فرقی نکرد. فرقی نمیکرد چه کار کنم، هیچ وقت آن دختری نبودم که باید میبودم. ت
آلی
بار که اتاقم را مرتب میکردم و هر بار که مرتب نمیکردم، هدف همهشان یک چیز بود. اینکه مادرم را وادار کنم به من توجه کند. این که دلواپسم باشد.
چهارده سال تمام سخت تلاش کرده بودم که دختر بینظیری باشم، اما هرگز برایش کافی نبود. فرقی نمیکرد دستخطم چقدر قشنگ بود، فرقی نمیکرد نمرۀ املایم چقدر بالا میشد، یا تمرین هنرم را چقدر خوب انجام میدادم، هرگز، کافی نبود. ممکن بود تمامِ بعدازظهری را به رنگ کردن نقاشیای برای او بگذرانم و او فقط متوجه تنها نقطهای میشد که من عطسه کرده بودم و رنگ از خط بیرون زده بود.
آلی
به یاد همۀ مادرهایی افتادم که بچههایشان را به مهدکودک میآوردند و از این میگفتند که چقدر خستهاند و من در دلم کمی ازشان بدم میآمد، چون فکر میکردم فوقش با یک یا دو بچه سر و کار دارند. اما حالا، میفهمیدم منظورشان چه بود. کار اینجا بهاندازۀ کار مهدکودک فیزیکی یا فشرده نبود، اما مدام بود و تمامنشدنی، نیاز بچهها هرگز پایانی نداشت و هرگز لحظهای نبود که بتوانی بچه را دست همکارت بسپاری و چند دقیقهای استراحت کنی و برای خودت باشی.
اینجا هرگز نمیشد که سر کار نباشم
zmoghani
ممکن بود کل روز شنبهام را صرف مرتب کردن اتاقم تا سرحد کمال کنم؛ و او آخرش غر میزد که چرا کفشهایم را در راهرو جا گذاشتهام.
هر کاری میکردم غلط بود. من زیادی سریع بزرگ شدم، لباسهایم زیادی گران بودند و دوستانم زیادی پرسروصدا بودند. من زیادی خپل بودم، یا برعکس، خیلی بدغذا بودم.
آلی