هر چیز شخصیای را که برایش مهم بود، یکجا بستهبندی کرده و جایی دور از دیدش پنهان کرده بود و به جایش فقط یک چیز را پرورانده بود: سعی و تلاش. این ترفندش برای دوامآوردن بود.
Farhadmarch
تقریباً بعد از بیست سال، هنوز هم میتوانست آن اتفاق را به وضوح و دقیق به یاد بیاورد - صدای آن زن را، حالت صورتش را وقتی جان میداد، حس انگشتانش روی کمرش، لرزشی را که در ستون فقراتش حس کرده بود. حقیقت این است که تا کسی را نکشتهاید، هرگز حدود واقعیتان را نخواهید فهمید - هیچ چیزی در دنیا شبیه به کُشتن نیست. بدون شک، در کشتن نوعی حس گناه عمیق نهفته است، اما ساتاکه در وجودش نوعی کشش و جاذبه به لذت از درد را کشف کرده بود و از نزدیکی به خودِ مرگ، باری سنگین را در وجودش حس میکرد.
Eli
او اسلوب و قاعدهٔ هر چیزی را میدانست. زنی که جذاب نباشد، نمیتواند انتظار یافتن یک شغل پردرآمد را داشته باشد.
Farhadmarch
سرنوشت چیزی است که برخلاف بهترین نقشههای ما اتفاق میافتد.
AS4438