دلگیرم
چون قطاری نفتکش
که در میانهٔ راه
سوخت تمام کرده است.
BookishFateme
شعر
جعبهٔ سیاهِ زندگی است.
BookishFateme
شب پناهگاه عجیبی است
و غروب
کودک غمگینی
با تکه نانی سوخته و سرد
که در تاریکی گم میشود.
BookishFateme
دلم!
تو شهری هستی با دیوارهایی از خون
سرکهایی از خون
مردمانی از خون
بانکها و سکههایی از خون
و فرمانروایانی خونخوار
حالا فکر کن
چه اتفاقاتی که میتواند برایت بیافتد.
دلم...!
دلم...!
دلم، جغرافیایی که افغانستانش میخوانند.
BookishFateme
اگر لازم شود
تفنگ برمیدارم
عکست را در جیب پیراهنم میگذارم
و مسیر بادها و
رودخانهها را عوض میکنم.
محبوب من!
گوزنها از پشت زخم میخورند
و آدمی از روبهرو؛
سربازی که از پشت زخم میخورد
یا دلواپس معشوقی است
یا به قطاری از مهمات دل خوش کرده است
که قرار نیست از جایی برسد.
BookishFateme