لوگو طاقچه
نقد و برسی کتاب مسخ

نقد و بررسی کتاب مسخ

9,558 بازدید

تصور کنید یک روز از میان هزاران روزی که صبح زود از خواب بلند می‌شوید تا سر کاری بروید که هیچ دوستش ندارید، به حشره تبدیل شوید. تمام زندگی شما که اتفاقا هیچ میلی به آن نداشتید، تغییر می‌کند. این تصویر به‌ظاهر برای شما تخیلی و فانتزی است اما حس نمی‌کنید که هر روز صبح تجربه‌اش می‌کنید؟ هر روز که با اکراه بلند می‌شوید، فکر می‌کنید بدنتان را که از روی تخت بلند می‌کنید، بدن خودتان نیست و ذهنتان هم همان‌جا روی تخت باقی می‌ماند. بله، این تصویر آشناست.

ناباکوف در درس‌گفتار خود با نام خوانندگان خوب و نویسندگان خوب که در کتاب «درباره مسخ» آمده می‌گوید: «رمان‌های بزرگ قصه‌های پریان بزرگ‌اند و رمان‌های این مجموعه [مثل مسخ] قصه‌های پریان درخشان‌اند.» بله، مسخ دقیقا داستان پریانی است که در دنیای مدرن روایت می‌شود و البته شاهکار است. همان‌طور که در داستان‌های پریان ناگهان دختری به فرشته تبدیل می‌شود یا انسانی حیله‌گر به جادوگری زشت، در کتاب مسخ هم انسانی به حشره تبدیل می‌شود با این تفاوت که انگار حشره‌شدن او عجیب و غیرواقعی می‌نماید. «اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک فانتزی حشره‌ای بداند، به او تبریک می‌گویم، چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است.»

در این یادداشت وبلاگ طاقچه به نقد و بررسی کتاب مسخ اثر فرانتس کافکا می‌پردازیم.

خلاصه کتاب مسخ

کوتاه‌ترین خلاصه از مسخ را در این جمله می‌توان دید: «جوان بیچاره‌ای سوسک شد.» اما داستان مسخ به تفصیل از این قرار است:

گرگور هرروز سر کار می‌رفت آن هم با عذاب و سختی. «با خود گفت: خدایا چه شغل طاقت‌فرسایی انتخاب کرده‌ام! هر روز در راه.» یک روز که با همین عذاب از خواب بلند شد متوجه شد به حشره‌ی بزرگی تبدیل شده است. اما او به جای اینکه نگران این باشد که دیگر خودش نیست، اضطراب دیررسیدن به سر کارش را داشت. خانواده‌ی او نیز به جای آنکه نگران وضع او شوند او را شماتت کردند که چرا هنوز آماده نشده است. از آن طرف، مدیرش هم سراغش می‌آید که بپرسد چرا اینقدر دیر کرده است. چه بدبیاری‌ای! سرانجام خانواده و مدیرش با جسم جدید او رودررو می‌شوند. مدیر از ترس فرار می‌کند، مادر غش می‌کند و پدر چندشش می‌شود. تنها گرته، خواهر گرگور، به حال او ترحم می‌کند. و اینگونه، زندگی جدید گرگور در اتاقش آغاز می‌شود.

گرته برای گرگور شیر گرم می‌آورد اما گرگور دیگر نمی‌تواند غذای انسان‌ها را بخورد حتی باوجود اینکه بسیار گرسنه است. این وضعیت عجیب‌وغریبی برای گرگور است اما نکته اینجاست که پدر و مادر او کم‌کم به وضعیتش عادت می‌کنند. هیچ تلاشی برای بهبود حال او نمی‌کنند و حتی ناراحت هم انگار نیستند. روزهای بعد مثل هر روز عادی دیگری روزنامه می‌خوانند و از عصرشان لذت می‌برند. و عجیب اینکه گرگور به جای اینکه از این موضوع ناراحت شود خوشحال است که توانسته چنین زندگی آرامی برای خانواده‌اش بسازد. پدر و مادر به او دیگر توجهی نمی‌کنند. فقط گرته سراغش را می‌گیرد. گرته خوراکی‌های دیگری برای او می‌آورد تا گرگور بتواند بخورد. بنابراین هستیِ گرگور به گرته وابسته می‌شود.

اما گرته هم کم‌کم تغییر رویه می‌دهد. روحیاتش نسبت به برادرش تغییر می‌کند. دیگر به حال گرگور دل نمی‌سوزاند بلکه برادرش او را معذب می‌کند. گرگور اما مثل قبل مهربان و سرشار از احساس است. درست است که به حشره تبدیل شده اما خصایل انسانی هنوز دارد. بااینکه چنین وضعیتی دارد اما دلش برای خانواده‌اش می‌سوزد. مادرش حتی رغبت نمی‌کند او را ببیند و اگر او را ببیند باز مثل روز اول غش می‌کند، حال آنکه گرگور دلش لک می‌زند برای دیدن مادرش. پدر به اوج قدرتش برگشته. او با چند سیب به جان گرگور می‌افتد و زخمی‌اش می‌کند. گرته هم دیگر به جایی می‌رسد که می‌خواهد از شر گرگور خلاص شود. اگر گرگور یک روز می‌مرد آن‌ها می‌توانستند با نبودن او کنار بیایند اما حالا نمی‌توانند با این موجود عجیب به زندگی‌شان ادامه دهند. مخصوصا اینکه مستاجرها را فراری می‌دهد و باعث ترسشان می‌شود.

درحقیقت گرگور یک روز به‌عنوان انسان ناپدید شده و حالا حتی حق ندارد در جایگاه یک حشره به زندگی‌اش ادامه دهد. خود گرگور هم حالا این را می‌داند و می‌خواهد دیگر اسباب زحمت بقیه نباشد. او با نخوردن غذا به زندگی‌اش پایان می‌دهد. و اینگونه، خانواده با خیال راحت به زندگی‌شان ادامه می‌دهند.

موضوع اصلی داستان مسخ چیست؟

شاید فکر کنید مگر برای چند نفر پیش می‌آید که صبح زود با حالتی شبیه گرگور از خواب برخیزند؟ اما راستش را بخواهید ممکن است برای یک بازاریاب پارچه این قضیه بارها رخ دهد که از خواب بیدار شده و متوجه شود خودش نیست. کافکا نام این اتفاق را «مسخ» می‌گذارد؛ یک تغییر حالت بزرگ از انسان به حیوان (اینجا حشره). همه چیز در این داستان پیرامون این اتفاق می‌چرخد و معنا پیدا می‌کند.

درحقیقت گرگور انسانی است که به شکل حشره درآمده، درحالی‌که اعضای خانواده‌اش حشراتی هستند به هیئت آدمی. این مثلاًآدم‌ها خصلت انسانی ندارند اما گرگور که حشره شده هنوز مهربان است، همدلی می‌کند و بقیه را درک می‌کند. درحقیقت، موضوع اصلی مسخ «انسان‌زدایی» است. شغل، پول، تلاش‌های بی‌ثمر، روابط بیهوده و خارج از عاطفه و… انسان‌ها را از انسانیت دور کرده و آن‌ها را به «ناانسان» تبدیل می‌کند.

غم‌انگیزترین قسمت کتاب مسخ آنجاست که گرگور متوجه تغییر وضعیتش شده اما باز نگران این است که دیر سر کار برسد. این همان انسان‌زدایی در عصر حاضر است که بعد از قرن بیستم، شدیدتر و شدیدتر هم شده است.

نکته‌ی دیگری که کافکا در مسخ به تصویر می‌کشد این است که انسانِ مسئله‌دارِ مدرن متوجه مسئله و مشکلش می‌شود اما به جای آنکه مشکل را در بیرون ببیند و به حل آن (که منجر به نجاتش می‌شود) فکر کند، هرچه را هست در درون می‌یابد و تنها چاره‌اش را در تطبیق‌پذیری و پذیرفتن شرایط می‌بیند. در این وضعیت، این انسان نیست که می‌تواند شرایط جدیدی برای خودش رقم بزند بلکه این شرایط بیرونی است که وضعیت او را تعیین می‌کند. و این چیزی جز مسخ و خودفراموشی نیست.

بستن تبلیغ

نقد داستان مسخ 

داستان مسخ را از چند جهت می‌توان بررسی و نقد کرد. اولین نگاه این است که وضعیت جسمی گرگور و خانواده‌اش را نمادین ببینیم.

خانواده‌ی‌ زامزا که این حشره را احاطه کرده‌اند هیچ نیستند مگر همان میان‌مایگانی که نبوغ را احاطه کرده‌اند. این خانواده گرگور را مانند انگل استثمار می‌کنند. به همین دلیل است که اصلا گرگور پوست حشره درمی‌آورد. این لاک همان پوسته‌ای است که در برابر خیانت و بی‌رحمی خانواده‌اش ساخته می‌شود تا از گرگور محافظت کند که البته در این راه هم موفق نیست. او درنهایت آسیب می‌بیند. این پوسته به ظاهر سخت است اما آسیب‌پذیر است. آن هم به این دلیل که خانواده‌اش آسیب‌زننده‌تر از آن چیزی هستند که بشود فکر کرد.

می‌توان جور دیگر هم داستان را دید. ما می‌دانیم گرگور برای اینکه قرض‌های پدر را صاف کند سر کار می‌رفته و خرج خانواده را می‌داده. تصور کنید اگر یک روز گرگور تصمیم می‌گرفت این کار را نکند، چه اتفاقی برای او می‌افتاد؟

مسخ دقیقا روایت همین موضوع است. اینکه یک روز گرگور تصمیم گرفت خواسته‌های ناحق دیگران را رد کند و جلوی آن‌ها بایستد. اما اطرافیانش او را طرد می‌کنند. به او بی‌محلی کرده یا با سنگدلی رفتار می‌کنند. او درنهایت مجبور می‌شود اعتصاب غذا کند و خشم بزرگش را متوجه خودش بکند. درحقیقت خودش هم می‌خواهد خودش را طرد کند. گرگور زمانی فکر می‌کرد اوست که باعث شده خانواده‌اش کمی خوشبخت باشند اما حالا می‌بیند وقتی نباشد هم آن‌ها خوشبخت‌اند و چه بسا، خوشحال‌ترند. 

درواقع حشره‌شدن گرگور درست از همان روزی آغاز می‌شود که گرگور تصمیم می‌گیرد سر کار نرود. کافکا مانند یک نقاش، انسانی را به تصویر می‌کشد که از جامعه‌ی خود طرد می‌شود و از احساس گناهی که آن‌ها به او می‌دهند نمی‌تواند نجات پیدا کند؛ درست مانند حشره‌ای تنها.

از منظر دیگر، مسخ داستان زندگی اجاره‌ای و عاریه‌ای است. پیش از مسخ‌شدن گرگور زندگی اجاره‌ای داشت. این زندگی آن زندگی‌ای نبود که باب میلش باشد. بعد از مسخ‌شدن هم وارد زندگی اجاره‌ای دیگری شد؛ زندگی یک حشره. کافکا با تیزبینی می‌خواهد به خواننده نشان دهد که گرگور قبل از اینکه به حشره تبدیل شود باز هم مسخ شده بود و خودش نبود. نکته‌ی غم‌انگیز اینجاست که گرگور حتی وقتی حشره است باز هم به فکر قرض‌های خانواده و بدبختی‌های آن‌هاست. او هیچ‌گاه برای خودش دل نسوزاند.

نکته‌ی دیگری که کافکا می‌خواهد به آن اشاره کند این است که ما حتی اگر حشره شویم، تغییر جسم دهیم یا به هر حالتی درآییم ذهنمان را نمی‌توانیم تغییر دهیم. تمام احساسات ما سر جایشان باقی می‌مانند. حیرت‌آور اینجاست که انسانی حشره می‌شود اما باز هم مهربان است و انسان دیگر باوجوداینکه در هیئت انسانی است از همدلی ذره‌ای بو نبرده است. به نظر شما گرگور در این داستان مسخ می‌شود یا خانواده‌اش، به‌ویژه گرته؟ مسخ واقعی از آنِ کدام‌‌یک بود؟

کتاب مسخ کافکا داستانی فانتزی است. در مسخ گویی جهان فانتزیِ شخصی‌ و یگانه‌ای به تصویر درآمده با این تفاوت با دیگر داستان‌های فانتزی که گرگور به‌نحوی رقت‌انگیز و تراژیک می‌کوشد خود را از این جهان بیرون بکشد، نقاب را به کناری بیفکند و بر وضعیت خود غلبه کند. گرگور تلاش می‌کند وارد جهان انسان‌ها شود و درنهایت، ناامید و درمانده می‌میرد.

نکته‌ای که درخصوص کتاب مسخ وجود دارد و باعث حیرت می‌شود این است که گرگور زیر پوشش سخت پشتش بال داشت. یعنی او هرگز نفهمید که با این بال می‌تواند پرواز کند!

یک داستان روان‌شناسانه یا یک شاهکار ادبی؟

عده‌ای معتقدند داستان مسخ را باید از دید روان‌شناسانه تحلیل کرد. با این دید، داستان مسخ به‌نوعی نمایانگر رابطه‌ی کافکا با پدرش و احساس گناه مادام‌العمر کافکا است. درواقع این سوسک بزرگ نشانه‌‌ای برای احساس بی‌ارزشی او در برابر پدرش است. اما اگر مسخ را فقط روان‌شناسانه تحلیل کنیم، بی‌انصافی بزرگ در حق این شاهکار ادبی کرده‌ایم. درواقع باید اول از همه مسخ را از لحاظ ادبی ببینیم و بسنجیم و هنر آن را درک کنیم و بعد به سراغ بررسی‌های ثانویه برویم.

اما وقتی می‌گوییم شاهکار ادبی دقیقا منظورمان چیست؟ کافکا عمیقا از اینکه نثر «خوشگل» داشته باشد بیزار بود. حتی کافکا دوست داشت اصطلاحاتش را از زبان حقوق (منطبق با رشته تحصیلی و شغلش) و علوم برگیرد و رنگ کنایه به آن‌ها بدهد، بی‌آنکه احساسات و سانتی‌مانتالیسم را وارد زبانش بکند. نتیجه البته نه یک زبان سخت حقوقی یا علمی بلکه برعکس، زبانی شاعرانه پر از کنایه و استعاره است. 

بررسی ادبی مسخ و ژانر آن

داستان از دید سوم شخص محدود به گرگور روایت می‌شود. لحن راوی بی‌طرف و خالی از احساس است. داستان تماما در آپارتمان خانواده‌ی زامزا می‌گذرد؛ آن هم در شهری نامشخص که احتمالا خیابان شارلوته در پراگ باشد. زمان آن نیز احتمالا اوایل قرن بیستم (حوالی سال ۱۹۱۲) است. کشمکش اصلی داستان تلاش گرگور برای عادت‌کردن و تطبیق با هیئت جدیدش است که البته ناکام می‌ماند. کنش اصلی داستان هم دقیقا همان ابتدای داستان رخ می‌دهد؛ آنجایی که گرگور با هیئت جدیدش مواجه می‌شود.

ژانر داستان مسخ را به‌نوعی فانتزیِ پوچ (فانتزی سیاه یا پوچ‌گرایانه) قلمداد می‌کنند. عده‌ای مسخ را سوررئال می‌دانند اما مسخ یک خط سیر مستقیم و صاف دارد و منطقش برای خواننده قابل فهم است.

درباره گرگور و دیگر شخصیت‌های مسخ

گرگور: قهرمان مسخ گرگور زامزا است. پسر پدر و مادری از طبقه‌ی متوسط در پراگ. آدم‌هایی که به مظاهر مادی زندگی علاقه‌مندند و سلایقشان مبتذل است. چند سال پیش پدر گرگور بخش بزرگ ثروتش را از دست می‌دهد و درنتیجه گرگور نزد یکی از طلبکاران پدر به بازاریابی پارچه مشغول می‌شود. پدر هم ازخداخواسته بعد از مدتی به‌کل دست از کار می‌کشد.

گرته به دلیل کوچکی و مادر به دلیل بیماری آسم نمی‌توانند کار کنند؛ بنابراین فقط گرگور باقی می‌ماند که علاوه بر تامین مخارج خانواده، خانه هم برایشان تهیه می‌کند که البته پدرش اتاق‌های آن را هم اجاره می‌دهد تا از آن پولی دربیاورد. آن‌ها خدمتکار هم دارند نه به خاطر اینکه پولدارند بلکه به این دلیل که دستمزد کلفت‌ها پایین است. گرگور معنای زندگی‌اش را در خدمت‌کردن به این خانواده و خوشحال‌کردن آن‌ها می‌بیند. به این فکر می‌کند که قرض پدرش را کامل پرداخت کند و خواهرش را به مدرسه‌ی موسیقی بفرستد.  

گرته: خواهر کوچک گرگور، ۱۷ساله، در ابتدا حامی و در انتها مخالف گرگور. گرته پل ارتباطی گرگور با دنیاست، اما او نیز کم‌کم مسخ می‌شود. او در ابتدا کودک و معصوم است اما هرچه بالغ‌تر می‌شود خوی خودخواهانه و خبیث می‌گیرد. در انتها گرته از نگهداری گرگور خسته شده و از این مسئولیت شانه خالی می‌کند.

پدر: شکست‌خورده، خسته، نظامی، خشن و ظالم، نمادی از پدر خود کافکا. هرچه وضعیت گرگور در طول داستان بدتر می‌شود، پدر قدرت بیشتری کسب می‌کند و حالش بهتر می‌شود.

مادر: بیماری آسم دارد، مستاصل و بیچاره، نگران و متعارض. از یک سو دلش برای پسرش می‌سوزد و از سوی دیگر نمی‌خواهد او را ببیند.

خدمتکار: منطقی‌ترین فرد داستان، او واقعیت گرگور را می‌بیند و می‌پذیرد. با او حرف می‌زند و شوخی می‌کند و وعده‌ی بهار را به او می‌دهد.

مدیر گرگور: ظالم و تندخو. کسی که وقتی گرگور یک ساعت دیر می‌کند سراغش می‌آید و با دیدن تغییر گرگور پا به فرار می‌گذارد.

مستاجران: شمایل انسان‌های واقعی در جامعه که فقط به فکر خود هستند و البته همه شبیه هم‌اند، حتی قیافه‌شان هم شبیه هم است.

***

کدام‌یک از شخصیت‌ها نسبت به گرگور بی‌رحم‌ترند؟ پدر، مادر یا گرته؟

بله گرته. چون گرگور از میان تمام آدم‌های اطرافش او را بیشتر دوست داشت. گرته او را از این بابت تنها گذاشت و ناامید کرد.

نمادهای داستان

کافکا نویسنده‌ای نیست که بخواهد از عمد چند نماد واضح یا نخ‌نماشده را در داستانش بگنجاند تا داستانش را نمادین قلمداد کنند. او آن‌قدر در بطن داستانش فرو می‌رود و آن را واقعی روایت می‌کند (حتی اگر فانتزی باشد) که نمی‌توان هدف خاص و ازپیش‌تعیین‌شده‌ای برای آن تصور کرد. درست به همین دلیل اگر نماد یا نشانه‌ای در داستان‌های او بیابیم باید به طبیعی‌بودن آن پی ببریم. درواقع اگر نمادی در داستان وجود دارد، کاملا حقیقی است یا اگر حقیقتی در داستان وجود دارد، می‌توان برداشت نمادین از آن کرد. به همین اندازه درهم‌تنیده و یکی‌شده. در داستان مسخ نیز چند نماد و عنصر تکرارشونده (موتیف) وجود دارد که به آن‌ها اشاره می‌کنیم: 

عدد ۳: داستان ۳ بخش دارد، اتاق گرگور ۳ در دارد، خانه ۳ اتاق دارد، اعضای خانواده ۳ نفرند، ۳ خدمتکار در طول داستان حضور دارند، خانه ۳ مستاجر دارد، گرگور ساعت ۳ صبح می‌میرد.

در: باز و بسته شدن درها در تمام طول داستان اتفاق می‌افتد. وقتی در به سمت گرگور باز می‌شود، او و حتی مخاطبش با دنیایی جدید مواجه می‌شوند و وقتی دری بسته می‌‌شود، ناامیدی بر تمام زندگی گرگوری سایه می‌افکند. و وقتی خانوادهْ او را نمی‌فهمند و آزارش می‌دهند (به‌ظاهر، گرگور باعث آزار آن‌ها می‌شود) همان بهتر که درها بسته بمانند.

خواب و بیداری: گرگور وقتی با موقعیت جدیدش آشنا می‌شود که از خواب برمی‌خیزد. درواقع بیداری باعث آگاهی‌اش می‌شود. و البته وقتی واقعا به آگاهی کامل می‌‌رسد که به خواب ابدی می‌رود.

یونیفورم: پدر گرگور علاقه‌ی عجیبی به یونیفورم نظامی‌اش دارد. حتی در خواب هم آن را می‌پوشد. یونیفورم می‌تواند نمادی از خوی وحشی پدر گرگور باشد.

تصویر یک زن: تنها چیزی که انگار گرگور به آن تعلق دارد قاب عکس زنی است که از مجله‌ای مصور درآورده و آن را در قابی طلایی و زیبا جا داده بود. عکس خانمی را نشان می‌داد که با کلاهی پوستی به سر و شالی پوستی به دور گردن، راست نشسته بود و آستین‌پوش پوستی بزرگی را که دستش تا آرنج در آن پنهان بود رو به تماشاگر بالا گرفته بود.

 غذا: تنها پیوند گرگور با دنیای بیرون غذاست. او می‌تواند با خوی و خصلت حشره غذا بخورد و سیر بشود و از زندگی‌ حشره‌ای‌اش راضی باشد.

پول: پول حرف اول و آخر را در زندگی خانواده‌ی زامزا می‌زند. آنقدر مهم است که می‌تواند سرنوشت آدم‌ها را تغییر بدهد. 

درباره کافکا

فرانتس کافکا در سال ۱۸۸۳ در خانواده‌ای یهودی و آلمانی‌زبان در پراگ چکسلواکی متولد شد. او بزرگ‌ترین نویسنده‌ی آلمانی‌زبان عصر ماست. در دانشگاه آلمانی پراگ حقوق خواند و از سال ۱۹۰۸ به بعد کارمند دفتری دون‌پایه‌ی یک شرکت بیمه شد. تقریبا هیچ یک از کارهای مشهورش مثل رمان محاکمه (۱۹۲۵) و قصر (۱۹۲۶) در زمان حیاتش منتشر نشدند.

بهترین داستان کوتاهش، مسخ را در پاییز سال ۱۹۱۲ نوشت که در اکتبر ۱۹۱۵ در لایپزیگ به چاپ رسید. در سال ۱۹۱۷ به سل مبتلا شد و در هفت سال باقی عمرش چند بار در آسایشگاه‌های اروپای مرکزی بستری شد. در سال‌های آخر عمر کوتاهش رابطه‌ی عاشقانه‌ی سعادتمندی داشت و مدتی در سال ۱۹۲۳ با معشوقه‌اش در برلین زندگی کرد.

کافکا در ۱۹۲۴ به آسایشگاهی در وین رفت و ۳ ژوئن در همان‌جا از سل درگذشت (در ۴۱سالگی). او را در گورستان یهودیان پراگ دفن کردند. از دوستش ماکس برود که در دانشگاه آشنا شده بودند، خواسته بود همه‌ی نوشته‌هایش را بسوزاند. خوشبختانه برود به خواسته‌ی دوستش عمل نکرد.

کتاب مسخ چه تاثیری بر خوانندگان می‌گذارد؟

خواندن کتاب مسخ اثر کافکا ممکن است بر هر کسی به گونه‌ای خاص تاثیر بگذارد: کسی را عمیقا ناراحت و افسرده کند و کسی دیگر را به فکر فرو ببرد. شخص دیگری را مأیوس و دلزده کند و باعث شود از زندگی دل بکند و در شخصی دیگر، انکار او را در پی داشته باشد، به گونه‌ای که خواننده کتاب را به سمتی پرتاب کند و بگوید اصلا از آن چیزی متوجه نشده است.

بعضی‌ها با این کتاب ارتباط برقرار نمی‌کنند و بعضی دیگر مسخ کتاب بالینی‌شان است. درهرصورت همه‌ی کسانی که کتاب را می‌خوانند اذعان می‌کنند که هر روز (یا بعضی روزها) صبح که از خواب بلند می‌شوند و چشمانشان را باز می‌کنند به این فکر می‌کنند که مبادا به سوسک تبدیل شده باشند؟! آن‌ها می‌دانند پیش از آنکه واقعا سوسک بشوند، باید فکری به حال خود و زندگی‌شان بکنند.

ترجمه‌های مختلف مسخ

از مسخ ترجمه‌های زیادی شده است. نخستین و مشهورترین ترجمه از آنِ صادق هدایت است که سال ۱۳۲۹ کتاب را به فارسی برگرداند. اما ترجمه‌های دیگری نیز از مسخ شده است. علی‌اصغر حداد و فرزانه طاهری سعی کرده‌اند غلط‌های ترجمه‌ی هدایت را برطرف کنند و از این منظر، هر دو ترجمه‌ی خوبی از مسخ ارائه داده‌اند. برای آنکه به تفاوت این ترجمه‌ها پی ببرید ابتدای کتاب را با قلم هر کدام می‌خوانید:

مسخ، ترجمه‌ی علی اصغر حداد، نشر ماهی

مسخ و داستان های دیگر

مسخ و داستان های دیگر

نویسنده: فرانتس کافکا

مترجم: علی اصغر حداد

انتشارات: نشر ماهی

خرید کتاب

«یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشره‌ای بزرگ تبدیل شده است. بر پشت سخت و زره‌مانندش افتاده بود؛ و اگر سر را کمی بالا می‌گرفت، شکم برآمده و قهوه‌ای رنگ خود را می‌دید که لایه‌هایی از پوست خشکیده و کمانی‌شکل، آن را به چند قسمت تقسیم می‌کرد.»

مسخ، ترجمه‌ی فرزانه طاهری، نشر نیلوفر

مسخ و درباره مسخ

مسخ و درباره مسخ

نویسنده: فرانتس کافکا

مترجم: فرزانه طاهری

انتشارات: انتشارات نیلوفر

خرید کتاب

«یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خواب‌های آشفته بیدار شد، دید که در تخوابش به حشره‌ای غول‌پیکر تبدیل شده است. بر پشتِ به‌سختیِ زره‌اش خوابیده بود و سرش را که کمی بلند کرد، شکم قهوه‌ای طاق ضربی‌شکل خود را دید که با کمان‌هایی به چند بخش تقسیم شده بود… .»

مسخ، ترجمه‌ی صادق هدایت، نشر نگاه و مجید

مسخ

مسخ

نویسنده: فرانتس کافکا

مترجم: صادق هدایت

انتشارات: انتشارات به سخن

خرید کتاب

«یک روز صبح، همین که گره‌گوار سامسا از خواب آشفته‌ای پرید، در رختخواب خود به حشره‌‌ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوه‌ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه‌هایی، به شکل کمان، تقسیم‌بندی کرده است.»

مسخ، ترجمه‌ی کامل روزدار، نشر اشاره

مسخ

مسخ

نویسنده: فرانتس کافکا

مترجم: کامل روزدار

انتشارات: انتشارات اشاره

خرید کتاب

«یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابی آشفته بیدار شد، دید که در رختخوابش به حشره‌ای وحشتناک مبدل شده است. او که بر پشت سخت و زره‌گونه‌اش خوابیده بود، وقتی سرش را کمی بلند کرد، شکم قهوه‌ای گنبدگونه خود را دید که به قسمت‌های زمختی به شکل یک کمان تقسیم می‌شد.»

مسخ، ترجمه‌ی محمدصادق سبط‌الشیخ، نشر چلچله

مسخ و چند داستان کوتاه دیگر

مسخ و چند داستان کوتاه دیگر

نویسنده: فرانتس کافکا

مترجم: محمدصادق سبط‌الشیخ

انتشارات: انتشارات چلچله

خرید کتاب

«یک روز صبح گره‌گوار سامسا بعد از کابوسی که دید، از خواب پرید و متوجه شد که در جایش تبدیل به حشره‌ای عجیب شده است. همانطور که به پشت خوابیده بود بدنش مثل آهن سفت و سخت شده بود. سرش را بلند کرد و متوجه شکمش شد که گنبدی شکل و بزرگ به نظر می‌رسید و روی آن با خط‌هایی مثل هلال قسمت قسمت شده بود.»

کافکا و هدایت

کافکا و کتاب مسخ برای ایرانی‌ها فراتر از نویسنده‌ای شاخص و کتابی شاهکار هستند. ایرانی‌ها صادق هدایت، بزرگ‌ترین داستان‌نویس معاصرشان را از پرتو آثار کافکا می‌شناسند و البته به کافکا هم از طریق هدایت شناخت پیدا کرده‌اند.

هدایت شیفته‌ی کافکا بود و خودش را بسیار به این نویسنده‌ نزدیک می‌دید. زندگی هدایت هم بسیار به کافکا شبیه بود: دلزده از خانواده، مشغول به کارهایی که هیچ علاقه‌ای به آن‌ها نداشت، خسته از آدم‌هایی فاقد درک، تنها، بیزار از گوشت و حیوان‌آزاری، علاقه‌مند به روحیه‌ی لطیف زنان و نیازمند به محبت آنان اما ناتوان از برقراری رابطه با آن‌ها، و دارای مسئله‌ با کانون قدرت (پدر/حکومت). همین نزدیکی باعث شد هدایت مسخ را ترجمه کند. بی‌شک هدایت نیز خودش را گرگوری می‌دید که از سمت خانواده (جامعه) طرد شده است. همان تصویری که در داستان سگ ولگردش به گونه‌ای دیگر به نمایش درآمد.

کافکا و هدایت مانند دو برادرِ خونی بودند که در دو منطقه‌ی جغرافیایی جدا و در سال‌هایی متفاوت به دنیا آمدند و بزرگ شدند اما در نقطه‌ای به هم رسیدند. هدایت برادر بزرگ‌ترش را جست و راه او را ادامه داد و با مرگی غم‌انگیز و زود چون مرگ برادرش (و گرگور) از دنیا رفت.

9,558 بازدید
برچسب ها
بستن تبلیغ

Avatar

افسانه دهکامه


اشتراک گذاری یادداشت
3 4 رای
امتیاز مطلب
اشتراک
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
قدیمی ترین
جدیدترین بیشترین رای
بازخورد داخلی
نمایش همه کامنت ها
یادداشت های مشابه

دانلود کتاب از اپلیکیشن طاقچه

نصب طاقچه