بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فرومایگان | طاقچه
تصویر جلد کتاب فرومایگان

بریده‌هایی از کتاب فرومایگان

نویسنده:احسان عبدی
انتشارات:انتشارات آرنا
امتیاز:
۴.۴از ۵۰ رأی
۴٫۴
(۵۰)
دعای دوم پدرم این بود که: خدایا هر چی می‌خوای بهم بدی، اول لیاقتشو بده.
مادربزرگ علی💝
پدر خدابیامرزم دو تا دعا می‌کرد که الان دارم به معنای هر دوش پی می‌برم. دعای اولش همیشه این بود که خدایا حتی یک لحظه ما را به حال خودمان وا نگذار.
مادربزرگ علی💝
باید روزانه وقتی را تعیین کنم و افکارم را ولو شده برای چند ثانیه متوقف سازم. باید بفهمم عمده افکارم حول چه محوری می‌چرخد. اگر قرار باشد افکارم حول افسوس گذشته، حسرت خوردن، کنترل کردن ذهنی دیگران و رفتارهای آنها. جنگ و جدال درونی با خود، کینه‌ورزی و مرور مرارت‌ها و مالیخولیا و خیالبافی بگذرد؛ پس خوشا به حال حیوان که تنها من‌باب غرایزش می‌اندیشد و فکری مازاد چون من ندارد. حیوان بودن و فکر نکردن صدها برابر بهتر از انسان بودن با افکار مزخرف و چرند است.
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
هرگاه عزیزی که از این دنیا برای همیشه رخت بر می‌بنده، یک تکه از وجود دور و بری‌هایش را هم با خودش می‌بره. تنها جسم بی‌جان آنها نیست که زیر خروارها خاک میره. یک قسمت از وجود ما هم همون جا، همون وقت خاکسپاری برای همیشه دفن می‌شه. با اینکه مرگ یک واقعیته و برای همه اتفاق می‌اُفته، اما این واقعیت هیچ‌وقت نتوانسته بر سودای دل غمزده و دلتنگم چیره بشه.
nu_amin_mi
آیا یک انسانی که خوب حرف می‌زند؛ خوب می‌نویسد یا شیک لباس می‌پوشد، نمی‌تواند از درون شخصیتی فرومایه داشته باشد؟ نمی‌تواند دروغ بگوید؟ نگاهش به جامعه و محیط اطرافش بد باشد؟ توانایی حسادت و دشمنی کردن ندارد؟
Reza j
ذات انسان‌ها در مواقع فرومایگی همین می‌شود که هنگام دست کشیدن از خودشناسی، سریع نقاد دیگران شوند.
Tahereh A
آنطور که دیگران پشت سرم می‌آیند و مراقب رفتار و گفتارم هستند سایه‌ام نیز اینچنین همراهی‌ام نمی‌کند. خاصیت بشر این است که با نگاه کردن و زوم کردن روی معایب دیگران و مقایسهٔ آن با رفتارهای غلط، خودش را تبرئه کند.
Adel
کاغذ که جلویم باشد انگار که دنیا را به من داده‌اند. در آن لحظه هیچگونه احساس کمبودی در خود حس نمی‌کنم. کاغذ اگر سفید باشد برای آرامش درون سیاهش می‌کنم و اگر سیاه شده باشد آنرا می‌خوانم. نوشته‌ها را مثل جرعه‌ای سر می‌کشم. کتاب را با خود تا کنار رختخواب و حتی سفرهٔ غذایم هم می‌برم. هر کتاب تا مطالعهٔ کاملش مثل یک دوست صمیمی در کنارم زندگی می‌کند. با من می‌خوابد؛ بیدار می‌شود و با هر سطر و کلمه‌اش به من جان می‌دهد. از خودش می‌گوید و مرا مدهوش می‌کند. عشق بازی با کتاب، دنیای تنهایی‌ام را تا حدود زیادی پُر می‌کند. آنقدر کتاب را دوست دارم که مگر به ضرورت از کسی آنرا به امانت می‌گیرم. برای اینکه به عشقم احساس تملک داشته باشم و پس از اتمام، درد دوری‌اش را حس نکنم حتماً آنرا خریداری می‌کنم تا بعد از خواندن در کتابخانه نگهداری‌اش کنم و همیشه جلوی چشمانم باشد. گهگاهی به او سر بزنم و با خواندن سطری یا صفحه‌ای، خاطرات شب و روزهایی که با هم بودیم را دوباره زنده کنم. گاه هم پیش می‌آید که با دوره کردن کاملش، دوباره دوستی قدیممان را تجدید کرده و دوست قدیمی‌ام را به خلوت تنهایی خودم دعوت می‌کنم.
Roshanak
این آیینه چه چیز را به من نشان می‌دهد؟ خودم را؟ وجودم را؟ یا تنها ظاهر آراسته‌ام را؟ هویتم را چه؟ این ظاهر تنها بخش کوچکی از هویت من است. یک مقدارش را هم در شناسنامه و اوراق شناسایی‌ام می‌توانم پیدا کنم. اما درون ژولیده و آشفته‌ای که با ظاهر آراسته‌ام منافات دارد را در کدام آینه جستجو کرده و اصلاح و مرتب نمایم؟
Roshanak
هرگاه هر کسی، چیزی بالاتر و بهتر را در زندگی‌اش خواست، می‌بایست ابتدا آنرا با مبانی رشد روحی به محک بگذارد و سپس اقدام به دریافت و بهره‌مندی از آن شود. باید ببیند که اگر کسی هم خبردار نشود متراژ و محل زندگی و مدل اتومبیل و دارایی‌اش افزون شده، باز نیز می‌تواند نیز از آن لذت ببرد؟ که اگر غیر از این باشد بعد از یک نمایش مضحکانه و فخرفروشانه برای جلب توجه، مکان یا شیئ ارزشمندتر، از نظر اُفتاده و در نظرش بی‌روح می‌شود. فضایش کدر و یکنواخت می‌شود و به اندازهٔ آن همه وقت و پول و هزینه‌ای که برایش کرده نمی‌تواند از آن لذت کافی و وافر را برده باشد.
کاربر ۲۶۶۵۲۸۶
خدایا هر چی می‌خوای بهم بدی، اول لیاقتشو بده.
nu_amin_mi
حالا دیگر اصغر همه چیز را باخته بود و تبدیل به انسانی دون شده بود که به همراه آن دو زن، مجمعی سه نفره از فرومایگان را تشکیل داده بودند. یک جمع سه نفره که در میانشان بجز انسانیت و ارزش‌های والای انسانی هر چیز دیگری یافت می‌شد. اصغر کشیکچی درست از زمانی که سوت شبگردی را از گردن بیرون آورده بود تا همین ساعتی که در حال به باد دادن پول‌های محمدخان بود؛ مدام در حال باخت بود. انسانیت، خانواده، سالم زیستن، شرافت، پاکدامنی، آبرو، درست زندگی کردن و خلاصه هر آنچه را که داشت، برای زندگی موقتی زیر سقفی که به او تعلق نداشت تاخت زده بود.
M.r Balzac
انسان وقتی نخواهد خودش باشد روی جاده فرومایگی پا گذاشته است؛ بی‌آنکه خود بداند. خاصیت انسان همین است که با خودخوشنودی، دیگران را به بار انتقاد بگیرد. ذات آدمیزاد به‌گونه‌ای است که هر گاه از موفقیت و یا یک نقطه‌قوتش خوشنود می‌گردد افسار موفقیت را شل می‌کند. خودخوشنودی آفت بزرگیست که ماندن در آن حالت، ما را به عقب سوق خواهد داد.
محمد اعتصامی نوین
می‌دانست که مردن او را محو خواهد کرد. از مردن بیشتر از تمام آدم‌ها می‌ترسید. چون کسی را نداشت. بارها به چشم دیده بود هر وقت کسی می‌میرد یک عکسی از او قاب می‌کنند. برایش حلوایی می پزند و خیرات می‌کنند. ولو اینکه پیر و فرتوت هم بوده باشد باز چهار نفر دو رو بر تابوتش شیون راه می‌اندازند. خاکی بر سر کرده یا قرآنی سر قبرش می‌خوانند. حتی شده به سالی یکبار ظرف آبی به سنگ مزارش می‌ریزند. می‌دید که جماعت زنده یکجورایی مرده‌ها را با این کارهایشان زنده می‌کنند و به کسی که دیگر نیست با تمامی وجود، وجود می‌بخشند. به آنهایی که نیست شده‌اند نام و نشان داده و احیایشان می‌کنند و نمی‌گذارند تمام شدن متوفی، به تمام معنا، تمام شدن باشد. اما خودش چه؟ به خوبی می‌دانست که مرگ برایش به معنای واقعی کلمه، مرگ است. کسی را نداشت که او را حتی شده به یاد و نام و عکس و خاطره و خدابیامرز و خیرات، کمی احیا کند. می‌دانست اگر بمیرد به تمام معنا محو خواهد شد. نیستی و فناپذیری‌اش بیشتر از تمام مردگان عالم می‌شد. به همین دلیل بود که هرچه به سنش اضافه می‌شد از مرگ بیشتر می‌ترسید.
M.r Balzac
خدا اگر بنده‌ای را دوست داشته باشد و ببیند که قصد تغییر کردن را ندارد به او تلنگر می‌زند. به او درد و رنج می‌دهد. زمین و زمان را علیه او می‌کند تا تغییر موضع بدهد. اگر انسانی با تمایل و بینش درونی نخواهد متحول شود، کائنات با درد و رنج او را وادار به رشد خواهد کرد.
nu_amin_mi
ین آیینه چه چیز را به من نشان می‌دهد؟ خودم را؟ وجودم را؟ یا تنها ظاهر آراسته‌ام را؟ هویتم را چه؟ این ظاهر تنها بخش کوچکی از هویت من است. یک مقدارش را هم در شناسنامه و اوراق شناسایی‌ام می‌توانم پیدا کنم. اما درون ژولیده و آشفته‌ای که با ظاهر آراسته‌ام منافات دارد را در کدام آینه جستجو کرده و اصلاح و مرتب نمایم؟
Roshanak
انسان باید این شعر شیخ اجل سعدی شیراز را ده بار هر روز مشق شب کند: نه همین لباس زیباست نشان آدمیت، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت... انگار که خودش را مقید به تکلیفی کرده بود که بر زبان آورده بود. زیرا ده بار بدون وقفه این مصرع را تکرار کرد؛ سپس ادامه داد: همه گول ظاهرم را می‌خورند. صلابت کلام، وقار در گفتار و رفتار، اما آیا همین کافیست؟ این‌ها که فقط لایه‌های بیرونی شخصیتم هستند. آیا یک انسانی که خوب حرف می‌زند؛ خوب می‌نویسد یا شیک لباس می‌پوشد، نمی‌تواند از درون شخصیتی فرومایه داشته باشد؟
BEHROUZ
در دلش دو آرزوی متضاد با هم در حال جدال بودند. میل بازگشت به زندگی و میل به زوال و پایان یافتن.
Tahereh A
تصور آدمیزاد از واژه فخر می‌تواند متفاوت باشد. فخر ریشهٔ کلماتی چون افتخار و مفتخر است و به تنهایی واژه‌ای مثبت و دلنشین است. به تنهایی بد نیست و واژه‌ای مثبت و سازنده است؛ اما هنگامی که فروختنی می‌شود تبدیل به نمادی از فرومایگی می‌گردد.
Adel
البته بنده از آن دست انسان‌ها نیستم که با مواجه با چنین افرادی بر کرسی قضاوت نشسته و خداوند را محکوم نمایم و بگویم که: ببین خدا پول را به چه کسانی داده! خیر هیچگاه چنین سخنی بر زبان نرانده و نخواهم راند. به نظر من تمامی انسان‌ها درست مثل حق حیات، سلامت و نفس کشیدن، ثروت زیاد هم حقشان است. کاری هم به خوب و بد بودن آدم‌ها ندارم. حتی برای دشمن‌ترین دشمنم هم فقر و مسکنت را آرزو نمی‌کنم. اما نکته قابل تأمل در مورد اینگونه انسان‌ها، ذات فرومایهٔ آنهاست که شعور معرفت درونیشان با میزان داراییشان در یک تراز قرار نگرفته و به صورت معضلی به نام فخرفروشی نمایان شده است.
Adel

حجم

۲۹۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

حجم

۲۹۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

قیمت:
رایگان
صفحه قبل
۱
۲
...
۴صفحه بعد