهدات صفحه به صفحه یک انسانیت میسازد. میدانستم که یک روز، بعدها، به آن نیاز خواهم داشت، زمانی که کلمات به دیدار چیزهای باارزشتری جز جملههای بیسروته خواهند رفت.
پشت به دیوار داده، دفترچهام را باز میکنم. باید سریع درباره لحظه بنویسم. نباید
غلام رضا حافظی
حجم
۱۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد