
بریدههایی از کتاب دیدم که جانم می رود
۴٫۴
(۱۴۲۸)
شهید عزادار نمیخواهد، پیرو میخواهد.
Zeinab
«هرگاه در مسئلهای گیر کردی، فقط به خدا امید داشته باش.»
«هیچگاه از خدا ناامید نشو، زیرا او خوبی ما رو میخواد.»
.
«انسان زمانی که برای خدا کار میکنه، از هیچ چیز، حتی تهمت نباید بترسه.»
ч̃̾σ̃̾и̃̾ɑً̃̾ѕٌٌُ7
اصلا ما دوتا واسه چی باهم رفیق شدیم؟
- خب معلومه. چون بههم علاقه داشتیم. چون اخلاقمون بههم میخورد. چون...
- نه دیگه، نشد. راستش رو بگو.
- من نمیدونم. من مغزم خشک شده. خودت بگو.
- خب معلومه، ما باهم رفیق شدیم تا به همدیگه کمک کنیم که بریم بالا. مگه دوستی ما دوتا هدفی جز این داشت که دست هم رو بگیریم و بریم تا اونجایی که اعتقاد داریم رضایت خداست؟
سیّد جواد
«انسان زمانی که برای خدا کار میکنه، از هیچ چیز، حتی تهمت نباید بترسه.»
.
فقط برای ابراز تأسف عزاداری نکنید، بلکه دنبال این بروید که برای چه به جبهه رفتم و برای چه شهید شدم.
بله، شهید عزادار نمیخواهد، پیرو میخواهد.
میـمْ.سَتّـ'ارے
اگر جنازهام برنگشت، هیچ ناراحت نشوید و هر شب جمعه بر سر قبر شهدای گمنام بروید و برای جمیع شهدای اسلام فاتحه بخوانید. بگذارید پیکر تکهتکهام در کربلاهای جنوب و غرب کشور با بادهایی که بوی رشادت و حماسهآفرینی میدهد بهدست امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بهخاک سپرده شود، زیرا که اصل، روح ماست که به معشوق خود، الله میرسد.
S
شهید عزادار نمیخواهد، پیرو میخواهد
Hossein
امیدوارم که فقط برای ابراز تأسف عزاداری نکنید، بلکه دنبال این بروید که برای چه به جبهه رفتم و برای چه شهید شدم.
بله، شهید عزادار نمیخواهد، پیرو میخواهد.
feri
مصطفی، تو شهات رو چگونه میبینی؟
درحالی که دستهایش را بهدور خود پیچیده بود و فشار میآورد، ناگهان آنها را باز کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
- شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.
بنده خدا
محمدکاظم، پهلوی پدرش آقامجتبی نشسته بود؛ ولی مریم و ملکه، مشتاقانه منتظر بودند تا ببینند مامان برایشان خواهر میآورد یا برادری دیگر.
منتظر
شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.
.
خودخواهی در حد اعلا. نخواستم و نگفتم که من را هم با خودت ببر. فقط گفتم: نرو... بمون واسه من.
میـمْ.سَتّـ'ارے
«دوست دارم جونم رو فدای امام کنم، زیرا او بود که ما جوانان رو از آن فساد و گمراهی بیرون کشید و بهراه آورد.»
«جوانهایی که تا دیروز فکر کثافت کاری بودند، حالا همهی فکر و ذکرشون اسلام شده و این از خواست خداست.»
«همیشه باید در فکر جبران گناهان گذشته باشیم.»
نوکر اهـ𖣔ــلبیتم:)
شهادت که مرگ عادی نیست که بهخاطر اینکه کسی مفت جانش را باخت، گریه کنید، بلکه آغاز زندگی جاوید است که خوشحالی دارد.
میـمْ.سَتّـ'ارے
میدونی مصطفی با خودم چی فکر میکنم؟
- چی؟
- اینکه کاشکی تو دختر بودی، اونوقت میاومدم خواستگاریت و میگرفتمت. تا ابد میشدی مال من...
خندید و گفت: اگه من دختر بودم که با تو نامحرم میشدم؛ مگه میتونستی من رو بشناسی و باهام رفیق بشی؟
دیدم راست میگوید. دست خودم نبود که. چرتوپرت میگفتم.
Mohammad Javad
- آره حمیدجون... چیه؟ تعجب کردی که پرورشگاهیها توی جبهه چیکار میکنند؟
- خب آخه...
- آخه چی؟ ماهم آدمیم... ماهم غیرت داریم... ماهم شرف داریم... ماهم حق داریم از انقلاب و کشورمون دفاع کنیم... حق نداریم؟
- چرا... چرا... ولی آخه...
- آخه چی؟ یعنی یه بچهی پرورشگاهی بلد نیست تفنگ دستش بگیره و جلوی دشمن وایسه؟ درسته که ما پدرومادرمون رو گم کردیم، ولی دین و ایمانمون رو که گم نکردهایم.
atena
ما باهم رفیق شدیم تا به همدیگه کمک کنیم که بریم بالا. مگه دوستی ما دوتا هدفی جز این داشت که دست هم رو بگیریم و بریم تا اونجایی که اعتقاد داریم رضایت خداست؟
حکیمی
شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.
راصیه
ز جمع شهدایی که در کنار چادرهای درحال انفجار قرار داشتند، یکنفر برخاست و به طرفمان آمد. قد بلندی داشت و زیرپیراهن سفیدش، از خون سرخ بود. هردو دستش از کتف قطع شده و رگ و پیهایش آویزان و خونریزان بود. جلو رفتم تا کمکش کنم. با حرکات ناموزون سعی کرد خود را از دستم برباید. با لهجهی غلیظ آذری، با پرخاش و عصبانیت گفت:
- من که چیزیم نیست... برید سراغ اونایی که اون جلو هستند.
و با چشم اشاره به چادرها کرد
میـمْ.سَتّـ'ارے
تیر ماه سال ۶۵ بود که نادر هم نشان داد بیمعرفت نیست و بهخواستهی کیوان جواب داد. آن روز پیکر خونین کیوان بر دوش بچههای محل وارد خانهشان شد و زهراخانم بهسبک آبادانیها عزاداری میکرد و نُقل روی تابوت سومین پسرش کیوان میریخت.
راصیه
«ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»
ــسیّدحجّتـــ
- وقتی با من خداحافظی کردی و در رو بستند، چیکار کردی؟
نخواست بگوید. ولی وقتی گفتم: ببین، قرارمون این نبود ها. باید همه چیز رو به همدیگه بگیم.
- خب آخه چیزه، راستش خیلی حالم رو گرفتی. مخصوصا اینکه گفتی شهید میشی. حتی به حرف خودم که بهِت گفتم تا جمعه برمیگردی، شک کردم. جلوی آقامحمود خیلی خودم رو نگهداشتم. داشتم داغون میشدم تا رسیدم خونه. یه راست رفتم تو اتاق کوچیکهی خودم و زدم زیر گریه. از همه شاکی بودم؛ از تو، حتی از پدرومادرم. شوخی نبود که. همه رفته بودند و فقط من مونده بودم. همهاش با خودم کلنجار میرفتم که مگه فرق من با شماها چیه؟ اخلاقم خیلی بد شده بود. اصلا حوصلهی هیچکس رو نداشتم. حتی به مامان و بابام هم گیر دادم که چرا اجازه نمیدن من برم جبهه. مگه من چی هستم؟
نتوانستم خودم را کنترل کنم. میدانستم الان است که اشک از دیدگانش جاری شود. سریع بغلش کردم و زدم زیر گریه. چهقدر برایم دلنشین شده بود. آنقدر در کنارش احساس آرامش میکردم و دلم از ندیدنش تنگ میشد که حتی هنگام دوری از خانوادهی خودم، اینقدر احساس کمبود و دلتنگی برای کسی نداشتم.
آلوین (هاجیك) ツ
من امروز بعد از ظهر شهید میشم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هرچی خدا بخواد، همونه.
راصیه
لباس در جنگ، برای خودش داستان مفصلی داشت. وقتی رفتم تدارکات تا لباس زیر تحویل بگیرم، یک فروند شورت «ماماندوز» یا بهقول بعضیها «شورت بلاتکلیف"، تحویلم داد که در کمال تعجب دیدم فقط یک پاچهی آن اندازهی دور کمر من است و پاچهی دیگر اندازهی مچ دستم! وقتی خواستم که آن را عوض کند، با اخم و غُرغُر همیشگی گفت:
- همینه که هست... خودت یه جوری باهاش بساز...
از قبل عملیات تا بعد آن، بچهها فقط همان یکدست لباسی را داشتند که روز اول تحویل گرفته بودند و در عملیات پاره و خونی شده بود. البته همان لباس هم واویلایی بود. ظاهرا در پشت جبهه پارچه کم آورده بودند و از گونی لباس بسیجی دوخته بودند! جالبتر آنجا بود که هرتکهی آن یک رنگ بود. تکهی جلوی شلوار مایل به زرد، عقب آن قهوهای و جیبهای آن خاکی رنگ بودند. تدارکات هم که پر بود از لباس، مثل همیشه با یک «نه» کار خود را راحت میکرد. بچهها هم برایشان ساخته بودند:
- هرچی نونه، راحت جونه؛ نداریم، نمیدیم، تعلق نمیگیره.
آلوین (هاجیك) ツ
سریع دوربینم را برداشتم و بهطرف محل بمباران رفتیم. هنوز دود از چادرها بلند بود و تکههای بدن شهدا روی زمین پراکنده بود. دو سه تا عکس بیشتر نگرفتم، چون فیلم کم داشتم.
علی شاهی گفت:
- چادرها داشتند توی آتیش میسوختند. من سعی کردم خودم رو به اونجا برسونم؛ بلکه بتونم اونایی رو که داشتند میسوختند، نجات بدم. ناگهان متوجه دو سه نفر شدم که پشت تپهی کوچک کنار چادرها، پنهان شده بودند و تندوتند نارنجک میانداختند وسط چادرها، که انفجار همانها باعث میشد کسی جرأت نکند به آنجا نزدیک شود.
منافقین کثیف، در آن صحنهی خون و وحشت هم بیکار ننشسته بودند و به ارباب خود، صدام، وقیحانه خدمت میکردند. از آنها چیز دیگری انتظار نمیرفت.
سیّد جواد
«فرحین بما آتاهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لا هم یحزنون. یستبشرون بنعمه من الله و فضل و انّ الله لایضیع اجر المومنین»
ــسیّدحجّتـــ
مصطفی، تو شهات رو چگونه میبینی؟
درحالی که دستهایش را بهدور خود پیچیده بود و فشار میآورد، ناگهان آنها را باز کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
- شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.
Neda^^
مصطفی، تو شهات رو چگونه میبینی؟
درحالی که دستهایش را بهدور خود پیچیده بود و فشار میآورد، ناگهان آنها را باز کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
- شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.
«دوست دارم جنازهام برنگرده... فقط دلم بهحال مادرم میسوزه که اون چه خواهد کرد؟ قول بده وقتی شهید شدم، خونوادهام رو دلداری بدی و بگی که من آگاهانه شهید شدم.»
راصیه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۰۳ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۰۳ صفحه