- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب حریر
- بریدهها
بریدههایی از کتاب حریر
۴٫۱
(۱۰۰)
«من شاگرد امامزمانم. چهجوری ساکت بمونم وقتی این نامسلمون داره واجب خدا رو قدغن میکنه؟ وقاحت رو ببین...» و بعد شروع کرد به خواندن اعلامیۀ داخل دستش.
- قبلاً که آخوندها و ملاها مردم را امربهمعروف و نهیازمنکر میکردند این بهخاطر آن بود که حکومت ضعیف بود و نمیتوانست مملکت را درست اداره کند و در نتیجه ملاها مجبور بودند بعضی از کارها را انجام بدهند؛ اما حالا دیگر حکومت قوی شده است و خودش به مردم میگوید چه کار بکنند و چه کار نکنند و دیگر ملاها حق ندارند در این نوع کارها دخالت کنند و به اسم امربهمعروف و نهیازمنکر مزاحم مردم شوند و اگر این کار را بکنند، به جزای خود خواهند رسید.
بعد درحالیکه با پشت دست دیگرش روی اعلامیه میکوبید، غرید: «این آدم ضدّدینه، ضدّاسلامه، ضدّروحانیته. امروز میگه امربهمعروف با من، فردا میگه
ابن سینا
عمه نوشا در همان حالی که روی رختخواب نشسته بود و داشت دستوپاهای دردناکش را با روغن کوهان شتر که بوی گندی داشت، ماساژ میداد، صدایش را پایین آورد و گفت: «تاجالملوک زنِ اولِ عقدی شاهه که جخ براش کاکلزریام آورده. فیالحالم که ولیعهده.» بعد درحالیکه سوزن زیر چارقدش را باز میکرد، صدایش را بازهم پایینتر آورد.
- رضا شاه یه دختر داره از زن صیغهایش. اسمش همدمه. حالام که زن چارمش شده سوگلیش.
حالا آنقدر صدایش آرام شده بود که دیگر گوشهای من و صنم هم نمیشنیدند که چه میگوید. انگار مجبور بود که حرف بزند.
- از پنج سال پیش که خانم، آقا علیرضا رو زایید دیگه رضاخان نیومده سمتش.
بعد درحالیکه در آن گرما لحاف را تا روی سرش بالا میکشید غرولندکنان ادامه داد: «خدا جدوآباد شاه رو بیومرزه که امر کرد عصمتالملوک بره عمارت میدون توپخونه.» انگار که نفسش زیر لحاف گرفت که کمی گوشۀ آن را پس زد و نفسی گرفت
کاربر ۶۶۸۰۱۰۷
تابهحال دیدهاید کسی از نفسکشیدن خجالت بکشد. حال آن لحظۀ علیسان بود. داشت از نفسکشیدنش خجالت میکشید. چطور زنده ماندهبود با اینهمه بغض، خدا عالم است. زنش را، عشقش را، ناموسش را بردند و کلاه بیغیرتی ماند بر سرش و زنده ماند. یعنی چه که خدا قتل نفس را حرام کرده؟ چرا نگذاشته با خیال راحت برود بالای بلندیای، درهای، کوه و کمری، اصلاً بالای قلۀ قاف و خودش را پرت کند پایین. آخ حریر، حریر، حریر... مثل ذکری مقدس صدایش زد. هفده سال عاشقش بود. از همان وقتی که قنداقپیچ گذاشتندش توی بقل آقاجانش تا توی گوشش اذان بخواند، چشمش را خیره کرد. وقتی که آقاجانش گفت: «چهارزانو بشین» و او را گذاشت توی بغل علیسان، فکر کرد دیگر مال خودش شده. فقط سه سالش بود ولی بچه ندیده بود که شد بلاگردانش.
کاربر ۶۶۸۰۱۰۷
هنوز با چشمهای وقزده مات ماجراهای دوروبَرم بودم که ممد بغدادی چنگی به افسار قاطر زد و گفت: «خوشگلتر از اونه که اسیر یه دهاتی بشه.» و قبل از اینکه کسی بخواهد تکان بخورد، اسبش را هی کرد و قاطر بدبخت را دنبال خودش کشاند. پیش از آنکه از پشت قاطر پرت بشوم پایین، ناخوداگاه قاچ خورجین را چسبیدم و من هم کشیده شدم دنبالش
کاربر ۶۶۸۰۱۰۷
هنوز با چشمهای وقزده مات ماجراهای دوروبَرم بودم که ممد بغدادی چنگی به افسار قاطر زد و گفت: «خوشگلتر از اونه که اسیر یه دهاتی بشه.» و قبل از اینکه کسی بخواهد تکان بخورد، اسبش را هی کرد و قاطر بدبخت را دنبال خودش کشاند. پیش از آنکه از پشت قاطر پرت بشوم پایین، ناخوداگاه قاچ خورجین را چسبیدم و من هم کشیده شدم دنبالش. بقیۀ آژانها هم درحالیکه تیر درمیکردند، تاختند. قبل از اینکه علیسان و حسن و قدرت همراه چند نفر دیگر با عربده و فحش دنبالشان بدوند، گردوغبار سم اسبها آنها را محو کرد و فقط توانستم حسینی را ببینم که دستش را گذاشته بود روی قلبش و با زانو فرود آمده بود روی زمین.
کاربر ۶۶۸۰۱۰۷
ممد، ناغافل دست برد، روبندهام را پایین کشید و نگاه هیزش را گرداند توی صورتم. نفسم به شماره افتاده و به امید اینکه وقت مردنم است، یک لحظه چشمهایم را بستم. علیسان درحالیکه افسار قاطر را ول کرده بود عربده کشید: «چیکار میکنی بیپدرِ بیناموس؟!» و پا تند کرد سمت ممد بغدادی. همزمان با علیسان، برادرهایم هم بهسمت ممد حمله کردند؛ ولی صدای گلولههای برنویی که از تفنگ قزاقها دررفت، همۀ میدانگاهی را پر کرد. ممد هم با سرعت تفنگ نوغان روسیاش را از کمر بیرون کشید و گولهای خالی کرد سمت علیسان. نفسم با جیغ بالا آمد و با چشمهای دریده منتظر پاشیدن خون علیسان در هوا شدم که صدای جیغ عمه زری که خودش را کشیده بود سمت علیسان، همزمان شد با پرتشدنش روی زمین. کدخدا پرید جلوی اسب ممد و دستهایش را به حمایت از مردان دهش باز کرد. هر چهار برادرزاده دویدند بالای سر زری که خون از بازویش لُقلُق میکرد و خودش هم از ترس فقط جیغ میکشید.
کاربر ۶۶۸۰۱۰۷
ممد بغدادی که سبیلش را تاب میداد، با دست دیگرش کلاه پاپاخش را جابهجا کرد و درحالیکه نگاهش را از من که مثل بید میلرزیدم، نمیگرفت، به کدخدا گفت: «بگو تریاکا رو بیارن. عجله داریم.» کدخدا که انگار میترسید محل را ترک کند، در گوش پسرش عباس چیزی گفت. عباس دوید سمت خانۀ کدخدا.
ممد بغدادی با اسب به قاطری که رویش نشسته بودم نزدیک شد و یک دور، آن را طواف داد و دوباره ایستاد روبهرویم. سینهام درد گرفته بود از بس که نفسم را تنگ کرده بودم.
- به مبارکی عروسیهم که دارید؟
صورت علیسان که رگ دستانش از فشردن افسار قاطر، بیرون زده بود، از حرص به کبودی میزد. حسن هم با آن چشمهای پرخون سبیلش را میجوید. اما حسین، مچ قدرت، برادر غیرتی چهاردهسالهام را که رگ پیشانیاش بیرون زده بود، در دست گرفته بود و نمیگذاشت جُم بخورد.
کاربر ۶۶۸۰۱۰۷
. یکی از این زنها، ملوک ضرابیِ خواننده بود. او که یکی از دوستان نزدیک تاجالملوک، زن اول رضا شاه بود، بیشتر وقتش را در دربار و عمارت میگذراند و بهقول خودش پای ثابت همۀ مهمانیهای ملکه بود. ملوک با دیدن تواناییهای صنم به او قول داده بود که جایش را در گروه نوازندگان تاجالملوک باز کند و حالا به قولش عمل کرده بود.
در این چهارپنج هفتهای که در خانۀ شهناز خانم مشغول شده بودم، آنقدر صنم زیر گوشم خوانده بود تا راضی شدم همراهش به کاخ بروم. از آن طرف هم میرفت و میآمد و از باسوادبودنم پیش ملوک تعریف میکرد و التماس میکرد که سفارش من را هم بکند. بیچاره میان خوفورجاء گیر کرده بود و عاقبت التماسهایش جواب داد. من وارد عمارت تاجالملوک شدم؛ آنهم بهعنوان کارگزار سلیمانخان بهبودی، پیشکار رضا شاه. چیزی که حتی در خواب هم نمیتوانستم ببینم. بازشدن پایم در کاخِ شاه مملکت.
کاربر ۶۶۸۰۱۰۷
دخترا که حق تحصیل نداشتن. موهامون رو با تیغ میزد، بهمون لباس پسرونه میپوشوند. اسم من رو گذاشته بود عبدالله. تا چند سالی میرفتیم مدرسه و کسی نمیفهمید. تا اینکه یه روز یکی از دوستاش بدون اطلاع اومد خونهمون. من با سر تیغزده و لباس دخترونه سر حوض آببازی میکردم. فکرش رو بکن.
شهناز زد زیر خنده و ادامه داد: «اون وقت بود که همه فهمیدن من شهنازم نه عبدالله.» بعد از جا بلند شد و گفت: «من دختر مردیام که پنجاه سال از عمرش رو پای باسوادکردن مردم این مملکت خرج کرده. همۀ اینا رو گفتم که به اینجا برسم: من عشق میکنم وقتی میبینم اینجوری تشنۀ یادگرفتنی. حالا پاشو برو بخواب. اینا جایی نمیرن، میتونی هروقت که کار نداشتی بیای دوباره بخونیشون.»
تند و فرز از جا بلند شدم و فانوس را بالا گرفتم. شهناز خانوم از اتاق بیرون رفت و من با شوق نگاهم دورتادور اتاق روی روزنامههایی چرخید که منتظر بودند من بخوانمشان.
*
کاربر ۶۶۸۰۱۰۷
از میان تمام اتاقها، یکی جذابیت بیشتری برایم داشت. اتاق پر بود از روزنامهای به نام «نامه بانوان». صنمِ وراج از بای بسمالله تا تای تمّت را برایم تعریف کرده بود که شهناز خانم پنجشش سال پیش سردبیر این روزنامه بوده که تمام مقالاتش توسط زنها نوشته میشده، ولی یک سال بیشتر دوام نیاورده. بالای نام روزنامه شعاری بود به این عنوان: «زنان نخستین آموزگار مرداناند.» بهقدری از این جمله خوشم آمده بود که یک روز، فارغ از همۀ کارها فقط نشستم و به آن فکر کردم. به شهناز خانم که فکر میکردم تمام موهای بدنم سیخ میشد. برایم عجیب بود زنی به این جوانی چطور میتوانسته در نوزدهسالگیاش یک روزنامه را اداره کند. دوست داشتم زنهایی را که این مقالات را نوشته بودند ببینم. چطور اینهمه اطلاعات در مورد حقوق زنان، حجاب، اخبار ملی و بینالمللی داشتند؟ این اتاق شده بود امامزاده که منِ کور را شفا میداد. حالا دیگر هروقت حس میکردم که دارم غرق میشوم در فکروخیالِ شوهر و برادرِ مردهام، آبروی رفته و غم غربت، خودم را پرت میکردم توی اتاق روزنامه.
کاربر ۶۶۸۰۱۰۷
البته که بعد از مردن بابام همۀ زحمت خانواده افتاده بود روی دوش عمو قوام و من که تنها دختر خانواده بودم، حالا شده بودم نور چشم عمو. پابهپای علیسان به من هم خواندن و نوشتن یاد داده بود و بازیگوشیهایم را به جان خریده بود و در آخر هم وقتی که یازدهساله شده بودم، به عقد موقت پسر پانزدهسالهاش درم آورده بود. همان روزها هم علیسان عازم قم شده بود تا بشود طلبۀ مدرسۀ فیضیه.
کاربر ۶۶۸۰۱۰۷
دو زن از فامیلهای مادری، تشتی را سر دست گرفته بودند و با مهارت مینواختند. بقیه هم بهفراخور اینکه فامیل عروسبودند یا داماد، دو دسته شده بودند و هر دسته یک سمت خزینه کُپه شده، شعر میخواندند و یکیدرمیان جوابِ هم را میدادند. عمهزری که هم عمۀ داماد بود و هم عمۀ عروس، سردستۀ هر دو گروه بود. با آن گوشتهای زیر غبغبش، غشغش میخندید و با هر دو گروه همخوانی میکرد.
- نون و پنیر آوردیم، دخترتونو بردیم.
- نون و پنیر ارزونیتون، دختر نمیدیم بهتون.
- تشت طلا آوردیم، دخترتونو بردیم.
- تشت طلا ارزونیتون دختر نمیدیم بهتون.
کاربر ۶۶۸۰۱۰۷
هر مردی دست زن و دخترش را گرفته بود و میبردشان تا سوراخی پیدا کند و بچپاندشان آن تو. زنها همه از پشتبامها سرریز شدند پایین و دِر خانههای منتهی به میدانگاهی باز شد و هرکس که توانست خودش را پرت کرد توی حیاط. تنها من بودم که مات و حیران مانده بودم روی قاطر و البته، چند پیرزن که کسی کاری با آنها نداشت و عمه زری. علیسان که دست دراز کرد تا زیر بغلهایم را بگیرد و پیادهام بکند، اول صدای سم اسبهای آژانها از پیچ کوچهبالایی به گوش رسید و بعد سروکلۀ خودشان پیدا شد. درست جلوی کاروان عروس، که حالا آب رفته بود و هاجوواج وسط میدانگاه ایستاده بود، اسب ممد بغدادی شیههای کشید و ایستاد. قلبم با دیدن سبیلهای از بنا گوش دررفتهاش که مثل شبق مشکی بود، لحظهای نزد. پشتسر ممد بغدادی با آن جثۀ کوچک که میان چرکزی روسی گم شده بود، ششهفت سوار قزاق با تفنگهای برنو که آماده بودند برای تیرانداختن، ایستاده بودند
ابن سینا
میدونی چرا اسمم خانمبسه؟ چون ننۀ بدبختم پنج تا دختر زاییده بود، اسم من رو گذاشتن خانمبس که بعدی پسر شه، ولی ننۀ مادرمردهام دو روز بعد زاییدن من مُرد
Tamim Nazari
در میانشان پیرزنی نشسته بود که به عصای در دستش تکیه داده بود. موهای سفیدش دو طرف پیشانیاش را قاب گرفته بود و تمام هیکلش از زردی طلا و درخشش جواهراتش برق میزد. ناخودآگاه او را با پیرزنهای ده مقایسه کردم. یاد حرفهای ننه افتادم. پیرزنها را که میدید، میگفت بعد از اینکه حسابی پیر و فرتوت شدند به یک گولۀ پنبه تبدیل میشوند و باد آنها را با خود میبرد. در کودکی که هنوز تصوری از مرگ نداشتم باور میکردم؛ ولی الان داشتم فکر میکردم اگر ننه راست هم میگفت، هیچ بادی زورش به بلندکردن این پیرزن با این حجم از طلا و جواهرات نمیرسید.
Tamim Nazari
هروقت که از قم میآمد به ده، شبها قرارمان زیر پنجره بود. دیشب هم که دو شب بیشتر به عروسی نمانده بود، قرارمان پابرجا مانده بود. علیسان که رسیده بود زمینِ پشتی، کلوخی زده بود به لتۀ چوبی پنجره.
_.kowsar._
حجم
۱۵۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۱۲ صفحه
حجم
۱۵۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۱۲ صفحه
قیمت:
۲۸,۴۰۰
۸,۵۲۰۷۰%
تومان