پلکهایش یک بار دیگر افتاد و این بار چشمهایش کاملاً بسته شدند.
ناگهان، صدای وحشتناک خرد شدن چیزی سکوت را شکست. درخت تاو را رها کرد و او روی زمین سرد و سفت ولو شد. سرش را تکان داد. بلند شد و برگشت؛ ادوارد را دید که با ترس در چشمان خاکستری رنگپریدهاش دارد به سمت او میدود.
ادوارد از آنطرف محوطه به سمت تاو دوید. شیرجه زد و بازوی تاو را گرفت و با یک حرکت سریع او را از روی زمین بلند کرد. بدون لحظهای وقفه و حتی بدون نیمنگاهی به چشمهای تاو، او را کشید و از درخت دور کرد.
ذهن تاو دیگر پریشان نبود، گرمایی هم حس نمیکرد، تلوتلو میخورد و سعی میکرد خودش را به ادوارد برساند. همینطور که میدوید، زمین ناهموار پاهای برهنهاش را درد میآورد. وقتی به ردیف درختها رسیدند، ادوارد ایستاد. بازوی تاو را رها کرد و نفسنفسزنان به درخت کاجی تکیه داد.
Black