لوگو طاقچه
اشعار عاشقانه شهریار

گوشه چشمی به اشعار عاشقانه شهریار

19,788 بازدید

شهریار شاعر معاصری است که به زعم بسیاری از پژوهشگران،  شعر او با اساتید بزرگ سخن فارسی برابری می‌کند و به‌رغم استفاده از تعابیر روز و اصطلاحات معمول عامیانه، تنها صیغه‌ی زمان است که اثر او را از شاعران قدیم متمایز می‌سازد؛ حتی در برخی اشعار نیز که مصالح شاعرانه‌ی او شمع و شاهد و اشک است، باز هم می‌توان ردپای حضور شاعری را دید که در لباس فاخر شعر کهن فارسی، کماکان آزاد و مستقل عمل کرده است. در این یادداشت گوشه چشمی به اشعار عاشقانه شهریار داشته‌ایم.

ذوق نوجویی و نواندیشی شهریار در بسیاری از اشعار او انعکاس یافته و تازگی مضمون و صور خیال، دیوان او را از بسیاری از غزل‌سرایان هم‌نسلش متمایز کرده است. در سراسر اشعار شهریار روحی حساس و شاعرانه موج می‌زند که بر بال تخیلی پوینده و آفریننده در پرواز بوده و او را به شاعری نامور و صاحب‌سبک بدل کرده است که مطالعه‌ی گزیده‌ی آثارش نیز کافی است تا جایگاه وی را در شعر فارسی معاصر نشان دهد.

مختصری در باب زندگی و اشعار شهریار

محمدحسین بهجت تبریزی، متخلص به شهریار، در سال ۱۲۸۳ هـ.ش در تبریز به دنیا آمد و ایام کودکی را به سبب درگیری تبریز در وقایع مشروطیت، در روستاهای اطراف شهر گذرانید. او مقدمات تحصیل را در مکتب و نزد پدرش، آقا سید اسماعیل موسوی معروف به حاج میرزا آقا خشکنابی، آموخت و پس از گذراندن دوره‌های ابتدایی و متوسطه‌ی اول در تبریز، در سال ۱۳۰۰ هـ.ش به تهران آمد و در دارالفنون به تحصیل مشغول شد. محمدحسین پس از دریافت مدرک دیپلم در دانشکده‌ی پزشکی به تحصیل پرداخت، اما درست یک سال پیش از کسب درجه‌ی دکترای پزشکی از دانشگاه انصراف داد. او پس از این تصمیم بحث‌برانگیر به استخدام دولت درآمد و در اداره‌ی ثبت اسناد، شهرداری، بهداری و بانک کشاورزی در شهرهای تهران و مشهد خدمت کرد و در نهایت، در سال ۱۳۳۲ هـ.ش به تبریز بازگشت. شهریار یک سال پس از بازگشت به تبریز ازدواج کرد که ثمره‌ی آن سه فرزند به نام‌های شهرزاد، مریم و هادی بود. او پس از آن نیز بارها به دعوت دوستانش به تهران رفت اما هرگز حاضر به اقامت دائم در این شهر نشد. 

عمده‌ی اشعار شهریار به زبان فارسی است، اما او از سرودن شعر به زبان ترکی نیز غافل نبوده است. منظومۀ «حیدربابایه سلام» از درخشان‌ترین آثار او است که شهریار آن را خطاب به کوه حیدربابا -که کودکی خود را در پای آن گذرانده بود- سرود.

نخستین اثر منتشرشده از شهریار با نام «روح پروانه» در قالب مثنوی سروده شده بود و به دنبال آن در سال ۱۳۱۰ هـ.ش بخشی از اشعار وی با مقدمه‌ی بزرگان ادب آن روزگار از جمله ملک‌الشعرای بهار و سعید نفیسی منتشر شد. کلیات اشعار شهریار در سه جلد به چاپ رسیده است و مجموعه‌ی اشعار او را بالغ بر ۱۵ هزار بیت ذکر کرده‌اند. چاپ اول مجموعه‌ی آثار شهریار در سال ۱۳۲۵ هـ.ش شروع شد ولی در پی حوادث شهریور ١٣٢٠ هـ.ش مدت‌ها در چاپخانه ماند و سرانجام در سال ۱۳۲۹ منتشر شد.

دانشگاه تبریز در سال ۱۳۴۶ او را یکی از پاسداران شعر و ادب فارسی نامید و عنوان استاد افتخاری دانشکده‌ی ادبیات را به وی اعطا کرد. شهریار در سال ۱۳۶۷ هجری شمسی درگذشت و در مقبره‌الشعرای محله‌ی سرخاب تبریز به خاک سپرده شد. 

غزل شهریار یکى از زیباترین غزل‌هاى عاشقانه‌ی ادب فارسى است و گمان می‌رود یکی  از دلائل دلچسبى آن، ازسرگذراندن مرحله‌ی عاشقى توسط خود شاعر باشد. در غزلیاّت و اشعار عاشقانه شهریار به‌وضوح حالات مختلف عاشق در یک منظومه‌ی عاشقانه قابل‌رؤیت است که در ادامه به استناد اشعار وى مورد بررسى قرار خواهد گرفت.

مرور چند شعر عاشقانه از شهریار

بستن تبلیغ

در آستان حرم عشق 

نخستین مرحله از عشق را می‌توان مرحله‌ی هیجان دانست. این دوران -که هنوز در آن خبری از آثار و تبعات دردسرآفرین عشق نیست- سرشار از مدایح مکرری است که عاشق با بیان آن عمدتاً وجوه جسمانی معشوق را تحسین می‌کند. شهریار در وصف معشوق موافق و «به‌راه‌آمده» چنین می‌گوید:

راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده‌ای

مگر ای شاهد گمراه به راه آمده‌ای

باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه

گر به پرسیدن این بخت سیاه آمده‌ای

کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز

حذر ای آینه در معرض آه آمده‌ای

از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا

خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده‌ای

چه کنی با من و با کلبه درویشی من

تو که مهمان سراپرده شاه آمده‌ای

می‌تپد دل به برم با همه شیر دلی

که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده‌ای

آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید

به سلام تو که خورشید کلاه آمده‌ای

شهریارا حرم عشق مبارک بادت

که در این سایه دولت به پناه آمده‌ای

یکی از اشعار عاشقانه شهریار

تقابل آب و آتش

ماجرای عاشقانه با گذار از آن جرقه‌ی اولیه، اگر خاتمه نیابد، به وصال می‌انجامد، اما عاشق در این مرحله نیز کماکان از مهر معشوق نسبت به خود  اطمینان ندارد و ترس ازدست‌دادن، حتی در ایام وصال نیز او را رها نمی‌کند.

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز

صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست

عمریست در هوای تو می‌سوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست

شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم

باور مکن که طعنه طوفان روزگار

جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر

با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان

لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب

ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی

تا بشنوی نوای غزل‌های دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار

این کار تست من همه جور تو می‌کشم

نمونه شعر عاشقانه از شهریار

اگر این مطلب را دوست داشتید، پیشنهاد می‌کنیم که مطلب زیر را هم مطالعه کنید

حراج عشق

از آن‌جایی که گردش ایام همیشه به کام نیست، ایام خوش عاشقی آرام‌آرام به سر آمده و بی‌وفایی‌های معشوق آغاز می‌شود. در این دوران، بی‌قرارى، اضطراب، انتظار و  ناامیدی از خلوت به ظهور می‌رسد و حضور رقیب بحران این ایام را برای عاشق تشدید کند. شهریار در این مرحله عاشق را در خوف و رجا دیده و صبوری او را چنین به تصویر کشیده است:

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را

زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

یکی از اشعار عاشقانه شهریار

دست‌شسته از همه کاری

در عشق‌هایى که به فراق مى‌انجامد، مرحله‌اى است که شاید بتوان از آن به ‌عنوان دوران سرگردانى و حیرانى عاشق نام برد. در این مرحله، عاشق ضمن آگاهی درونی به ازدست‌رفتن عشق خویش، مذبوحانه تلاش می‌کند و  به دنبال راه‌چاره‌ای معجزه‌گونه‌ است تا به واسطه‌ی آن به ایام خوش عاشقی بازگردد. 

به زعم شهریار عاشق در نخستین ایام فراق، زندگی خود را وا نهاده و خیال معشوق تمام فکر و ذکر او را به خود مشغول می‌سازد. او علاوه‌بر آن‌چه پیش آمده از بی‌تفاوتی معشوق نیز به شدت آزرده است، اما کماکان آرزو می‌کند که او هرگز خزان عشق را نبیند.

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم

خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری

همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل

در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری

تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست

ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی

اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم

یک شعر عاشقانه دیگر از شهریار

آتش هجران

زمانی که عاشق اطمینان می‌یابد که دیگر بازگشتی در کار نیست، خود را در آتش هجر یافته و در سوگ عشق ازدست‌رفته‌ی خود ناله‌ها سر می‌دهد. او که پیش از این عشق را ساحل امن و آسوده‌ای می‌پنداشته است، با ازدست‌دادن آن خود را بر تخته‌پاره‌ای در طوفان دیده و بابت نادیده گرفتن ندای عقل سرزنش می‌کند. 

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله‌ای کردم و از یک گله بیگانه شدی

آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا

ناله هایی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمی‌گنجیدم

که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم

به هواداری سروی‌ست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید

آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله‌مویان برگیر

که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

یکی از اشعار عاشقانه شهریار

غم‌نوش و سیه‌پوش

پس از گذراندن دوران هجر و فراق، احساس غم در قلب عاشق جای خود را به حس شکست و ناکامی می‌دهد و این طردشدگی هنگامی او را بیشتر می‌آزارد که معشوق را در جمع رقبا می‌بیند.

کس نیست در این گوشه فراموش‌تر از من

وز گوشه‌نشینان تو خاموش‌تر از من

هرکس به خیالیست هم‌آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم‌آغوش‌تر از من

می نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق

اما که در این میکده غم نوش‌تر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن

افتاده‌تر از من نه و مدهوش‌تر از من

بی‌ماه رخ تو شب من هست سیه‌پوش

اما شب من هم نه سیه‌پوش‌تر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق

ای نادره‌گفتار کجا گوش‌تر از من

بیژن‌تر از آنم که به چاهم کنی ای ترک

خونم بفشان کیست سیاوش‌تر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است

بشکفت که یارب چه لبی نوش‌تر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل

دیگی نه در این بادیه پرجوش‌تر از من

شعر عاشقانه‌ای از شهریار

بخشی از کتاب صوتی اشعار ترکی شهریار به انضمام حیدربابا سلام را بشنوید.

اشعار ترکی شهریار به انضمام حیدربابا سلام

نویسنده: محمدحسین بهجت تبریزی

گوینده: بهمن وخشور

انتشارات: آوای چیروک

حالا چرا؟

شهریار در شعر خود  بازگشت معشوق را محتمل می‌داند،  اما زمانی که به گمان او کار از کار گذشته است و این بازگشت نمی‌تواند آبی بر آتش دل غم‌دیده‌ی عاشق  باشد، بلکه به مانند نوشداروی بعد از مرگ سهراب بی‌حاصل است و دیگر سودی ندارد.

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

این‌قدر با بخت خواب‌آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کردی سفر

این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا

یکی دیگر از اشعار عاشقانه شهریار

حیات جاودانی

به باور شهریار، آن کسی که در گذشته طعم عشق را چشیده است، به‌رغم از سر گذراندن تمامی این مصائب و مشکلات روزی به عشق بازمی‌گردد، چرا که عشق را حیات جاودانی دانسته و زندگانی بی‌آن را همانند زندان می‌پندارد.

ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی

تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی

آری آری نوجوانی می توان از سرگرفتن

گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی

گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن

من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی

ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد

کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی

گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد

کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی

زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم

راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی

گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد

لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی

شهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بس

تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی

نمونه دیگری از شعرهای عاشقانه شهریار

اگر این مطلب را دوست داشتید، پیشنهاد می‌کنیم که مطلب زیر را هم مطالعه کنید

19,788 بازدید
برچسب ها
بستن تبلیغ

Avatar

فاطمه ارغوان


اشتراک گذاری یادداشت
4.3 7 رای
امتیاز مطلب
اشتراک
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد داخلی
نمایش همه کامنت ها
یادداشت های مشابه

دانلود کتاب از اپلیکیشن طاقچه

نصب طاقچه