پلیسها اطراف جایی که جسد افتاده بود، نوارهای پلاستیکی زردرنگ کشیده بودند که رویش نوشته بود: "احتیاط. ورود ممنوع". مأموران پلیس همهجا پراکنده بودند. چندتایی با چوبدستی و سگهایشان لای علفها و درختچهها را جستوجو میکردند. انگار دنبال یک سرنخ بودند. تعدادی هم بالای پل بودند که از آنجا فقط رنگ آبی ماشینهایشان میشد دید. چندتایی هم دستانشان را باز کرده بودند و ایستاده بودند جلوی مردم تا کسی جلوتر نرود. لوییجی یکیدوتاشان را که از ساکنان محلی بودند میشناخت
یاسِنرگس(Yasna)
پولپرستی را با اعتیاد به مواد مخدّر مقایسه کرده بود و گفته بود همه نگران رواج مواد مخدّرند، اما کسی نگران نیست که ما به سمت دنیایی میرویم که اساسش بر پایهٔ مقدار حساب بانکی اشخاص پایهریزی شده.
اشک انار
شاید هم توی کتابخانه پایش به قفسهای گیر میکند و بعد کتابی را میبیند که گوشهاش کمی از بین کتابهای دیگر خارج شده؛ کتابی که انگار از او دعوت میکند تا دستش را دراز کند و آن را از بین دیگر کتابها بردارد
درخت سَرو
کسانی که ازت فرار نمیکنند. احتمالاً گمت نمیکنند.
درخت سَرو
سرش را تکان داد و خندید. "مگر اراذل هم سحرخیز شدهاند؟ ... شاید هم دزد آمده باشد. پارسال سه تا گاوهای جوزپه را از توی همین بیشه دزدیدند."
درخت سَرو
"پس کوهها هم میلرزند ... ولی بهتر است تو شاهد فروریختن هیچ کوهی نباشی نیکلا. چون ممکن است بعدها تو را هم مدفون کند."
کاربر ۳۰۶۵۲۱۱