معرفی بهترین کتاب‌های فریدا مک فادن و ترتیب خواندن کتاب‌های او 

میلی کالووی در نقطه‌ی تاریکی از زندگی خود قرار دارد. او به‌تازگی از زندان آزاد شده و خانه و سرپناه خود را از دست داده است. میلی هیچ جایی برای رفتن ندارد و مجبور است که روزها و شب‌ها در ماشین خود بگذراند. او بیش از هر چیزی نیاز به پیداکردن یک شغل دارد؛ اما به‌خاطر گذشته‌ی تاریکش و سابقه‌ی زندان رفتنش کسی حاضر نیست او را جایی استخدام کند. یک روز، بالاخره شانس به میلی رو می‌کند و او در یک عمارت بزرگ که متعلق به خانواده‌ی وینچستر است به‌عنوان خدمتکار استخدام می‌شود. طولی نمی‌کشد که میلی متوجه‌ی رفتارهای عجیب خانواده‌ی وینچستر می‌شود و از رازهای تاریک و خطرناک آن‌ها باخبر می‌شود. 

راز خدمتکار دومین کتاب از مجموعه‌ی خدمتکار است. در این کتاب، میلی همچنان به‌عنوان خدمتکار در خانه‌های مختلف کار می‌کند، اما شرایط زندگی‌اش نسبت به گذشته کمی بهبود یافته است. بااین‌حال، مشکلات مالی همچنان سایه‌ی سنگینی بر زندگی او انداخته و ترس از بی‌خانمان شدن لحظه‌ای رهایش نمی‌کند. در همین اوضاع، داگلاس گاریک، مردی ثروتمند، به میلی پیشنهاد می‌دهد که برای تمیزکردن پنت‌هاوس مجلل او کار کند. اما یک هشدار عجیب همراه این پیشنهاد است: میلی هرگز نباید وارد اتاق همسر داگلاس، وندی، شود. این هشدار نامعمول، ذهن میلی را درگیر می‌کند و او را نسبت به داگلاس گاریک مشکوک می‌سازد. احساس خطر و حس کنجکاوی، میلی را وادار می‌کند که به دنبال حقیقت برود. او کم‌کم نشانه‌هایی از یک راز تاریک و پنهان را کشف می‌کند؛ رازی که ممکن است جان کسی را در خطر بیندازد. میلی تصمیم می‌گیرد تا خود پرده از این معما بردارد، اما نمی‌داند که قدم‌گذاشتن در این مسیر، می‌تواند او را نیز در ورطه‌ای خطرناک گرفتار کند. 

این کتاب سومین کتاب از مجموعه‌ی خدمتکار است. حالا دیگر سال‌ها از روزهایی که میلی به‌عنوان خدمتکار در خانه‌ها کار می‌کرد می‌گذرد. او وضع زندگی باثباتی پیدا کرده و تشکیل خانواده داده است و با همسر و فرزندانش در خانه‌ای در حومه‌ی شهر زندگی می‌کند. میلی خیال می‌کند که دیگر به آرامش رسیده است و می‌تواند کمی استراحت کند؛ ولی سرنوشت نقشه‌ی دیگری برای او در نظر دارد. انگار که اتفاقات عجیب و رازهای تاریک قرار نیست که دست از سر میلی بردارند. درست زمانی که به خانه‌ی جدیدشان نقل‌مکان می‌کنند، زنی به میلی هشدار می‌دهد که مواظب همسایه‌هایش باشد. مدتی که می‌گذرد، میلی متوجه می‌شود که این هشدار بی‌پایه‌واساس نبوده و برخی از همسایه‌هایش واقعاً رفتارهای غیرمعمولی از خود نشان می‌دهند. چه چیزی در این محله و مکان جدید انتظار میلی را می‌کشد؟  

آیا تصوری که از اعضای خانواده‌مان داریم حقیقی است؟ این تصور تا چه میزان با شخصیت واقعی آن‌ها فاصله دارد؟ اریکا بیش از هر چیزی به پسرش لیام افتخار می‌کند و او را دوست دارد. در چشمان اریکا، لیام پسری فوق‌العاده و بی‌نقص است. او مؤدب، مهربان، باهوش، ورزشکار و جذاب است. لیام در مدرسه هم محبوبیت زیادی دارد؛ ولی شرایط زمانی تغییر می‌کند که یکی از دختران کلاسشان ناپدید می‌شود و لیام به‌عنوان مظنون اصلی این پرونده شناخته می‌شود، چراکه آخرین فردی بوده که با آن دختر دیده شده بوده است. حال اریکا باید تلاش کند تا بی‌گناهی پسر خود را ثابت کند. او در این مسیر با حقایق نگران‌کننده‌ای درباره‌ی پسرش روبه‌رو می‌شود و متوجه می‌شود که نیمی از تصوراتی که درباره‌ی پسر خود داشته، درست نبوده‌اند. به‌راستی عشق و وابستگی تا چه میزان چشمانمان را بر واقعیت می‌بندد؟

تصور کنید یک روز از خواب بیدار شوید و اصلاً به یاد نداشته باشید که چه اتفاقی برایتان رخ داده است. خاطراتتان مانند تکه‌های شکسته‌ی یک آینه پراکنده شده‌اند و هرچه بیشتر تلاش کنید تا آن‌ها را کنار هم بگذارید، بیشتر سردرگم می‌شوید. دکتر چارلی مک‌کنا بالاخره در زندگی خود به یک موفقیت نسبی رسیده است؛ اما همه چیز با اتفاقی پیش‌بینی‌نشده دگرگون می‌شود و او ناگهان به نقطه‌ای تاریک و ناشناخته سقوط می‌کند. یک حمله‌ی تیراندازی مرموز علیه چارلی انجام می‌شود و مغز او طی این حمله چنان آسیب می‌بیند که به فراموشی دچار می‌گردد. پس از این حادثه، چارلی به یک مرکز توان‌بخشی فرستاده می‌شود. او در آنجا باید تلاش کند تا بر ضعف جسمی خود غلبه کند و درعین‌حال خاطرات پراکنده‌ی خود را از نو کنار هم قرار دهد تا هویت خود را از یاد نبرد. علاوه‌بر این، چارلی باید فردی که به وی حمله کرده را پیدا کند. 

 ناتالی و داون دو همکار با دو شخصیت کاملاً متفاوت هستند. ناتالی برون‌گراتر است، تقریباً با تمامی افراد در محل کارش رابطه‌ی دوستی نزدیکی دارد و همه فکر می‌کنند که او فردی دوست‌داشتنی است. از طرف دیگر، داون در مقایسه با ناتالی کمی شخصیت عجیبی دارد. خجالتی‌تر و تودارتر است، همه‌ی کارهایش را طبق یک روند خاص انجام می‌دهد و درباره‌ی موضوعاتی که ممکن است در نظر دیگران بی‌اهمیت باشند دانش فراوانی دارد. ناتالی و داون دوستان نزدیکی نیستند، آن‌ها تنها در محل کارشان کنار یکدیگر می‌نشینند و گهگاهی گفت‌وگوهای کوتاهی با هم برقرار می‌کنند. ازآنجاکه داون فردی منظم و همیشه دقیق است، غیبت غیرمنتظره‌اش در محل کار ناتالی را به‌شدت نگران می‌کند. ناتالی تصمیم می‌گیرد تا خودش به خانه‌ی داون برود و زمانی که به آنجا می‌رسد با صحنه‌ای غیرمنتظره و دلخراش روبه‌رو می‌شود. از طرف دیگر، پلیس به ناتالی مظنون می‌شود و او را مورد بازجویی قرار می‌دهد. آیا ناتالی مقصر اتفاقی است که برای داون رخ داده است؟ 

تا کجا می‌توان به یک نفر اعتماد کرد؟ اگر کسی که به او امید بسته‌ایم، آن‌طور که فکر می‌کنیم بی‌ریا و صادق نباشد چه؟

از بیرون، به نظر می‌رسد که ابیگیل زندگی بی‌نقصی داشته باشد. او در یک شرکت کار می‌کند و درآمد خوبی دارد، همسرش فردی موفق و جذاب است و بسیاری از دوستان و اطرافیان آن‌ها آرزو می‌کنند که کاش می‌توانستند جای آن‌ها باشند. بااین‌حال، ابیگیل احساس خوشبختی نمی‌کند. او بیش از هر چیزی در دنیا دلش می‌خواهد فرزندی داشته باشد. تنها چیزی که ثروت فراوانش نمی‌تواند برای او فراهم کند، یک فرزند است و این مسئله به‌قدری برای ابیگیل اهمیت دارد که حاضر است برای تغییردادنش دست به هر کاری بزند. اوضاع زمانی تغییر می‌کند که مونیکا، دستیار شخصی‌اش، پیشنهاد متفاوتی را برای ابیگیل و همسرش مطرح می‌کند. او حاضر است در ازای گرفتن پول و با استفاده از لقاح مصنوعی به آن‌ها برای بچه‌دارشدن کمک کند. همه چیز در ابتدا عالی به نظر می‌رسد، ولی اوضاع خیلی زود تغییر می‌کند و خوشحالی ابیگیل جای خود را به ترس و وحشت می‌دهد.

کلر و همسرش از جوانی دلباخته‌ی یکدیگر بوده‌اند. آن‌ها در سنین پایین ازدواج کردند و اکنون دو فرزند دارند. گرچه زندگی‌شان با عشق و امید آغاز شده بود، اما با گذر زمان، شعله‌ی احساسی که میانشان بود رو به خاموشی رفته است. اکنون کلر دیگر نسبت به همسرش همان احساس گذشته را ندارد و حتی می‌توان گفت که از او متنفر است. آن‌ها قرار است به همراه تعدادی دیگر از دوستان خود برای تفریح به جنگل بروند و کلر با خود عهد بسته که پس از این سفر کارهای طلاقش را آغاز کند. ولی اوضاع به همین سادگی پیش نمی‌رود. درست در اعماق جنگل و در دل تاریکی‌، ماشین آن‌ها خراب می‌شود و مجبور می‌شوند ادامه‌ی راه را پیاده طی کنند. در این مسیر، برای هر یک از آن‌ها اتفاقات مختلف و ترسناکی رخ می‌دهد. این داستان از زبان کلر روایت می‌شود و در کنار او، راوی مرموز دیگری نیز وجود دارد که ناشناس است و اطلاعات زیادی از خودش به خواننده ارائه نمی‌دهد. 

اپریل مسترسون راز درست‌کردن شیرینی‌های خوشمزه را بلد است، ولی خودش چه رازهای تلخی را در پشت نقابی که در شبکه‌های اجتماعی به نمایش می‌گذارد پنهان کرده است؟ 

اپریل مسترسون در دنیای مجازی زنی ایدئال است؛ مادری بی‌نقص، آشپزی حرفه‌ای و الگویی برای هزاران دنبال‌کننده. اما پشت این لبخندهای مصنوعی و ویدئوهای رنگارنگ، رازی تاریک پنهان شده است. وقتی اپریل پیام‌های تهدیدآمیزی از فردی ناشناس دریافت می‌کند، ترس تمام وجودش را فرا می‌گیرد. کسی از گذشته‌ی او خبر دارد. گذشته‌ای که او سال‌ها برای مخفی‌کردنش تلاش کرده است. حالا اپریل باید به هر قیمتی این راز را پنهان نگه دارد، اما هرچه بیشتر تلاش می‌کند، خطر نزدیک‌تر می‌شود. آیا او می‌تواند کنترل زندگی‌اش را حفظ کند، یا برملا شدن حقیقتی تلخ همه چیز را نابود خواهد کرد؟

نورا دیویس در کودکی فاجعه‌ی وحشتناکی را از سر گذرانده است. در خانه‌ی آن‌ها همیشه یک در قفل‌شده وجود داشت و نورا پس از کنجکاوی فراوان متوجه شد که پدرش در آن اتاق دختران جوان را به قتل می‌رسانده است. گرچه بعد از این اتفاق پدرش دستگیر شده و به زندان رفته بود، ولی مگر می‌شود از چنین گذشته‌ی تاریکی به راحتی فرار کرد؟ حالا چندین سال از آن اتفاق می‌گذرد و نورا به یک جراح موفق تبدیل شده است. او تمام تلاشش را کرده تا زندگی‌اش را از نو بسازد، ولی زمانی که یکی از بیماران او به شیوه‌ای مشکوک به قتل می‌رسد، نورا احساس خطر می‌کند. پدر او همچنان در زندان است، پس این بار چه کسی ممکن است پشت این قتل‌های زنجیره‌ای باشد؟ 

نشر دیدآور این کتاب را با ترجمه‌ی هدی طاهری و با نام «در قفل» به انتشار رسانده است.

کوئین الکساندر مرتکب جنایت وحشتناکی شده است. او تصمیم می‌گیرد تا پیش از آنکه پلیس از قضیه خبردار شود، فرار کند و از کشور خارج شود. از همین رو، همه چیز خود را رها می‌کند و به دل جاده می‌زند تا هرچه سریع‌تر ناپدید شود. بخت با او یار نیست و کولاک شدیدی شروع می‌شود و کوئین مجبور می‌شود تا در هتل متروکه و دورافتاده‌ای پناه بگیرد. گرچه صاحبان هتل افرادی خوش‌برخورد و مهربان هستند؛ ولی تاریخچه‌ی این هتل، تاریک‌تر و آزاردهنده‌تر از چیزی است که کوئین تصور می‌کند. کوئین نمی‌داند که یک نفر تمامی حرکات او را در این هتل زیر نظر دارد. او نمی‌داند که بسیاری از مسافران این هتل، زنده از آن بیرون نیامده‌اند.  

اگر قرار بود تمام شب را در بخش روانی بیمارستان سپری کنید چه احساسی به شما دست می‌داد؟ ایمی برنر، دانشجوی سال سوم پزشکی، از زمان ورودش به بیمارستان سعی کرده بود تا از بخش دی دوری کند. در این بخش تنها بیمارانی را نگه می‌دارند که دچار اختلالات روانی شدید هستند. این بخش همیشه برای ایمی با ترس و اضطراب همراه بود و این ترس برمی‌گردد به خاطراتی که از این مکان در ذهنش باقی مانده است. اما اکنون دیگر راه گریزی ندارد. با دریافت شیفت شبانه، ایمی مجبور است ساعت‌ها را در همان جایی سپری کند که همیشه سعی کرده بود از آن دوری کند. اما آیا این فقط یک شیفت عادی است، یا چیزی در تاریکی این بخش در انتظار اوست؟

همه خیال می‌کردند که آلیس و همسرش زندگی بی‌نقصی دارند، ولی اوضاع به‌هیچ‌عنوان این‌گونه نبود. درحقیقت، آلیس همیشه از بدرفتاری‌های شوهر خود در عذاب بوده است. باوجوداین، حالا که شوهرش را به‌تازگی از دست داده است انگار قادر نیست که با مرگ و نبود او به‌راحتی کنار آید. او مدام چهره‌ی همسر خود را همه‌جا می‌بیند و حضورش را احساس می‌کند. سردرگمی آلیس روزبه‌روز بیشتر می‌شود و نمی‌تواند تشخیص دهد که آیا دارد عقلش را از دست می‌دهد یا واقعاً کسی او را تحت‌نظر گرفته است. 

ایو زندگی آرام و منظمی دارد. او و همسرش نات هر دو معلم هستند و در یک دبیرستان کار می‌کنند. بااین‌حال، مدتی است که حس بی‌قراری و شک در دل ایو جوانه زده. نات تا دیروقت در مدرسه می‌ماند، اغلب غرق در کار است، و همیشه اطرافش پر از دختران جوان است. ایو نمی‌تواند این حس ناخوشایند را نادیده بگیرد. همه چیز وقتی تغییر می‌کند که شایعاتی تاریک در راهروهای مدرسه پخش می‌شود. شایعاتی درباره‌ی رابطه‌ی نات با یکی از دانش‌آموزان. اما چیزی که این ماجرا را ترسناک‌تر می‌کند این است که دقیقاً یک سال پیش، رسوایی مشابهی رخ داده بود و همان دانش‌آموز در مرکز آن قرار داشت.

تریشیا و همسرش زوج جوانی هستند که به‌تازگی زندگی مشترک خود را آغاز کرده‌اند. آن‌ها در جست‌وجوی خانه‌ای هستند که دور از هیاهوی شهر باشد و بالاخره، پس از هفته‌ها جست‌وجو، ملکی به آن‌ها پیشنهاد می‌شود که همان مشخصات دلخواهشان را دارد. آن‌ها برای بازدید از خانه راهی منطقه‌ای دورافتاده می‌شوند که بیرون از شهر قرار دارد. هنگامی که به خانه می‌رسند، متوجه می‌شوند که نور ضعیفی در پنجره‌ی طبقه‌ی بالا سوسو می‌زند، ولی وقتی وارد خانه می‌شوند هیچ‌کس را آنجا پیدا نمی‌کنند. تنها چیزی که داخل خانه انتظارشان را می‌کشد، اتاق‌های خالی و راهروهایی تاریک و ترسناک هستند. کمی که در خانه جست‌وجو می‌کنند، با حقیقتی هولناک‌تر روبه‌رو می‌شوند؛ خانه متعلق به روان‌شناس معروفی است که سه سال پیش ناپدیده شده است.

نشر آموت این کتاب را با ترجمه‌ی رضا اسکندری و با نام «هرگز دروغ نگو» به انتشار رسانده است.