غزلیات حافظ
نویسنده: خواجه حافظ شیرازی
گوینده: احمد شاملو
انتشارات: انتشارات موسسه فرهنگی و هنری ماهور
عشق پربسامدترین واژه در ادبیات جهان است، زیرا مادامیکه انسان و احساسات انسانی وجود دارد، میتوان از آن گفت، شنید و خواند. با این حال، این پدیده یکی از غامضترین مفاهیم بشری نیز بهشمار میرود که بهرغم پرداختنهای بسیار و مستمر، کماکان ناشناخته مانده است. از دیگرسو، جهان شاعرانهی حافظ نیز جهان پیچیدهی رازها و معماهاست؛ بنابراین، زبان حافظ را شاید بتوان همان زبان گمشدهای دانست که بیواسطه با هستی، به مفهوم عشق میپردازد. زبان حافظ، زبانی رازآلود و سرشار از پیرایههای ظریف اما محکم و ابهامات عمدی و ماهرانه است که با تدبیر شاعر -که بر اهداف خویش واقف است- تمایز یافته و جان گرفته است. ابدیتی که در اشعار عاشقانه حافظ و دیگرشعرهای او جاری است قابلدرک و غیرقابلاستدلال است، چرا که او جهان را معنا نمیکند، بلکه جهان در شعر او خودبهخود معنا میشود.
در اشعار خواجه شیراز نسیم و بوی عشق از همهسو به مشام میرسد؛ بهنحوی که گاه در عشق دلدار، گاهی در منزلگه عشاق، ایامی در وصف عشق و فراتر از همهی اینها و در والاترین شکل خود، در عشقی عارفانه تجلی مییابد. در این یادداشت، پس از مرور خلاصهای از زندگینامه و اندیشههای غالب در آثار این شاعر نامدار ایرانی، به مطالعه و بررسی عشق از دریچه نگاه او میپردازیم.
خواجه شمسالدین محمدبن بهاءالدین (۷۲۷- ۷۹۲هـ.ق) ملقب به حافظ و مشهور به لسانالغیب، ترجمانالاسرار، لسانالعرفا و ناظمالاولیا، شاعر سدهی هشتم ایران است. حافظ غالب اشعار خود را در قالب غزل سروده است که امروزه با نام دیوان غزلیات شناخته میشود. او که از اثرگذارترین شاعران به شعرای پس از خود بهشمار میرود، خود، متأثر از پیشینیانی نظیر سعدی و خواجوی کرمانی بوده است.
مشهور است که حافظ در سالهای نوجوانی و آغاز جوانی، به کار در نانوایی مشغول بوده و از نسخههای خطی نیز رونوشت برمیداشته است. آگاهیها دربارهی تحصیل و تدریس حافظ تنها به اشارههای او در اشعارش و نیز مقدمهای که محمد گلاندام در نهایت اختصار بر دیوان او نگاشته، محدود میشود. او در اشعار خویش به حضورش در مدرسه، چهل سال تحصیل علم و فضل، درس صبحگاهی و حفظ قرآن بر پایهی قرائتهای گوناگون اشاره نموده و تخلصش به «حافظ» و برخی عناوین دادهشده به وی مانند «ملکالقراء» نیز مؤید این مطلب است.
نقل است که شهرت حافظ سبب دعوت حاکمان سرزمینهای دور و نزدیک از وی بوده است. در فارسنامهی ناصری از سفر حافظ به هرمز در اوایل دهه ۷۸۰ هـ.ق سخن رفته است که برخی آن را افسانه میدانند؛ اما در صورت پذیرش سفر حافظ به هند میتوان سفر وی به هرمز را نیز پذیرفت.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوهٔ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرو نگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
یکی از اشعار عاشقانه حافظبخشی از کتاب صوتی غزلیات حافظ را بشنوید.
غزلیات حافظ
نویسنده: خواجه حافظ شیرازی
گوینده: احمد شاملو
انتشارات: انتشارات موسسه فرهنگی و هنری ماهور
در سدههای هجدهم و نوزدهم میلادی، اشعار حافظ به زبانهای متعددی ترجمه شد و نام او به محافل ادبی جهان راه یافت؛ تا جایی که گوته، ادیب و دانشمند مشهور آلمانی، دیوان اشعار غربی-شرقی خود را با تأثر از سرودههای حافظ نگاشت. او ارادت خود به حافظ و تفسیر خود از شیوهی نگرش او به عشق را اینگونه بیان میکند:
حافظا! بگذار لحظهای در بزم عشق تو بنشینم تا در آن هنگام که حلقههای گیسوی پُرشکن دلدار را از هم میگشایی و به دست نسیمِ یغماگر میسپاری، پیشانی درخشانش را چون تو با دیدگان ستایشگر بنگرم و از این دیدار، آینهی دل را صفا بخشم؛ آنگاه مستانه گوش به غزلی دهم که تو با شوق و و حال در وصف یار میسرایی و روح شیفتهی خویش را نوازش میدهی.
اشعار حافظ دارای سه فضای عاشقانه، عارفانه و مادحانه است، اما مهمترین شاخصهی اشعار او را میتوان، عدم ارتباط و بهعبارتی پریشانی و پراکندگی موضوع و استقلال ابیات است. حافظ آنهمه حرف حکمتبار را بهگونهای بیان کرده است که در هر بیت یا هر چند بیت از غزل بتواند ساز و سرودی تازه سر کند. البته این مسئله بیارتباط با مکتب رندانهی حافظ نیست. مکتب او رندی است و این واژه از کلیدیترین و بنیادیترین اصطلاحات در شعر او بهشمار میرود؛ از این رو، شناخت رندی، شناخت جهانبینی، اندیشه و هنر حافظ را در پی دارد.
از طرفی، عشق، روشِ رندان است و تقدیر آنان عشق ورزیدن است و رنج کشیدن در این راه. رند، بیش از هر شخصیت دیگری که در دیوان حافظ دیده میشود، حامل پیام حافظ است و از نزدیکترین نگاه به جهانبینی خود شاعر و اندیشهی قهرمانانهاش برخوردار است. او صاحب روحی آزاد است که از زیستن و لذتهای آن لذت میبرد و آن را تکلیف خود در مبارزه با بیاعتباری زندگی، در تمامی ابعادش، میداند.
هرساله در تاریخ ۲۰ مهرماه – که بهعنوان روز حافظ در تقویم رسمی ایران ثبت شده است- مراسم بزرگداشت این شاعر نامی با حضور پژوهشگران داخلی و خارجی در محل آرامگاه وی در شیراز برگزار میگردد.
پیشنهاد میکنیم کتاب«عشق به روایت حافظ» را بخوانید. این کتاب اثری پژوهشی از شاهین دهقان است که به بررسی واژه عشق و مفهوم آن در آثار حافظ میپردازد.
عشق در نگاه شاعرانهی حافظ از جایگاهی رفیع برخوردار است، تا بدانجا که جهان هستی را طفیل عشق و دلیل برتری انسان بر فرشته را سرشتنِ گل آدمی با عشق میداند.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
ز من به حضرت آصف که میبرد پیغام
که یاد گیر دو مصرع ز من به نظم دری
بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری
به بوی زلف و رخت میروند و میآیند
صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بیبصری
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمی به ما نمینگری
بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن
و از این معامله غافل مشو که حیف خوری
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
به یمن همت حافظ امید هست که باز
اری اسامر لیلای لیله القمر
یکی از اشعار عاشقانه حافظ
در جان پر از وجد و شوق حافظ، جهانی از خوبی و زیبایی گسترده است، زیرا آتشی در دل او است که هرگز نمیمیرد، حتی با گذشت زمان و فرا رسیدن ایام پیری.
زاهدِ خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سرِ پیمان بِرَفت با سرِ پیمانه شد
صوفیِ مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد
شاهدِ عهدِ شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مُغْبَچهای میگذشت راهزنِ دین و دل
در پِی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتشِ رخسارِ گل خرمنِ بلبل بسوخت
چهرهٔ خندانِ شمع آفتِ پروانه شد
گریهٔ شام و سحر شُکر که ضایع نگشت
قطرهٔ بارانِ ما گوهرِ یکدانه شد
نرگسِ ساقی بِخوانْد، آیتِ افسونگری
حلقهٔ اورادِ ما مجلسِ افسانه شد
منزلِ حافظ کنون بارگهِ پادشاست
دل بَرِ دلدار رفت جان بَرِ جانانه شد
یکی دیگر از اشعار عاشقانه حافظبخشی از کتاب صوتی دیوان حافظ را بشنوید.
دیوان حافظ
نویسنده: خواجه حافظ شیرازی
گوینده: کامبیز خلیلی
انتشارات: کتابهای صوتی کتابسرای نیک
حافظ عشق را روحبخش خوانده و هرآنکه را که از دم مسیحایی آن بینصیب مانده، مرده میپندارد.
معاشران گره از زلفِ یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
حضورِ خلوتِ اُنس است و دوستان جمعند
وَ اِنْ یَکاد بخوانید و در فَراز کنید
رَباب و چنگ به بانگِ بلند میگویند
که گوشِ هوش به پیغامِ اهلِ راز کنید
به جانِ دوست که غم پرده بر شما نَدَرَد
گر اعتماد بر الطافِ کارساز کنید
میانِ عاشق و معشوق فَرق بسیار است
چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید
نَخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرف است
که از مُصاحبِ ناجِنس اِحتِراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید
وگر طلب کند اِنعامی از شما حافظ
حَوالَتَش به لبِ یارِ دلنواز کنید
یکی از مشهورترین اشعار عاشقانه حافظدر جدال همیشگی عقل و عشق، حافظ همواره جانب عشق را گرفته و کفهی دل را بر کفهی عقل برتری داده است. او هنگام پرداختن به شرح عشق، عقل وهوش را نیز به وادی می آورد و در برابر عشق مینشاند.
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
بیا که خرقه من گر چه رهن میکدههاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
طبیب راهنشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
یک شعر عاشقانه دیگر از حافظ
حافظ گاه با لحن طنازانهی خود به مذمت عقلگرایی پرداخته و در نقطهی مقابل عشق -که به باور او راه رسیدن به حقیقت است- عقل را مایه سرگردانی میداند.
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لبِ شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم
آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند
وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ
عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند
مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند
گر به نُزهَتگَهِ ارواح بَرَد بویِ تو باد
عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم چه شد؟
دیو بُگْریزَد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مُغبَچِگان
بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نَسْتانند
یکی از اشعار عاشقانه حافظ
حافظ شرط آشنایی، فراگیری و یا اساساً عاشق شدن را در عاشق بودن میداند و عقل را در این راه ناقص میپندارد.
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل، توانی دانست
قدر مجموعهٔ گل مرغِ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دلِ کارافتاده
بجز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیشِ نهانی دانست
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانبِ ما دل نگرانی دانست
سنگ و گِل را کُنَد از یُمنِ نظر لعل و عقیق
هر که قدرِ نفسِ بادِ یمانی دانست
ای که از دفترِ عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
می بیاور که ننازد به گلِ باغِ جهان
هر که غارتگریِ بادِ خزانی دانست
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثرِ تربیتِ آصفِ ثانی دانست
یک شعر عاشقانه دیگر از حافظبخشی از کتاب صوتی عاشقانههای حافظ را بشنوید.
عاشقانههای حافظ
نویسنده: خواجه حافظ شیرازی
گوینده: احمدرضا احمدی
انتشارات: نوین کتاب گویا
عشق حقیقی، عشقی است که عاشق، رضایت معشوق را اساس کار خود قرار دهد. در این عشق، عاشق معشوق را هم برای خود و هم برای او دوست دارد، اما همواره اولویت با معشوق است. در این عشق ارادهی معشوق بر ارادهی عاشق مقدم است؛ به این ترتیب، دو تمایل که ممکن است در حالاتی با هم در تضاد باشند -برای مثال هجران (خواست معشوق) و وصال (خواست عاشق)- در انسان شکل میگیرد و حاصل آن همان جمع شگفت درد و لذت است.
گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد
به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم
شدم به رغبتِ خویشش کمین غلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد
رواست در بَر اگر میتَپَد کبوترِ دل
که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کویِ عشق مَنِه بیدلیلِ راه، قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلبِ گنج نامهٔ مقصود
شدم خرابِ جهانی ز غم تمام و نشد
از اشعار عاشقانه و زیبای حافظ
حافظ هیچ تصویر دقیقی از معشوق زمینی خود ارائه نمیدهد. تنها نکتهی مسلم این است که دلدار او موجودی آرمانی است که مجموعهای از برترین صفات برای او شمرده شده است.
رویِ تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق، خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتوِ رویِ حبیب هست
آن جا که کارِ صومعه را جلوه میدهند
ناقوسِ دِیرِ راهب و نامِ صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریادِ حافظ این همه آخِر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
شعر عاشقانهای از حافظطریق عشق یکسونگر و یکسوگرا است؛ بدین معنا که آنکسی که عشق بر وجودش مستولی میشود، دیگر از خود خواستهای ندارد. هرچه را میبیند معشوق است و جز او هیچ.
ساقی به نور باده برافروز جامِ ما
مطرب بگو که کارِ جهان شد به کامِ ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذتِ شربِ مدامِ ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و نازِ سَهی قدان
کآید به جلوه سرو صنوبر خرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بَرِ جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است
زآن رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نانِ حلالِ شیخ، ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همیفشان
باشد که مرغِ وصل کند قصدِ دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
نمونهای از اشعار عاشقانه حافظ
حافظ در نخستین غزل از دیوان خود از مصائب راه عشق میگوید و در ادامه نیز بارها به مخاطرات این مسیر اشاره میکند.
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
بخشی از یک شعر عاشقانه حافظ
مهمترین بارگاه عشق در اشعار حافظ عشق عرفانی است که شاعر در آن با صداقت و قداست رو به درگاه باریتعالی نموده و ضمن اقرار به عجز خویش، با دیدهی عشق به حبیب مینگرد و با دل شکسته به کرم و بخشش او امیدوار است.
در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت
عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد
جانِ عِلْوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلفِ خَم اندر خَم زد
حافظ آن روز طربنامهٔ عشق تو نوشت
که قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خُرَّم زد
یکی دیگر از اشعار عاشقانه حافظ
حافظ آتش عشق را همان نور ذات حق میداند که هنگامی که در قلب انسان شعلهور شود بهمراتب تعالی عرفانی رشد مینماید و مانند آب، آتش ظلمات نفسانی او را خاموش میکند. آب آتشگونی که هم او را مست عشق میسازد و هم زلال و پاکیزه میگرداند.
هر که شد محرمِ دل در حرمِ یار بِمانْد
وان که این کار ندانست در انکار بِمانْد
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
شُکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بِمانْد
صوفیان واسِتَدَنْد از گروِ مِی همه رَخْت
دلقِ ما بود که در خانهٔ خَمّار بِمانْد
محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد بِبُرد
قصهٔ ماست که در هر سرِ بازار بِمانْد
هر مِیِ لعل کز آن دستِ بلورین سِتَدیم
آبِ حسرت شد و در چشمِ گهربار بِمانْد
جز دلِ من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بِمانْد
گشت بیمار که چون چشمِ تو گردد نرگس
شیوهٔ تو نَشُدَش حاصل و بیمار بِمانْد
از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبدِ دَوّار بِمانْد
داشتم دلقی و صد عیبِ مرا میپوشید
خرقه رهنِ مِی و مطرب شد و زُنّار بِمانْد
بر جمالِ تو چنان صورتِ چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بِمانْد
به تماشاگَهِ زلفش دلِ حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بِمانْد
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کارِ خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست
ما را ز منعِ عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایتِ ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکُشد؟
جانا گناهِ طالع و جرمِ ستاره نیست
او را به چشمِ پاک توان دید چون هلال
هر دیده جایِ جلوهٔ آن ماه پاره نیست
فرصت شُمُر طریقهٔ رندی که این نشان
چون راهِ گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریهٔ حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگِ خاره نیست
باغِ مرا چه حاجتِ سرو و صنوبر است؟
شمشادِ خانه پرورِ ما از که کمتر است؟
ای نازنین پسر، تو چه مذهب گرفتهای؟
کِت خونِ ما حلالتر از شیرِ مادر است
چون نقشِ غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
از آستانِ پیرِ مغان سر چرا کشیم؟
دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
یک قصه بیش نیست غمِ عشق، وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
شیراز و آبِ رکنی و این بادِ خوش نسیم
عیبش مکن که خالِ رُخِ هفت کشور است
فرق است از آبِ خضر که ظلمات جای او است
تا آبِ ما که منبعش الله اکبر است
ما آبرویِ فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ چه طُرفه شاخ نباتیست کِلکِ تو
کِش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است
نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کَشِ سرمست که پیشِ کرمش
عاشقِ سوخته دل نامِ تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادَت گلِ رعنا ببرد
رهزنِ دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لُعبَت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نامِ تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگسِ مستانه به یَغما ببرد
بانگِ گاوی چه صدا بازدهد؟ عشوه مَخر
سامری کیست که دست از یدِ بیضا ببرد؟
جامِ میناییِ مِی سَدِّ رَهِ تنگ دلیست
مَنِه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد
راهِ عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رَوَد صَرفه ز اَعدا ببرد
حافظ! ار جان طلبد غمزهٔ مستانهٔ یار
خانه از غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد
اگر روم ز پِیاش فتنهها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
و گر به رهگذری یک دَم از وفاداری
چو گَرد در پِیاش افتم چو باد بُگْریزد
و گر کنم طلبِ نیم بوسه صد افسوس
ز حُقِّهٔ دهنش چون شکر فروریزد
من آن فریب که در نرگسِ تو میبینم
بس آبروی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق، دامِ بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخِ شعبده باز
هزار بازی از این طُرفهتر برانگیزد
بر آستانهٔ تسلیم سر بِنِه حافظ
که گر ستیزه کنی، روزگار بستیزد
صبا ز منزلِ جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشقِ بیدل خبر دریغ مدار
به شُکرِ آن که شِکُفتی به کامِ بخت ای گل
نسیمِ وصل ز مرغِ سحر دریغ مدار
حریفِ عشقِ تو بودم چو ماهِ نو بودی
کنون که ماهِ تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهلِ معرفت این مختصر دریغ مدار
کنون که چشمهٔ قند است لعلِ نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شِکَر دریغ مدار
مکارمِ تو به آفاق میبَرَد شاعر
از او وظیفه و زادِ سفر دریغ مدار
چو ذکرِ خیر طلب میکنی سخن این است
که در بهایِ سخن سیم و زر دریغ مدار
غبارِ غم بِرَوَد حال خوش شود حافظ
تو آبِ دیده از این رهگذر دریغ مدار
گُلعِذاری ز گلستانِ جهان ما را بس
زین چمن سایهٔ آن سروِ روان ما را بس
من و همصحبتیِ اهلِ ریا دورَم باد
از گرانانِ جهان، رَطلِ گران ما را بس
قصرِ فردوس به پاداشِ عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا، دیرِ مُغان ما را بس
بنشین بر لبِ جوی و گذرِ عمر ببین
کاین اشارت ز جهانِ گذران، ما را بس
نقدِ بازارِ جهان بِنگر و آزارِ جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟
دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان ما را بس
از درِ خویش خدا را به بهشتم مَفرست
که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مَشْرَبِ قسمت گِلِه ناانصافیست
طبعِ چون آب و غزلهایِ روان ما را بس
مرا میبینی و هر دَم زیادَت میکنی دَردَم
تو را میبینم و میلم زیادَت میشود هر دَم
به سامانم نمیپرسی، نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی، نمیدانی مگر دردم؟
نه راه است این که بُگذاری مرا بر خاک و بُگریزی
گُذاری آر و بازم پرس تا خاکِ رَهَت گردم
ندارم دستت از دامن، به جز در خاک و آن دَم هَم
که بر خاکم روان گَردی بگیرد دامنت گَردم
فرو رفت از غمِ عشقت دَمَم دَم میدهی تا کی؟
دَمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجُستم
رُخَت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در بَرَت ناگاه و شد در تابِ گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فِدا کردم
تو خوش میباش با حافظ، برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم، چه باک از خصمِ دَم سَردم
دانلود کتاب از اپلیکیشن طاقچه