بریدههایی از کتاب کرگدن آهنی
۴٫۳
(۳)
ـ سیستم قطع شده. باید صبر کنید.
گفت «باید صبر کنید» و نگفت «لطفاً صبر کنید». این حرف برای من سنگین بود. اصلاً من به اینجور حرفزدن در اینگونه مواقع حساسم. این هم لابد از اخلاق گند من است و اعتراف میکنم که گاهی حساسیتهای بیش از حدی دارم.
هدیهٔ دریا
رسیدم به کلاس، استاد تازه درس را شروع کرده بود. بیتوجه به ساعت، پشتسرهم حرف میزد. انگار موتورش تازه روشن شده باشد. با خودکارم روی دستهٔ صندلی ضرب گرفته بودم. دوست داشتم وقتی رویش را به تخته میکند تا بنویسد، چیزی پرت کنم به سرش تا بیهوش شود و اینقدر حرف نزند. چیزهایی روی تخته مینوشت و بعد برمیگشت رو به ما با لبخند توضیحاتی میداد. هیچوقت اینقدر از لبخندش متنفر نبودم.
هدیهٔ دریا
قبول ندارم که آدم بیادبی هستم؛ حتی اعتراف میکنم که گاهی بدجور افسوس میخورم که فحشهای خیلی تسکیندهنده و آرامشبخشی بلد نیستم. یعنی بلدم، اما در شرایط بحرانی یادم نمیآید.
هدیهٔ دریا
پشت فرمان هم عکسی از آنجلینا جولی زدهاند که زیر عکس، کاغذی چسبانده شده که رویش نوشته شده: «تو که بیوفا نبودی پدرسگ».
هدیهٔ دریا
هیچوقت این زنها را نمیشود فهمید؛ یعنی من نمیفهمم. حالت عادیشان را نمیفهمم، چه برسد به عادات و میلهای دورهٔ بارداری و ویارهایشان را.
هدیهٔ دریا
من اگر ناهار نخورم، روزم گند و گُهی است. اعتراف میکنم که در این مورد آدم بیجنبه و حتی مزخرفی هستم.
هدیهٔ دریا
دیروز که سر کلاس خوابم گرفته بود، از زیر پلکهای سنگین و خستهام، تنها چیزی که میدیدم، انگشت شست استاد بود. دو ساعت از شروع کلاس گذشته بود و او بیوقفه حرف زده بود. هنوز دو ساعت دیگر هم باقی مانده بود. معمولاً همینوقتها، یکی دوتا از بچهها، آهسته، جوری که استاد بشنود اما نفهمد چه کسی گفته، «خسته نباشید» میگفتند و استاد هم با اکراه، میگفت: «خب بقیهاش باشه برای ساعت بعد». آنوقت ما میتوانستیم نفسی بکشیم. بلند میشدیم و بدنهای خشکشدهمان را کش میدادیم و خستگی درمیکردیم. من همیشه یکراست میرفتم بوفه.
هدیهٔ دریا
امید، بعضیوقتها بیش از حد تزیینی و بیخاصیت است.
هدیهٔ دریا
بعضیوقتها آدم حسی پیدا میکند که نه میداند چه اسمی باید رویش بگذارد و نه اصلاً میفهمد که دقیقاً چیست. نه حس خوبیست و نه بد. گنگ است. آدم را بهتزده رها میکند. امشب چنین حسی دارم. انگار خالی از توانِ تحلیل و حتی فکرکردن شدهام. حسی شبیه به ذوقزدگی دارم با رگهای از تأسف و شرم. بله، واقعاً شرم! امروز کمی تردید پیدا کردم. چه رسالت دشواری برای خودم نوشتهام! آخر من را چه به این کارها!؟
هدیهٔ دریا
آن شب اصلاً هیچ سؤالی نپرسید. برایم شعر خواند؛ از فروغ:
... سهم من،
آسمانیست که آویختن پردهای، آن را، از من میگیرد
سهم من، پایین رفتن از یک پلهٔ متروکهست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من، گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من میگوید:
«دستهایت را
دوست میدارم»
هدیهٔ دریا
حجم
۷۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد