فیه ما فیه
نویسنده: مولانا جلالالدین محمد بلخی مولوی
گوینده: مریم محبوب
انتشارات: انتشارات نیستان هنر
در جایجای آثار و شعرهای مولانا، رد پای کلام پرجذبه و وجدآمیزی را میتوان دید که با مفاهیم عرفان و عشق پیوند خورده و با تصوف و فلسفهی دینی درآمیخته و در زیباترین صورت خویش نمایشگر عرفان عاشقانه و عشق عارفانه است. غزلهای شادیبخش و غمستیز مولانا، بهرغم کاربست زبانی ساده و عامیانه، خوانندگان خاص خود را دارد. او غرق عشقی است که «عشقهای اولین و آخرین» خود مستغرق در آناند؛ بنابراین دور از انتظار نیست که مخاطب عام اشعار عاشقانه -که بر او حرجی نیست چرا که به درد خویش دچار است- نتواند خود را از دریای عشق مولانا سیراب کند. در غزلیات مولانا، انفجار عاطفه رنگی دگر دارد و معیار ارزشها با همهی آن چیزهایی که در زندگی زمینی ما میگذرد متفاوت است. او فارغ از سودای زندگی انسانها، در پی رسیدن به سرچشمهی هستی و شناخت آن است، شناختی از دریچهی عاطفه، شهود و احساس. در این یادداشت گوشه چشمی به اشعار عاشقانه مولانا داشتهایم.
پیشنهاد میکنیم یادداشت «کتابهایی دربارهی مولانا» را هم بخوانید.
جلالالدین محمد ابن محمد ابن حسین بلخی، معروف به مولانا، مولوی و رومی، شاعر مشهور ایرانی است که در در ۶ ربیعالاول سال ۶۰۴ هـ.ق در بلخ متولد شد. پدر مولانا محمد ابن حسین خطیبی، مشهور به بهاءالدین ولد و ملقب به سلطانالعلماء از افاضل روزگار خویش بود که نسبت خرقهی او به امام محمد غزالی میپیوست.
جلالالدین تحقیقات مقدماتی را نزد پدر آموخت و پس از درگذشت او، در حالی که تنها ۲۴ سال سن داشت، بر جای پدر نشست. او سپس برای تکمیل علوم متداول آن زمان به حلب و دمشق رفت و پس از اتمام تحصیل و مدتی سیر و سیاحت، به قونیه بازگشت و به کار تعلیم و تدریس و وعظ مشغول شد. در چنین ایامی بود که برق چشمان رند ژولیدهی ازگردراهرسیدهای در جان مولانا آتشی جانسوز به پا کرد. ملاقات با شمس تبریزی، مولانای واعظ را چنان دگرگون کرد که درس و بحث و مدرسه و محراب را وانهاد و در حلقهی مریدان شمس درآمد. حاصل شور و شعف مولانا از این مصاحبت را در لابهلای ابیات مثنوی معنوی و بیش از آن غزلیات شورانگیز دیوان شمس تبریزی میتوان دید.
ماجراهای گاه افسانهوار ارادت مولانا به شمس، حسادت مریدان او را برانگیخت و بیمهری اطرافیان موجب هجرت مکرر شمس از قونیه و واماندن مولانا در آتش فراق او شد. در فقدان شمس تبریزی دیگر مریدان و یاران مولانا از جمله صلاحالدین زرکوب و حسامالدین چلبی به خدمت او درآمده و در تحریص مولانا به سرودن شعر و تدوین آثار او جهد بسیار کردند.
سرانجام، مولانا، پس از ۶۸ سال زندگی عاشقانه و عارفانه، در تاریخ ۵ جمادیالاخر سال ۶۷۲ هـ.ق چشم از جهان فرو بست و در کنار مقبرهی پدرش در قونیه، به خاک سپرده شد.
آثار منظوم و منثور بهجامانده از مولانا را میتوان در پنج مجموعه شامل منظومهی اخلاقی و عرفانی «مثنوی معنوی»، «دیوان غزلیات شمس تبریزی» معروف به دیوان کبیر یا کلیات شمس تبریزی، نامههای او در قالب «مکتوبات»، «فیه ما فیه» یا ولدنامه و «مجالس سبعه» برشمرد.
بخشی از کتاب صوتی فیه ما فیه را بشنوید.
فیه ما فیه
نویسنده: مولانا جلالالدین محمد بلخی مولوی
گوینده: مریم محبوب
انتشارات: انتشارات نیستان هنر
دامنهی تخیلات و اندیشهی مولانا در غزلیات و اشعار عاشقانه بسیار گسترده است، بهنحوی که آفاق عاطفی آن جهان هستی را دربرمیگیرد؛ با اینحال او، با آن دایرهی واژگانی عظیم و قدرت تعبیرسازی بینظیر، و بهرغم سخنان بسیاری که در باب عشق بیان کرده است، بارها و بارها به عجز از پرداختن به مفهوم عشق اشاره میکند. در برخی اشعار او این عجز را حاصل بیکفایتی زبان میداند.
در بیان ناید جمال حال او
هر دو عالم چیست عکس خال او
چونک من از خال خوبش دم زنم
نطق میخواهد که بشکافد تنم
مولانا در برخی از اشعار نیز به ماهیت وصفناپذیر عشق اشاره کرده و درک این حس ناب را تنها در گرو تجربهی آن میداند:
ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت
گفت بس چند بود گفتمش از چند گذشت
چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت
تو چه پرسیش که چونی و چگونه است دلت
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت
مولانا مطمئنترین راه مأنوس شدن مخاطب ناآشنا را با عشق در این میداند که یا خود عاشق شود و یا اینکه رفتار و گفتار عشاق را تنها به عنوان یک عاشق بنگرد.
گفت لیلی را خلیفه کان توی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی
بخشی از کتاب صوتی غزلیات مولوی را بشنوید.
غزلیات مولوی
نویسنده: مولانا جلالالدین محمد بلخی مولوی
گوینده: احمد شاملو
انتشارات: انتشارات موسسه فرهنگی و هنری ماهور
در تقابل عقل و عشق در ادبیات فارسی، عقل همواره محکوم است، چرا که عقل بشر بهعنوان منبع مفاهیم و تصاویر ذهنی او، ناتوان از ارائهی تصویری دقیق از عشق است:
رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب
بنشین میان مستان اینک مه و کواکب
آن روز پرعجایب وان محشر قیامت
گشتست پیش حسنت مستغرق عجایب
چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی
طیبتر از تو کی بود ای معدن اطایب
جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم
این شکر از کی گویم از شاه یا ز صاحب
در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
سر کرده در گریبان چون صوفیان مراقب
عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق اندیشه صبح کاذب
ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری زان کس که نیست غایب
جان چیست فقر و حاجت جان بخش کیست جز تو
ای قبله حوایج معشوقه مطالب
نک نقد شد قیامت اینک یکی علامت
طالع شد آفتابت از جانب مغارب
درکش رمیدگان را محنت رسیدگان را
زان جذبههای جانی ای جذبه تو غالب
تا بیند این دو دیده صبح خدا دمیده
دام طلب دریده مطلوب گشته طالب
عشق و طلب چه باشد آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد آیینه معایب
کو بلبل چمنها تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها یا دست هیچ کاتب
نه از نقشهای صورت نه از صاف و نه از کدورت
نه از ماضی و نه حالی نه از زهد نه از مراتب
عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته کس ناامید و غایب
یکی از اشعار عاشقانه مولانا
به باور مولانا عقل قدرت پذیرش تناقضهای دل را ندارد. اگر عقل مصر است «که شش جهت حد است و بیرون راه نیست»، عشق آشکارا از جهتهای دیگری سخن میگوید که نهتنها آنها را دیده و شناخته، بلکه مکرراً از آن جهات به سفر رفته است. حاصل مواجههی عقل با عشق، تنها حیرت عقل است و بس.
چو عشق را تو ندانی بپرس از شبها
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لبها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالبها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتبها
میان صد کس عاشق چنان بدید بود
که بر فلک مه تابان میان کوکبها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهبها
یک شعر عاشقانه از مولانا
مولانا یکی از دلایل زبونی عقل را پرسش کردن -که از ویژگیهای ذاتی آن است- میداند، در حالی که در مذهب عشق «خواست معشوق»، پاسخِ ازپیشمعینِ تمام «چونوچرا»ها است.
آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست
و آنک جانها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست
جان جانست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست
و آنک او در پس غمزهست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست
یکی از اشعار عاشقانه مولانا
عشق در قالب گفتار و نوشتار به هزاران جلوه برای مخاطب خودنمایی میکند و همان تجلی، خود به حجاب آن مبدل میشود. در حقیقت، عشق رازی است که روایت آن محال است، چنانکه شاعر مدعی است این پردهپوشی خواستِ خود عشق است.
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
یکی از شعرهای عاشقانه مولانا
همانطور که گفته شد، عشق در پس پردهای نهان است و هرکسی از جایگاه او خبر ندارد؛ اما این مستوری تا جایی ادامه خواهد یافت که عشق به ارادهی خود چون خورشید طلوع کند؛ و آنگاه است که غوغای او تا آسمان بالا میرود:
ای بمرده هر چه جان در پای او
هر چه گوهر غرقه در دریای او
آتش عشقش خدایی میکند
ای خدا هیهای او هیهای او
جبرئیل و صد چو او گر سر کشد
از سجود درگهش ای وای او
چون مثالی برنویسد در فراق
خون ببارد از خم طغرای او
هر کی ماند زین قیامت بیخبر
تا قیامت وای او ای وای او
هر کی ناگه از چنان مه دور ماند
ای خدایا چون بود شبهای او
در نظاره عاشقان بودیم دوش
بر شمار ریگ در صحرای او
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
پیش شاه عشق و لشکرهای او
خیمه جان را ستون از نور پاک
نور پاک از تابش سیمای او
آب و آتش یک شده ز امروز او
روز و شب محو است در فردای او
عشق شیر و عاشقان اطفال شیر
در میان پنجه صدتای او
طفل شیر از زخم شیر ایمن بود
بر سر پستان شیرافزای او
در کدامین پرده پنهان بود عشق
کس نداند کس نبیند جای او
عشق چون خورشید ناگه سر کند
برشود تا آسمان غوغای او
یک شعر عاشقانه از مولانا
عشق طرار است و هر لحظه به شکلی بر عاشق متجلی میشود. این دگرگونی به حدی است که اجازهی تصور هرگونه صورتبندی نهایی را از او میستاند. عاشق بهراستی نمیداند که بعد از این عشق را به چه صورت خواهد دید.
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم
جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بیتوست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
مشاهدات عاشق به گونهای متناقض است که وی درمیماند که آنچه بر او حادث شده است درد است یا دوا؟ قفل است یا کلید؟ غم است یا شادی؟ عزت است یا ذلت؟ و همهی این امور راه را بر هرگونه توصیف منسجم و منضبطی میبندد و ذهنِ پریشان، به زبانی پریشانتر می انجامد.
کرانی ندارد بیابان ما
قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت
کدامست از این نقشها آن ما
چو در ره ببینی بریده سری
که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس از او پرس اسرار ما
کز او بشنوی سر پنهان ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی
حریف زبانهای مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی
برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم چه دانم که این داستان
فزونست از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم
پریشانترست این پریشان ما
چه کبکان و بازان ستان میپرند
میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست
که بر اوج آنست ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس
که درهم شکستست دستان ما
صلاح الحق و دین نماید تو را
جمال شهنشاه و سلطان ما
یکی از اشعار عاشقانه مولانا
توجه به جایگاه عاشق نسبت به معشوق در سخنان مولانا -و دیگر شاعران ادبیات کهن فارسی- این نکته را آشکار میکند که در میدان عشق، عاشق در برابر معشوق از منزلت چندانی برخوردار نیست و اغلب اشعار عاشقانه، روایتگر عشقی یکسویه به معشوق است. آنچه مولانا آن را عشق میخواند، چیزی جز معشوق را باقی نمیگذارد و در آن تمام رفتار و گفتار عاشق، در حقیقت بازتابی از رفتار و گفتار معشوق است.
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
عاشق حتی اگر به بیان عشق خود بپردازد، درواقع او نیست که سخن میگوید، بلکه این ترنم عشق است که به زبان او جاری شده است و سرمنشاء آن نیز همانا معشوق است. عشق وجود آدمی را به گونهای از خویش تهی کرده و در اختیار میگیرد که مطربانْ نای و چنگ را.
ای یار من ای یار من ای یار بیزنهار من
ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من
خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من
ای شب روان را مشعله ای بیدلان را سلسله
ای قبله هر قافله ای قافله سالار من
هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری
هم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من
چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من
هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من
هم نور نور نور من هم احمد مختار من
هم مونس زندان من هم دولت خندان من
والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من
گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو
گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من
گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان
جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من
گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ واپس مجه ای حیدر کرار من
یکی دیگر از اشعار عاشقانه مولانا
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا
ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا
چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر
خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او آب شوند سنگها
زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر
قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا
آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل
در دو در رضای او هیچ ملرز از قضا
سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد
ای که تو خوار گشتهای زیر قدم چو بوریا
خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را
چونک تو رهن صورتی صورت توست ره نما
از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند
بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا
دل چو کبوتری اگر میبپرد ز بام تو
هست خیال بام تو قبله جانش در هوا
بام و هوا تویی و بس نیست روی به جز هوس
آب حیات جان تویی صورتها همه سقا
دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو
نعره مزن که زیر لب میشنود ز تو دعا
میشنود دعای تو میدهدت جواب او
کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا
گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی
آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا
چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم
میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان
شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما
شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا
ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا
در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا
سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت
چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا
آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو
غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا
خوش بخرام بر زمین تا شکفند جانها
تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما
چون که شود ز روی تو برق جهنده هر دلی
دست به چشم برنهد از پی حفظ دیدهها
هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی
از دی این فراق شد حاصل او همه هبا
زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو تا بنماییش نما
بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی
کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا
گفت چگونهای از این عارضه گران بگو
کز تنکی ز دیدهها رفت تن تو در خفا
گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن
صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا
مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
جام می میریخت ره ره زانک مست مست بود
خاک ره میگشت مست و پیش او میکوفت پا
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
ناله میکردند کی پیدای پنهان تا کجا
جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر
عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا
جیبها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق
دل سبک مانند کاه و رویها چون کهربا
عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم
وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا
هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صفها کشیده بیدعا و بیثنا
و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا
من جفاگر بیوفا جستم که هم جامم شود
پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا
ترک و هندو مست و بدمستی همیکردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
گه به پای همدگر چون مجرمان معترف
میفتادندی به زاری جان سپار و تن فدا
باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک
هر دو در رو میفتادند پیش آن مه روی ما
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
وز نهان با یک قدح میگفت هندو را بیا
ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را
بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها
آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده
وین مقامر در خراباتی نهاده رختها
چون پدید آمد ز دور آن فتنه جانهای حور
جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
میکش و زنار بسته صوفیان پارسا
وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر
میشکستند خمها و میفکندند چنگ و نا
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
جمله را سیلاب برده میکشاند سوی لا
نیم شب چون صبح شد آواز دادند مؤذنان
ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه پدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
دانلود کتاب از اپلیکیشن طاقچه