هر آن زمینکه تو یک ره بروقدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخای نامهٔ تو
اگر ببینم بر مهر او نگین ترا
زهرا
نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت
سه پیراهن سلب دوست یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت
سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر
رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی
نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟
زهرا
صد نیک بیک بد نتوان کرد فراموش
زهرا
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد:
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هرآنکه ایزدش این هر چهار روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد
زهرا
اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد
زهرا
زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
زهرا
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاست
زهرا
قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
زهرا
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پندست
بروز نیککسان آرزو مبر، زنهار
بسا کسا که بروز تو آرزومندست
زهرا