دوباره یک روز صبح زود، عزیز و آقابزرگ لباس پوشیدند و میخواستند خانه حاج عمو بروند که باز عزیز اخم کرد و آقابزرگ ابرو بالا انداخت و من را نَبُردند. آمدم گریه کنم ولی مادرم گفت: «جای شما نیست.» شوهر خانم روسی که مُرده بود، پس دیگر چه خبر است؟ قبرستان که دیگر نمیروند.
فردا از تعریف آقابزرگ برای گلمحمد فهمیدم حاج عمو به زنعمو بزرگه گفته این کبری خانم روسی را اجازه بده من صیغه کنم و پیرمردها میخندیدند. هرچه سؤال کردم جواب من را ندادند و من پیش عزیز رفتم و پرسیدم صیغه یعنی چه؟ و عزیز گفت: «یعنی گُه اضافه خوردن.» باز نفهمیدم.
ریحانه
جلوی خانه درخت بزرگِ گردویی بود که آقابزرگ به من گفت: «این مال تو است. وقتی من به دنیا آمدم، پدرم این درخت را به نیت من کاشته. میدانی این درخت زندگی یک خانواده را میگردانَد.»
El
من پیش عزیز رفتم و پرسیدم صیغه یعنی چه؟ و عزیز گفت: «یعنی گُه اضافه خوردن.»
ماهور