پیر پرنیان اندیش؛ جلد اول
نویسنده:
انتشارات: انتشارات سخن
هوشنگ ابتهاج را میبایست یکی از مطرحترین عاشقانهسرایان معاصر دانست که جلوه و ابعاد مختلفی از عشق را در آثار خود نشان داده است. ابتهاج هم به عنوان یک شاعر غزلسرا و هم در موقعیت یک شاعر نوپرداز طبعآزمایی کرده و در هر دو عرصه به مقبولیت رسیده است، اما در میان اشعار عاشقانه او آنچه بیش از همه خواننده را به خود جذب میکند، زبان احساسی و لطیفی است که مخاطب را، بیآنکه لازم باشد به لایههای زیرین مفهوم شعر دست یابد، با خود همراه میسازد.
در ادامهی این یادداشت با مرور زندگینامه و شماری از شعرهای عاشقانه ابتهاج بر وجوهی از نگرش و ذهنیت تغزلی این شاعر گرانقدر تأمل میکنیم و پیوندهای آن را با سنت شعر فارسی و نیز مایههای نوآورانهی آن مورد بررسی قرار میدهیم.
امیرهوشنگ ابتهاج، شاعر و پژوهشگر ایرانی متخلص به ه.ا.سایه، در سال ۱۳۰۶ هجری شمسی در شهر رشت متولد شد. او پس از گذرندان تحصیلات ابتدایی و بخشی از دورهی متوسطه در رشت، برای ادامهی تحصیل به تهران مهاجرت کرد و نخستین اشعار خود را هنگامی که نوزدهساله بود، در قالب مجموعهای به نام «نخستین نغمهها» منتشر ساخت. این مجموعه که پیش از آشنایی ابتهاج با نیما یوشیج سروده شده بود از حیث فرم و محتوا (غزلهای عاشقانه با درونمایهی اجتماعی) قرابت بسیاری با اشعار حافظ داشت.
سایه در دومین مجموعهی منتشرشده از آثار خود با نام «سراب»، ضمن پایبندی به اصول شعر کلاسیک، تمایل به استفاده از اسلوب جدید شعر نو را نشان داد. او پس از انتشار این دو کتاب، مجموعهی «سیاه مشق» را به اشعار منتشرنشدهی سالهای ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۹ خود اختصاص داد و با نشر تعدادی از غزلهای پیشین، توانایی خویش را در سرودن شعر کلاسیک به رخ کشید؛ تا آنجا که میتوان گفت تعدادی از غزلهای او از بهترین غزلهای این دوران بهشمار میرود.
ابتهاج در کتاب «شبگیر» -که حاصل دوران پرتبوتاب پیش از کودتای سال ۱۳۳۲ بود- به سرودن اشعاری با مضامین اجتماعی-سیاسی روی آورد. ابتهاج که از مخالفان رژیم وقت به شمار میرفت، با انتشار مجموعهی «چند برگ از یلدا» در سال ۱۳۴۴، راه روشن و تازهای را در شعر معاصر گشود. از دیگر آثار منظوم ابتهاج میتوان به یادگار خون سرو (۱۳۶۰)، تا صبح یلدا (۱۳۶۰)، تاسیان مهر (۱۳۵۸) و بانگ نی (۱۳۸۵) اشاره کرد.
پیر پرنیان اندیش؛ جلد اول
نویسنده:
انتشارات: انتشارات سخن
کتاب گفتوگومحورِ خاطرات سایه نیز با نام «پیر پرنیاناندیش»، در سال ۱۳۹۱ به همت میلاد عظیمی و عاطفه طیه توسط انتشارات سخن منتشر شد و مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت.
سایه سالهای بسیاری را نیز صرف پژوهش و حافظشناسی کرد که ماحصل آن، تصحیح او از غزلهای حافظ با عنوان «حافظ به سعی سایه» بود. او از سال ۱۳۵۰ در ۴۴ سالگی سرپرست برنامهی گلها در رادیو ایران شد و در سال ۱۳۵۷، پس از حوادث خونبار میدان ژاله، به همراه محمدرضا شجریان، محمدرضا لطفی و حسین علیزاده از رادیو استعفا داد. غزلیات، تصنیفها و اشعار نوی او بارها توسط هنرمندان بزرگی چون محمدرضا شجریان، حسین قوامی و شهرام ناظری و خوانندگان دیگری مانند علیرضا افتخاری و محمد اصفهانی اجرا شده است. دو تصنیف معروف «تو ای پری کجایی» و «ایران ای سرای امید» یا «سپیده» از سرودههای او به شمار میروند.
سایه در سال ۱۳۶۲به زندان افتاد و در همان سال، شعر «ارغوان» را با مطلع «ارغوان! شاخهی همخونِ جداماندهی من…» خطاب به درخت ارغوانی که در حیاط خانهاش روییده بود، سرود. مضمون اصلی این شعر که رنگی اجتماعی دارد، حسرت آزادی و امید به فردایی بهتر است.
ابتهاج در مهر ۱۳۹۵ بیستوسومین جایزهی بنیاد موقوفات افشار و در مهر ۱۳۹۷ در مراسم پایانی ششمین «جشنوارهی بینالمللی هنر برای صلح»، نشان عالی «هنر برای صلح» را دریافت کرد. او در بامداد چهارشنبه ۱۹ مردادماه ۱۴۰۱ در شهر کلن آلمان درگذشت و پیکرش پس از تشییع در تهران، در شهر زادگاهش، رشت، به خاک سپرده شد.
آینه در آینه
نویسنده: هوشنگ ابتهاج
انتشارات: نشر چشمه
آینه در آینه گزیدهای است از اشعار هوشنگ ابتهاج که توسط نشر چشمه منتشر شده است. آنچه این اثر را از سایر آثار گزیدهی شعر متمایز میکند این است که گزینش آنها توسط استاد شفیعی کدکنی صورت گرفته است. ایشان درباره ی نحوهی گزینش این اشعار چنین می گوید «اگر میخواستم این انتخاب را بر محور اصلی شاهکاری او –که در آن اکثریت با غزلهاست- استوار کنم، شاید برای بعضی از گونهها و نمونههای دیگر کمتر مجال تجلی حاصل میشد. اما در این گزینش، مقصود اصلی، ارائهی نموداری از مراحل مختلف خلاقیت هنری او و نمونههایی از تجارب گوناگون وی در عالم شعر و شاعری بوده است.»
ابتهاج در برههای از دوران شاعری خود همچون غزلسرایان گذشته، معشوق را آینهی تمامنمای حسن پنداشته و او را یگانه و بیبدیل معرفی کرده است؛ با این وجود، او به تأسی از شاعرانی چون حافظ، روایت عاشقانهی خود را از مرزهای کالبدی فراتر برده و زیبایی معشوق را با ابعادی فراجسمی پیوند بخشیده است.
پیشِ رخ تو ای صنم! کعبه سجود میکند
در طلبِ تو آسمان جامه کبود میکند
حسن ملائک و بشر جلوه نداد اینقدر
عکسِ تو میزند در او ، حسن نمود میکند
ناز نشسته با طرب، چهرهبهچهره، لببهلب
گوشهی چشمِ مستِ تو گفتوشنود میکند
ای تو فروغ کوکبم تیره مخواه چون شبم
دل به هوای آتشت اینهمه دود میکند
در دل بینوای من عشق تو چنگ میزند
شوق به اوج میرسد، صبر فرود میکند
عطر دهد به سوختن، نغمه زند به ساختن
وه که دلِ یگانهام کارِ دو عود میکند
مطرب عشق او به هر پرده که دست میبرد
پردهسرای سایه را پُر ز سرود میکند
یکی از موضوعات مرکزی شعر عاشقانه، تعریف و تمجید از وجاهت معشوق توسط عاشق و توصیف داشتههای مطلوبی است که او را از دیگران متمایز میسازد. با اینکه ستودن معشوق و بیان وجوه زیبایی او یک مشخصهی بارز در غزل ابتهاج است و در ضمنِ این ستایشها کمابیش از ظاهر معشوق نیز سخن رفته، اما پرداختن به آن غالباً به گونهای شاعرانه و در جهت بیان حرمت و اعتبار معشوق صورت پذیرفته است.
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همهجا زمزمهی عشق نهان من و توست
این همه قصهی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچهی عقل
هرکجا نامهی عشق است نشان من و توست
سایه زاتشکدهی ماست فروغِ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
دستیابی به معشوق، آرزوی جاری در اغلب غزلهای ابتهاج است اما در این آرزومندی، رد و نشانی صریح بر کسب لذت جسمانی دیده نمیشود و نمیتوان گفت که مطلوب غایی در آنها وصال جسمانی معشوق است. حتی در نمونههای نخستینِ غزل او نیز نمیتوان نشان چندانی از بیان بیپروای روابط عاشقانه بدانگونه که در غزل برخی شاعران به چشم میخورد، دید؛ از اینرو میتوان چنین گفت که دربارهی اشعار عاشقانه ابتهاج کیفیتهای عاشقانهای که شاعر آنها را برای ابراز تمنای عاشقانه و در جهت بیان وابستگی و دلبستگی زیاد خود به معشوق بهکار میگیرد، اشعار او را در زمرهی برترین عاشقانههای معاصر جای داده است.
از دیگر ارکان در شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج میتوان به جور و جفای معشوق اشاره کرد که کماکان به پیوندهای او با اشعار سنتی ادب فارسی اشاره دارد؛ برای مثال سایه در غزل «لب خاموش» با معشوق بیوفای خود سخن گفته و او را به نگاه داشتن حرمت عشق فرا خوانده است.
امشب به قصهی دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
میگویمت ولی تو کجا گوش میکنی
دستم نمیرسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش میکنی
در ساغر تو چیست که با جرعهی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش میکنی
مِی جوش میزند به دل خُم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش میکنی
گر گوش میکنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکندهای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی
ذهنیت ابتهاج و تعریف او از زیبایی و عشق پس از طی مراحلی، با آنچه از شاعران گذشته آموخته بود تکمیل شد و ماحصل این تلفیق، به خلق ترکیب قابلقبولی انجامید که نمونهی آن را در غزل «انتظار» میتوان دید. او در این غزل خود را در جایگاه عاشق متصور شده و «برآمدن کام دل» را در گرو صبر دانسته است.
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز بادهای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست میپرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوختهی تشنه کام را
تا جرعهنوش چشمهی شیرینگوار توست
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
با اینکه بسیاری غزلیات ابتهاج را متأثر از اشعار حافظ میدانند، اما نمیتوان وی را مقلد صِرف یک یا چند شاعر تلقی کرد؛ چرا که شیوهی تأثیرپذیری او از پیشینیان خود بهگونهای نیست که فردیت و خصوصیات شخصی او را بهکلی تحتالشعاع قرار دهد. آثار ابتهاج از عشق سرشار است و او از همهی گونههای سنتی مثل قالب و تصویر و زبان استفاده کرده و در نتیجه غزلی بکر و جذاب سروده است.
نامدگان و رفتگان از دو کرانهی زمان
سوی تو میدوند هان! ای تو همیشه در میان
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان
هرچه به گرد خویشتن مینگرم در این چمن
آینهی ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
ای گل بوستانسرا از پس پردهها درآ
بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشستهای باغ درون هستهای
هسته فرو شکستهای کاین همه باغ شد روان
آه که میزند برون از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دمبهدم میشنویم بوی جان
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم
جایگاه عشق در اشعار هوشنگ ابتهاج چنان محکم و والا است که گاه چنین بهنظر میرسد که هدف غایی عاشق، فراتر از وصال معشوق، درک مفهومِ عشق است. او عشق را تنها فریادرس خویش دانسته و به هرسو مینگرد تنها آن را میبیند و لاغیر.
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافلهسالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی ست
فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است!
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست
سایه در بسیاری از اشعار خود مخاطب را از مصائب گام نهادن در راه عشق -که آن را تنگهی عاشقکُش یا راه خونآلود خوانده- آگاه کرده و جسارت و استقامت را از رموز به پایان بردن این مسیر دانسته است.
تو عجب تنگهی عابرکشی ای معبر عشق
که بهجز کشتهی عاشق نکند از تو عبور
یا:
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنکحوصله را طاقت این طوفان نیست
با اینحال او رنج این راه را با نوعی خوشی توأم دانسته و ماحصل آن را فراتر از تمام داشتههای آدمی منجمله زیبایی، هنر، دانش و … عنوان کرده است.
ای عشق تو ما را به کجا میکشی ای عشق!
جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا میپزی و میچشی ای عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه میکنمت هر ششی ای عشق
رخسارهی مردان نگر آراستهی خون
هنگامهی حسن است چرا خامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق
بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
از بوتهی ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق
ابتهاج در یکی از ابیات این غزل، عاشق را در حسرت ایام پیش از عشق وصف میکند، اما این حسرت نه از سر پشیمانی است، بلکه از آنرو است که او دلدادهی مسیر عاشقانهای است که پیموده و آرزو دارد دوباره آنچه مس وجود او را به طلای ناب بدل کرده است بر او حادث شود.
در اشعار هوشنگ ابتهاج فرار از واقعیت جامعه به خیال عشق، انگیزهای مضاعف در وجود عاشق پدید میآورد و خطور یاد معشوق بر دل او، زیبایی و ذهنیت لطیف شاعرانهای را به دنبال داشته و بخت را با او همراه میسازد. او عشق را چونان بهار دلکشی میداند که عارض شدن آن بر باغ وجود عاشق، شور و وشوق شکفتن صد جوانه را در آن به همراه دارد.
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریهی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
سایه گاه بهطور مستقیم و گاه با بیان مقدمهها و بهانههای گوناگون عشق را ستوده و عاشقی را سرچشمهی انسانیتِ آدمی عنوان کرده است. او در غزلی که در آن مستقیماً به وصف ویژگیهای عشق پرداخته، زندگی را همان عشق ورزیدن و انفصال انسان از عشق را مرگ او دانسته است.
عشق شادیست، عشق آزادیست
عشق آغاز آدمیزادیست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزایندهست
زایش کهکشان زایندهست
تپش نبض باغ در دانهست
در شب پیله رقص پروانهست
جنبشی در نهفت پردهی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق میورزد
دل و جانش به عشق میارزد
این مدیحهسرایی تا جایی ادامه یافته که در برخی اشعار ابتهاج بهنظر میرسد بیش از آنکه عشق زبان سخن شاعر باشد، شاعر زبان حال عشق است. به باور او، چنانکه در اشعارش نیز نمود یافته است، مبدأ، عامل و باعث همهچیز در این جهان هستی عشق است.
ای عشق، همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمهی شبانه از توست
من اندُه خویش را ندانم
این گریهی بی بهانه از توست
آی آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسونشدهی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتیِ مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است، که تازیانه از توست
من میگذرم، خموش و گمنام
آوازهی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
هوشنگ ابتهاج از معنای متعالی عشق نیز غافل نبوده و در شعر «آینه در آینه» تصاویر عشق را به خدمت گرفته و سماعی عارفانه را توصیف کرده است. در این شعر که بیشباهت به اشعار مولانا نیست، ابتهاج با اشاره به تخلص خویش، خود را سایهی معشوق/ معبود دانسته و این نسبت را سبب رسیدن به سرچشهی نور میداند.
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایهی او گشتم و او برد به خورشید مرا
جانِ دل و دیده منم، گریهی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبلهنما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظرخواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایهی خود باز نبینید مرا
هوشنگ ابتهاج همواره در تلاش بود تا تفکر غنایی خویش را با شرایط و احوال دنیای امروز تناسب بخشد و نگرشی تازه را با آن درآمیزد. او با تسلط مناسبی که بر زبان تغزلی و تا حد زیادی به غزل سنتی فارسی داشت، توانست نوعی از شعر نیمایی را ارائه کند که در آن، تغزل قدیم و محتوای امروزی شعر به هم نزدیکی یابد تا جایی که به تعبیر دکتر شفیعی کدکنی، شعر او هم به «عشق و دل» نظر دارد و هم دارای «جهتگیری اجتماعی» است.
ابتهاج که در جوانی دلدادهی دختری ارمنیتبار به نام گالیا بود، نخستین اشعار خود را با عشق او سرود و تأثیر این عشق بر وی تا مدتها ادامه داشت؛ تا جایی که سالها بعد نیز، مسائل سیاسی ایرانِ غرق در خونریزی و جنگ و بحران را در شعری با عنوان «کاروان» و مطلع «دیر است گالیا…» به تصویر کشید.
دیراست گالیا
در گوش من فسانهی دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانهی شوریدگی مخواه
دیر است گالیا!
به ره افتاد کاروان عشق من و تو؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامهی رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگیست
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد
زین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد
یاران من به بند
در دخمههای تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تبآور تبعیدگاه خاک
در هر کنار و گوشهی این دوزخ سیاه
زود است گالیا
در گوش من فسانهی دلداگی مخوان
اکنون ز من ترانهی شوریدگی مخواه
زود است گالیا!
نرسیدهست کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هرچه دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خندهی گمگشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسهها
سوی بهارهای دلانگیز گلفشان
سوی تو
عشق من
دانلود کتاب از اپلیکیشن طاقچه