چشمهای او از من میپرسیدند: «چه انتظاری داشتی؟» پاسخ من آن بود که: «میخواستم بدانم که مانند یک سوسک نمیمیرم.» گفت: «متأسفم. این آدمها مردند، مومیایی شدند، و دزدیده شدند. آنها را بارها و بارها فروختند. کل آنچه از آنها بازمانده بود، یعنی استخوانهایشان هم با طلا مبادله شد. تو هم سرنوشت بهتری نخواهی داشت.»
گفتم: «دلیلی نیست که ما وارد این هرمها شویم.»
گفت: «نه، واقعاً نیست.»
گفتم: «از رفتن به داخل هرمها چیزی دستگیرمان نشد.»
گفت: «نه، چیزی دستگیرمان نشد.»
گفتم: «اگر این پادشاهان ایمان داشتند چرا باید خود را در این صندوقهای سنگی در زیر این قطعههای سنگین سنگ پنهان کنند؟»
گفت: «آه، ولی آنها ایمان نداشتند.»
گفتم: «اگر اینطور باشد همه چیز روشن است.»
وحید