ژاله میگوید: «عوض شدهاید!»
ستوان میگوید: «ولی شما هیچ تغییری نکردهاید.»
ژاله م. میپرسد: «من همچنان مقتولم؟»
ستوان میگوید: «حکم قتل شما همیشه در جیب من است؛ این میتینگ از مقدّمات مرگ شماست.»
Anahid
شبحِ صادق هدایت در افق معنایی داستان حضور دارد؛ آنگاه که راوی حسّ ِ پیر شدنِ خود را چنین بیان میکند: «احساس کردم که روح خبیث پیرمرد... در من حلول کرده است...» یادِ نقاش
tahoura
میبخشید؛ من اینها را میگویم که... چطور بگویم... گفته باشم... اصلا نمیدانم چی باید بگویم. یعنی این حرفها مهماند؟ کمکی میشود به پیدا کردنش؟ مطمئنید؟ مثل من هم کسی بوده؟... من نمیدانم... میدانم خیلی چیزها ندیدهام. خیلی خیابانها را نمیشناسم. حالا دیگر نمیفهمم کی واقعآ دلش برای من و این بچه به رحم آمده، کی از دلسوزی منظوری دارد. همه مرا نگاه میکنند و به هم نشان میدهند. لابد میگویند این همان زنی است که شوهرش... شوهرش چی؟ چی شده؟ بهم بگویید چی میگویند. چرا این همه از من سؤال میشود و یکی جواب نمیدهد؟ من از کجا بدانم.
Anahid
قصهام نیمهکاره مانده بود. باید آن را بازنویسی میکردم و جریان ارتباط خودم و او را به صورت مسابقهای برای محبتکردن در میآوردم. داستانی خندهدار و بامزه میشد. خوب بود. مسابقه، کلافگی، مسابقه میتوانست کمکم به نوعی انتقامجویی تبدیل شود. مگر نه این که گاهی محبتدیدن آدم را کلافه میکند، چون نمیداند چگونه آن را جبران کند؟ کمکم هرکدام میکوشیدیم تا آنچنان محبتی بکنیم که آن دیگری از تلافیکردنش عاجز بماند.
Anahid