بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی (جلد اول) | طاقچه
کتاب هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی (جلد اول) اثر حسن میرعابدینی

بریده‌هایی از کتاب هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی (جلد اول)

۳٫۳
(۹)
درست صدای پا بود. نه که کسی قدم بزند، اصلا. مثل اینکه می‌پرید، روی یک پا. مثل صدای کنده‌ای بود که به زمین بزنند. آن هم صدای کنده‌ای که سرش را نمدپیچ کرده باشند. تازه صدا توی هوا نبود، از زمین بود، از متکا. امّا توی هوا؟ خیر، نبود. سرم را که از روی متکا بلند می‌کردم نمی‌شنیدم. امّا تا گوشم را به قالی می‌گذاشتم، حتّی به نمد زیر قالی، می‌شنیدم. صدا می‌آمد. پشت سر هم نبود.
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵
باد دست بردار نبود. مشت‌مشت باران را توی گوش و چشم مأمورین و زندانی می‌زد. می‌خواست پتو را از گردن گیله‌مرد باز کند و بارانی‌های مأمورین را به یغما ببرد.
کاربر ۴۸۱۷۹۶۵

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۴۵۶ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۴۵۶ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
۴۷,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد