آذر متفکرانه نگاه کرد:
«اینکه یهکاری میکنید که شکی ندارم؛ ولی راستش از آخرعاقبت کارهاتون هم میترسم. ببینید شما بچههای زرنگی هستید درست؛ ولی آدم موقع تصمیمگیری فقط که نباید به سود و منفعت خودش فکر کنه. بالاخره آدم یک موجود اجتماعیه و این یعنی که با شیر و پلنگ فرق داره.»
maryhzd
«من یهعمر سختی کشیدم و با آبرو زندگی کردم. حالا همین مونده که برم جلوِ سفارت انگلیس لباس فراک کرایه کنم. آخه مردم چی میگن؟»
- خب مردم هرچی میخوان بگن؟
این را حسینعلی گفت که آقای آذر بلند شد از کتری کوچکی که گوشهٔ اتاق روی چراغِ فتیلهای قرار داشت، سهتا چایی ریخت و گفت:
«این حرف خوبی نبود که زدی پسرجون. حالا شاه هرچی میخواد بگه، وزیر و وکیل هرچی میخوان بگن؛ ولی به مردم که نمیشه بیتوجه بود. اصلاً آدمی مثل من که برای مردم مینویسه که نمیتونه نسبت به حرف و نظر اونها بیتفاوت باشه.»
maryhzd
«این مهدی آذر آدم خوبیه؛ ولی از من میشنوید الگوی خوبی نیست. خودش رفته تنها یکگوشهای نشسته و نون و پنیر میخوره، که چی؟ میخوام برای بچهها قصّه بنویسم؛ اما اگه از من بپرسید، میگم بچهها بیشتر از قصّه به پلو و چلو و مرغ و کباب و اینها احتیاج دارن. یعنی اگه دست من بود همهٔ کتابفروشیها رو جمع میکردم و بهجاش کبابفروشی میزدم.»
maryhzd