وقتی ما را به صف کردند و شروع کردند به کشتن، نجنگیدیم. به ما تیراندازی کردند، با چاقو پارهپارهمان کردند و آن صدای تکهتکهٔ بلندی را درآوردند که اسمش خندیدن است. پیرها و جوانها، مادران و کودکان، پدران و پسران را کشتند. اگر مقاومت میکردیم، کشته میشدیم. اگر مقاومت نمیکردیم، کشته میشدیم. اگر فرار میکردیم، کشته میشدیم. اگر فرار نمیکردیم، کشته میشدیم.
کاربر... :)
نفس عمیقی میکشد. میگوید: «پس هوای تازه این بو رو میده.» چون اولین بار است که هوای تازه را نفس میکشد. او هم تمام زندگیاش را در سفینه گذرانده. نگاهم میکند. «با چیزی که انتظار داشتم فرق میکنه. غلیظتره.»
«خیلی چیزها با چیزی که انتظار داشتیم فرق میکنن.»
کاربر... :)
میگویم: «کشتار دیگه بسه. من همچین چیزی رو انتخاب نمیکنم، حتی در برابر لشکری که سزاوارشه، چه اسپاکل باشه و چه آدم.
کاربر... :)