بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین نبرد | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین نبرد

بریده‌هایی از کتاب آخرین نبرد

۴٫۹
(۵۷)
مامان‌غازه گفت: «پس با وکالت بی‌جایی که به من داده شده، شما رو زن و شوهر اعلام می‌کنم!
N.Zahra.M
مامان‌غازه مشکلی با برگزاری مراسم نداشت، فقط یک شیر سه تُنی او را به زمین چسبانده بود.
N.Zahra.M
شنل‌قرمزی گفت: «نه، متوجه نشدی. من می‌خوام همین الان ازدواج کنیم.» فراگی از حالت پریشان نگاهش فهمید که کاملاً جدی است. پرسید: «عزیزم، مطمئنی که الان وقت مناسبیه؟» شنل‌قرمزی گفت: «مطمئنم. اگه فقط یه چیز توی ماه گذشته یاد گرفته باشم، این بوده که زندگی می‌تونه چقدر پیش‌بینی‌ناپذیر باشه؛
N.Zahra.M
بری پرسید: «از کجا می‌دونستی آینه جادو رو برمی‌گردونه؟» شنل‌قرمزی شانه بالا انداخت و گفت: «از مجلهٔ مد و زیبایی. توی هواپیما یکی از مطالب فوق‌العاده‌ش رو خوندم که نوشته بود، اگر زنی می‌خواد نجات پیدا کنه، باید ناجی خودش رو توی آینه پیدا کنه. نمی‌دونم از کی حرف می‌زد، ولی می‌بینین که نجاتم داد.» دوستانش هیچ‌وقت بابت کج‌فهمی چیزی این‌قدر خوشحال نبودند.
N.Zahra.M
مورینا گفت: «خواهش می‌کنم توضیح بده چطور کسی مثل من می‌تونه به کسی مثل تو حسودی کنه؟ قناری هوشش از تو بیشتره.» شنل‌قرمزی گفت: «مثل بیشتر جنبه‌های زندگی‌م، این مسائل هیچ ربطی به عقل و هوش نداره. قبول کن، تو به زیبایی من حسودی‌ت می‌شه!» جادوگر پرسید: «بله؟» شنل‌قرمزی گفت: «همون که شنیدی! من پوست بی‌نقص، چشم‌های قشنگ و موهای عالی دارم و سوخت‌وساز بدنم به‌طور طبیعی بالاست... از طرف دیگه مهربون، باملاحظه، بخشنده و دوست خوبی هم هستم! هم درونم قشنگه، هم بیرونم! ولی تو هر چقدر اکسیر بنوشی و هر چقدر طلسم و جادو کنی، همیشه درونت یه بز خودخواه، طماع، کینه‌توز و زشتی!»
N.Zahra.M
رابین هود پرسید: «اون صدای جیغ‌جیغو رو شنیدین، آقایون سرخوش؟ صدای جادوگر از قیافه‌ش هم زشت‌تره. فکرش رو هم نمی‌کردم همچین چیزی ممکن باشه.» جادوگر شرور گفت: «ساکت!» رابین ادامه داد: «آخه نگاهش کنین. اون‌قدر زشته که وقتی به دنیا اومد دکتر مجبور شد دو بار بهش سیلی بزنه، چون نمی‌دونست سر و تهش کدوم‌ان.» «خیلی‌خب، دیگه کافیه...» «جادوگر اون‌قدر زشته که وقتی یه بار رفته بود مراسم تدفین، مُرده از جا بلند شد و دررفت!» «اگه ساکت نشی...» «جادوگر اون‌قدر زشته که به‌عنوان حیوان برگزیدهٔ سال اسکاتلند انتخاب شده!»
N.Zahra.M
امرالدا اعتراف کرد: «الکس، هیچ‌کدوم از این‌ها درست نیست. چون همهٔ این‌ها تقصیر منه. تو می‌دونستی مرد نقاب‌دار خطرناکه و هر کاری که می‌تونستی کردی تا جلوش رو بگیری. من بودم که حرفت رو باور نکردم. من بودم که دستور دادم جست‌وجو رو متوقف کنی. من بودم که به‌جای تشخیص علائم طلسم، فکر کردم تو غیرمنطقی شده‌ای. و به‌خاطر اشتباهاتم وقتی ارتش خلاف‌کارهای افسانه‌ای حمله کرد، نتونستم اونجا باشم و کمکی کنم، وقتی جادوگرها می‌خواستن وارد دنیای عادی بشن، نتونستم جلوشون رو بگیرم... و مردن روک هم تقصیر منه. من مسئولیت تمام اتفاق‌ها رو می‌پذیرم و حالا برای جبران کردن به کمک تو نیاز دارم. پس خواهش می‌کنم از اونجا بیا پایین تا باهم با طلسم مبارزه کنیم!»
N.Zahra.M
درست وقتی که بی‌خیال شده بود و می‌خواست به خانه برگردد، از گوشهٔ چشمش چیزی دید. روی کف گردوخاک‌گرفتهٔ اتاق، کتاب قصهٔ سبز زمردی‌رنگی بود که هیچ‌وقت آن را ندیده بود. کتاب را برداشت، خاک روی جلدش را فوت کرد و عنوان طلایی‌رنگ بالایش را خواند. گفت: «سرزمین قصه‌ها؟ همممم، به نظرم آشناست.» با اینکه مطمئن بود اشتباه می‌بیند، صفحات کتاب در برابر چشمان متعجبش درخشیدند...
SAFA
«خوشبختی ابدی پایان داستان نیست، بهشت نیست و اتفاقی نیست که تمام رؤیاهای شما رو به حقیقت تبدیل کنه. باید خوشبختی رو درون خودتون پیدا کنین و در تمام طوفان‌هایی که سر راهتون قرار می‌گیره رهاش نکنین. هیچی بیشتر از دوستان و خانواده‌ای مثل شما، نتونسته توی رسیدن به این خوشبختی کمکم کنه. وقتی می‌دونم این‌همه آدم دوستم دارن و ازم حمایت می‌کنن، جادویی‌ترین احساس دنیا رو دارم. حالا مطمئنم که خوشبختی ابدی وجود داره، چون شما همون خوشبختی‌ای هستین که من از بچگی رؤیاش رو داشته‌ام. پس، به قول اون دختر عشق کتاب، وقتی برای اولین بار می‌خواست این دنیا رو ترک کنه؛ ممنون که همهٔ عمر در کنارم بودین، شما بهترین دوست‌هایی هستین که تابه‌حال داشته‌ام. هنوز بعد از چهار سال کلمه‌به‌کلمه‌ش رو از ته دل می‌گم.»
SAFA
هیچ‌وقت برای از نو نوشتن داستانت دیر نیست. اگه حس می‌کنی چیزی اشتباهه، همیشه فرصت برای درست کردنش وجود داره، مهم نیست کی مقصره. ولی تو هیچ‌وقت نباید برای انتخابی که آدم‌های دیگه می‌کنن، احساس مسئولیت کنی. همه زیر چنین بار سنگینی از پا درمی‌آن
SAFA
«الکس، می‌دونم الان درد وحشتناکی داری، ولی به حرفمون گوش کن، چون خیلی مهمه. طلسمی که داری از یه آینهٔ جادویی خیلی قدرتمند و شیطانی اومده. باعث می‌شه فکرهای نادرستی به ذهنت برسه، احساساتی داشته باشی که واقعیت ندارن و دیدگاهت رو تحت‌تأثیر قرار می‌ده. می‌دونم خیلی سخته، ولی نباید به هیچ‌کدوم از چیزهایی که ذهن یا بدنت بهت می‌گن، اعتماد کنی. این جادو فقط یه هدف داره: از بین بردن تمام چیزهایی که برای میزبانش عزیزه. اگه بذاری فریبت بده، همه‌چی از دست می‌ره.»
SAFA
«می‌دونی، من کاملاً توی قفسهٔ سینهٔ تو جا می‌شم. شاید من اون قلبی هستم که همیشه دنبالش می‌گشتی.»
SAFA
«من همیشه توخالی بوده‌ام، اما الان برای اولین بار در زندگی‌م واقعاً حس می‌کنم درونم خالیه. همیشه فکر می‌کردم یه قلب می‌تونه این خلأ رو پر کنه، ولی حالا که می‌دونم از اول قلب داشته‌ام، دیگه نمی‌دونم باید چی‌کار کنم.»
SAFA
همیشه اجازه بدین دنیا بهتون الهام ببخشه و روتون تأثیر بذاره، ولی هرگز نذارین ناامیدتون کنه. در اصل، دنیا هرچی بیشتر ناامیدتون کنه، بیشتر بهتون نیاز داره.
SAFA
اوه، راستی، یه توصیه هم برات دارم. گلدی‌لاکس دوباره موقع یاد دادن پشتک‌وارو به نوه‌هاش استخون لگنش رو شکسته. خودت که می‌دونی چقدر روی مصدومیت حساسه، پس زیاد به روش نیار... مخصوصاً اگه جک و فراگی سر شوخی رو در این مورد باز کردن.» آقای بیلی گفت: «لام تا کام حرف نمی‌زنم. من هم خیلی دلم می‌خواد همه رو ببینم. هنوز اونجا نرسیدم، ولی از الان خیلی خوشحالم که برگشته‌ام. بیفت جلو، الکس.»
H . E

حجم

۶۸۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۴ صفحه

حجم

۶۸۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۴ صفحه

قیمت:
۱۲۱,۰۰۰
۶۰,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد