این روزها میدانم تنها دلیل کتابخواندنم این است که کمتر تنها باشم، که به آگاهیای غیر از آگاهی خودم متصل شوم.
محسن
" بسیار امید هست، بینهایت امید - اما نه برای ما!
محسن
وقتی صدای تلویزیون اینقدر بلند است، سخت میتوان دربارهٔ حسها حرف زد.
محسن
طنزِ مردمش این کشور را قابل تحمل میکرد. حتماً نباید بامزه باشی تا اینجا زندگی کنی، ولی کمکت میکنه.
محسن
"زندگی بیپایان است، تا وقتی بمیرید." - ادیت پیاف.
محسن
بامزهترین چیز دربارهٔ مرگ این است که چقدر ما، ما زندهها، از محتضر طلبکاریم؛ چقدر التماسش میکنیم که برایمان سختش نکند.
محسن
یادم میآید که وقتی بچه بودم حیرت میکردم که چقدر کم پدر و مادرم با خواهر و برادرهایشان حرف میزنند. چطور ممکن است؟ چه پیش آمده؟ بعد سر خودت میآید.
محسن
جولین بارنزِ نویسنده یک بار با اشاره به سوگ گفت "همانقدر که میارزید درد دارد."
محسن
تا وقتی "بالا"یند، انگار در جایی ورای منیتِ خود هستند. و اگر همیشه صبح روز بعد فرا نمیرسید، شاید واقعاً خوشی میبود. منظورم فقط سردرد مرگبار و بینایی محو و دلپیچه نیست. آنچه واقعاً احتمال خوشیبودن آن تجربه را نابود میکند، پخش مجدد همهٔ اتفاقات واقعی شب قبل توی ذهن آدم است، و شناسایی اینکه همهٔ لحظاتِ تعالی ـ همهٔ گفتوگوهایی که انگار معنای زندگی را لمس میکردند، همهٔ آهنگهایی که شاهکار به نظر میرسیدند ـ حالا، در نور بیرحم صبحگاهی، هیچ حقیقتی ندارند.
محسن
ذات بشر دوپا همین است که از یک واحد خانواده، هیچ کس منسجم یا با تمام چیزهایی که میخواهد بیرون نمیآید. یاد آن جملهٔ شگفتانگیز جری ساینفلد میافتم "چیزی به اسم خوشی همهٔ خانواده وجود ندارد." یکی باید چیزی را فدا کند: مسئله فقط این است که چقدر و برای کی.
smoothybook