بریدههایی از کتاب ترجمه الغارات
۴٫۵
(۶۹۲)
حضرت فرمود: «اگر آنها میتوانستند مرا دوست بدارند، دوست میداشتند. من و شیعیانم در عهد و پیمان خداییم تا روز قیامت، نه یک نفر بر تعداد ما افزوده میشود و نه یک نفر کم میشود.»
خانم موریس
بعضی از اصحاب به امیرالمؤمنین (ع) گفتند: «چقدر صدقه میدهی! بس نیست؟» حضرت فرمود: «به خدا قسم اگر میدانستم که خدا تنها یکی از اعمالم را پذیرفته است، بس میکردم. ولی نمیدانم چیزی از من پذیرفته شده است یا نه.»
Moho Sheba
آن کسی که از خوارج بود گفت: «از خدا بترس، تو خواهی مُرد!» حضرت فرمود: «خواهم مرد؟ نه به خدا، کشته میشوم. ضربتی بر سرم فرود میآید و این ریشم به خونم خضاب میشود. و این اتفاقی است که حتماً خواهد افتاد و عهدی است دیرین. و هرکس که دروغ ببندد به آنچه میخواهد دست نمییابد.»
ali
«قسم به آنکه دانه را شکافت و جانداران را آفرید، هرچند هیچ چیزی برای خوردن نداشته باشم، هرگز شکم خود را با خیانت پر نمیکنم و گرسنه میمانم.»
ali
شما کسانی هستید که نه به یاری شما میتوان انتقام گرفت و نه با پایمردی شما میتوان به مقصودی رسید. پنجاه و چند روز شما را به یاری برادرانتان دعوت کردم؛ مثل شتری که لبهایش شکافته باشد و از خستگی بنالد، نالیدید. و مثل کسی که هیچوقت قصد جهاد با دشمن را ندارد و نمیخواهد از این راه ثوابی بیندوزد به زمین چسبیدید.
Zahra sadat
کمی بعد از شهادت امیرالمؤمنین (ع) بسر به هذیانگویی و جنون دچار شد. دیوانه شده بود و میگفت شمشیر مرا بدهید تا با آن بکشم. شمشیری چوبی برایش ساخته بودند و هروقت شمشیر میخواست به او میدادند. بسر آنقدر آن شمشیر را به حرکت درمیآورد تا بیهوش میشد. وقتی به هوش میآمد باز شمشیر میخواست، همان را به دستش میدادند و باز هم همان کار را میکرد تا بیهوش میشد و همینگونه بود تا مُرد.
Chamran_lover
مردی از قبیله أزد که «جُنْدَب بن عَفیف» نام داشت، دست پسر برادر خود عبدالرحمن را گرفت و او را نزد امیرالمؤمنین (ع) به باب السُدّه آورد، سپس بر دو زانو نشست و گفت: «یا امیرالمؤمنین! من اختیار کسی جز خودم و برادرم را ندارم، ما را به هرچه میخواهی امر کن؛ به خدا قسم که انجامش میدهیم، اگرچه میان ما و مقصد، بیابانی پر از خار مغیلان و آتشی برافروخته باشد، تا اینکه یا فرمانت را اجرا کنیم یا در راه فرمانت بمیریم.» حضرت در حقشان دعای خیر کرد و فرمود: «شما دو نفر چگونه میتوانید آنچه ما میخواهیم را انجام دهید؟»
Chamran_lover
خدا میداند که سینهٔ مرا از خشم لبریز کردید، و پیدرپی جرعهٔ اندوه به کامم ریختید، و تدبیرم را با نافرمانی و یاری نکردن تباه کردید. تا آنجا که قریش و غیرقریش گفتند که فرزند ابوطالب مردی دلیر است، ولی دانش نظامی ندارد! خدا پدرشان را بیامرزد! آیا در بین آنها مردی هست که بیش از من در میدانهای جنگ، سختی کشیده و تجربه اندوخته باشد؟! به خدا قسم که من رهسپار میدان جنگ شدم، در حالی که هنوز سنم به بیست سال نرسیده بود. و اکنون از شصت سالگی گذشتهام. اما کسی که از او اطاعت نمیکنند، اندیشه و تدبیرش به کار نمیآید.»
Chamran_lover
این خبر برای معاویه خبر بدی بود؛ چون او از قبل به مصر طمع کرده بود و میدانست که اگر مالک فرماندار مصر شود، کار او سختتر از زمان محمد بن ابیبکر خواهد بود. به همین جهت، پیغامی به یکی از مأموران مالیات که مورد اعتمادش بود فرستاد و به او گفت: «مالک أشتر به فرمانداری مصر مأمور شده است؛ اگر بتوانی ما را از دستش راحت کنی، تا زمانی که من زنده هستم و تو زندهای، از تو مالیات نمیخواهم (و مالیات منطقهات برای خودت باشد). پس هرطور میتوانی برای آن چارهای بیندیش.»
Chamran_lover
به او وعده داد که: «اگر من در این جنگ پیروز شوم، تا زمانی که زنده هستم، حکومت عراقین (کشور عراق کنونی و بخش اعظم ایران) را به تو خواهم سپرد و حجاز را هم به هرکس از خویشانت که اراده کنی واگذار خواهم کرد؛ غیر از این هم هرچه دوست داری از من بخواه؛ چون هرچه بخواهی به تو عطا خواهم کرد.»
Chamran_lover
اما اگر خواستههای ویرانگر و نظرات نابخردانه و دور از حق، شما را به دشمنی و مخالفت با من وادار کند، بدانید که اسبهایم را آمادهٔ جنگ کردهام و آمادهٔ حرکت هستم. به خدا قسم، اگر مرا ناچار کنید به سوی شما بیایم، کاری بر سرتان میآورم که جنگ جمل در برابر آن هیچ است؛ البته من فکر نمیکنم که شما بخواهید جان خودتان را بر سر این کار بگذارید. این نامه را برای اتمام حجت فرستادم و بعد از این دیگر نامهای نخواهم نوشت. اگر نصیحت من را نپذیرید و با فرستادهٔ من مخالفت کنید آنوقت خودم به سوی شما خواهم آمد انشاءالله.
محمد خَمَّر
ای کاش مرگ من فرا برسد -که فرا خواهد رسید- و میان من و شما جدایی بیفتد، که من از همراهی با شما بیزارم. هیچ دینی نیست که شما را جمع کند؟ آیا در وجودتان غیرتی نیست که شما را به خشم بیاورد، وقتی شنیدید که دشمن سرزمینهای شما را یکییکی میگیرد و به شما حمله میکند و هجوم میآورد؟
Mahdi Hoseinirad
باز نزد من آمد و گفت: «میترسم عبدالله بن وهب و زید بن حُصَین بر تو شورش کنند، شنیدم آنها در مورد تو چیزهایی میگفتند که اگر خودت میشنیدی یا آنها را میکشتی یا به زندان میانداختی و هرگز آزاد نمیکردی.» به او گفتم: «دربارهٔ آن دو الان با تو مشورت میکنم، در مورد آنها چه دستوری میدهی؟» گفت: «دستور من این است که هر دو را بخواهی و گردن بزنی.» از این سخن دانستم که او نه تقوا دارد و نه عقل. گفتم: «به خدا قسم که نه تقوا داری و نه عقلی که نفعی به تو برساند. به خدا قسم باید میدانستی که من با کسی که به جنگ با من برنخاسته و دشمنیاش را با من آشکار نکرده و رودرروی من نایستاده نمیجنگم.
Chamran_lover
کار شما و شامیان شگفتآور است! امیر آنها از خدا سرپیچی میکند اما آنها از او اطاعت میکنند و امیر شما از خدا اطاعت میکند و شما از او نافرمانی میکنید!
Gisoo
ابومریم گفت: «برای حاجتی پیش تو نیامدهام، ولی میبینم که وقتی کار این امّت به تو واگذار شد باعث اختلاف و تفرقه بین مردم شدی!»
امیرالمؤمنین (ع) فرمود: «ابومریم! من همان دوست تواَم که میشناسی، ولی گرفتار خبیثترین مردم روی زمین شدهام. آنها را به کاری فرامیخوانم، اما آنها از من تبعیت نمیکنند، و زمانی که به میل آنها رفتار میکنم، از اطراف من متفرق میشوند و مرا تنها میگذارند.»
Gisoo
وقتی سپاه امام (ع) میخواست از کوفه خارج شود، معقل خدمت امیرالمؤمنین (ع) رسید تا با ایشان وداع کند. حضرت به او فرمود: «ای معقل! تا میتوانی تقوای خدا پیشه کن که سفارش خدا به مؤمنان همین است. در مورد مسلمانان از حق تجاوز نکن و به اهل ذمه هم ظلم نکن. از تکبر بپرهیز که خدا متکبران را دوست ندارد.»
Chamran_lover
از او پرسیدهاند: مسلمان هستی یا کافر؟ گفته: مسلمانم. گفتند: در مورد علی بن ابیطالب چه میگویی؟ گفته: خوبی او را میگویم، او امیرالمؤمنین و وصی رسول الله (ص) و سرور همهٔ انسانهاست. آنها گفتند: ای دشمن خدا! تو کافری! سپس چند نفر از آنها به او حمله کرده و با شمشیر تکهتکهاش نمودند. پس از آن مردی یهودی از اهل ذمه را که با او بوده گرفتند و پرسیدند: دین تو چیست؟ گفته: یهودی هستم. گفتند: این مرد را رها کنید و کاری به او نداشته باشید!
Chamran_lover
گفتم: «یا امیرالمؤمنین! چرا الان او را نمیگیری تا خیالت از او راحت شود؟» فرمود: «اگر بنا باشد که هرکس که مورد اتهام است به زندان بیندازیم باید همهٔ زندانها را از مردم پر کنیم. من نمیتوانم مردم را پیش از آنکه مخالفت آشکار کرده باشند بگیرم و به زندان بیندازم و مجازات کنم.»
Chamran_lover
گفتم: «یا امیرالمؤمنین! چرا الان او را نمیگیری تا خیالت از او راحت شود؟» فرمود: «اگر بنا باشد که هرکس که مورد اتهام است به زندان بیندازیم باید همهٔ زندانها را از مردم پر کنیم. من نمیتوانم مردم را پیش از آنکه مخالفت آشکار کرده باشند بگیرم و به زندان بیندازم و مجازات کنم.»
Chamran_lover
ای مردم! از شما خواستم که آمادهٔ جنگ شوید، اما آماده نشدید. شما را نصیحت کردم، قبول نکردید. شما حاضرید، اما انگار غایب هستید. گوش دارید، اما انگار ناشنوایید. برای شما سخن حکمتآمیز میگویم و موعظهٔ نیکو میکنم و به جهاد با دشمن ستمکار ترغیب مینمایم، اما هنوز صحبتم تمام نشده است که میبینم متفرق شدهاید. وقتی هم که دست از شما برمیدارم، به مجلس خودتان برمیگردید و حلقه میزنید، مَثَل میزنید، برای هم شعر میخوانید و از اخبار میپرسید!
ahya
حجم
۳۷۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۳۷۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
قیمت:
۳۸,۰۰۰
۱۹,۰۰۰۵۰%
تومان