گزیده اشعار فریدون مشیری
نویسنده: فریدون مشیری
انتشارات: انتشارات نگاه
«شعر او، زبان در سخن شاعری است که دوست ندارد در پناه جبهه خاص، مکتب خاص و دیدگاه خاص خود را از اهل عصر جدا سازد. او بیریا عشق را می ستاید، انسان را میستاید و ایران را که جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد.» این جملات را استاد عبدالحسین زرینکوب در وصف شاعر معاصری گفته است. شاعری که زبان صمیمی و عاشقانهاش در روح و جان مخاطب رخنه کرده است و نامش همیشه ماندگار است. در این یادداشت نگاهی به زندگی و آثار فریدون مشیری خواهم داشت.
اگر به زندگی شاعران بزرگ علاقهمندید، پیشنهاد میکنیم یادداشتهای زیر را هم بخوانید:
فریدون مشیری را به نام شاعر کوچه میشناسند. نشانهای برآمده از شعر معروف او «کوچه» که میتوان گفت شناسنامه شاعر است:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه جانم
گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
…
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
شعر کوچه را میتوان مثال خوبی در بیان شور و عشق از زبان شاعر دانست. بیانی که حتی در انتهای آن نیز درد فراق معشوق بهخوبی درک میشود.
گزیده اشعار فریدون مشیری
نویسنده: فریدون مشیری
انتشارات: انتشارات نگاه
من فریدون مشیری را شاعر زندگی میدانم. مردی که به نرمی و سادگی از بخش بخش زندگی سروده است؛ از سرنوشت، عشق، بهار، روزگاران، مهرورزی، محبت، ستایش زیبایی، انساندوستی و… او از هر آنچه آدمی را به اصل و وجود خود میرساند میسروده است.
کلمات در زبان مشیری جانی نو میگیرند. او چنان ماهرانه از آنها استفاده میکند که انگار شاعر یک معنای نو را از جان کلمه بیرون کشیده و به ما نمایانده است. سرودههای او امضای خودش را دارند و اگر اهل خواندن اشعارش باشید بیشک میتوانید ابیات او را از میان سرودههای دیگر شاعران تشخیص دهید. از همین رو میتوان او را صاحب سبک دانست.
فریدون مشیری صریح و ساده میسروده است. سادگی در وصف اشعار او نه کسر شان بلکه از قوت آثار اوست. همین سادگی، اشعارش را در میان مخاطبان بیشتری رواج داد و ابیات مختلفشان را بر سر زبانها نگه داشت. میتوان گفت او در عین واقعگرایی نوعی رمانتیسم را نیز در شعر خود وارد کرده و با تلفیق این دو عنصر توانسته سرودههایی ناب بیافریند. مشیریِ شاعر از امیدوارهاست. بارقههای امید میان ابیات شعر او میدرخشد و آدمی را زنده میسازد.
حالیا معجزه باران را باور کن
خاک جان گرفته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
و بهاران را باور کن
فریدون مشیری در پی این روزنههای امیدی که در دل خود روشن نگاه داشته میسروده و بدینوسیله امید را به دیگران تسری میداده است. مشیری در تمام این اشعار تلاشش بر خاموش نشدن نور امید است و آیندهای را ترسیم میکند که در پی این امید روی خواهد نمود. آنچه در روزهای پیش رو در انتظار ماست و خود در ساخت و وجود آن موثریم:
ای کودک نیامده!
ای آرزوی دور کی چهره مینمایی؟
ای نور مبهمی که نمیبینمت درست
کی پرده میگشایی؟
امروز دست گیر که فردا
از دست رفته است
انسان خستهای که نجاتش به دست توست
و یا اینجا که سروده:
دنیای دیگر ساخت باید
وز نو در آن انسان دیگر
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کولهبار شوق خود ره میسپارد
تا از دل این تیرگی نوری بر آرد
در هر کناری شمع شعری میگذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد!
فریدون مشیری در شعرهایش بیتکلف و ساده است. کسی است مثل خود ما که حرفهایی از زندگی و اتفاقات در جریان آن میزند. همصحبتی است از جنس خود ما که وزن میداند و کلامش را بر قامت اوزان مینشاند. آهنگ درونی اشعار او سبب شده تا خوانندگان نیز به سراغ این سرودهها بروند و همین اتفاق این سرودهها را به گوش تعداد بیشتری رسانیده است. ازجمله سرودههای او که خوانندههایی نیز آن را خوانده و به گوش ما رسانیدهاند بهاریه زیر است:
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، بارانخورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفترنگش میشود هفتاد رنگ
از دیگر اشعار فریدون مشیری که توجه خوانندگان را به خود جلب کرده میتوان به شعر «آخرین جرعه این جام» اشاره کرد:
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچلهها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم، میبینم!
من به این جمله نمیاندیشم
به تو میاندیشم!
ای سراپا همه خوبی
تکوتنها به تو میاندیشم
همهوقت
همهجا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم!
تو بدان این را
تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، بهجای همه گلها، تو بخند!
…
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
بخشی از کتاب صوتی پیام مهر را بشنوید.
پیام مهر
نویسنده: فریدون مشیری
گوینده:
انتشارات: آوا خورشید
با همه این احوال فریدون مشیری شعرهایی متفاوت نیز دارد. مشیری در اثری به نام «خروش فردوسی» سرودهای در وزن حماسی ارائه داده است:
ای خشمِ به جان تاخته! توفان شرر شو
ای بغضِ گلانداخته! فریاد خطر شو
ای رویِ برافروخته! خود پرچم ره باش
ای مشتِ برافروخته! افراختهتر شو
از دیگر شعرهای فریدون مشیری که به گوش خیلیها آشناست، از عرق به وطن و میهنپرستی میگوید و بسیاری از ما آن را از بر داریم این سروده است:
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس
باقی است، میمانم…
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح میخوانم
و میدانم
تو روزی بازخواهی گشت
شعر فریدون مشیری را میتوان شعری متعهد دانست. او در میان اشعارش به بنمایههای ارزشمند و مفاهیم والای انسانی میپردازد. او در بیانی صریح و یا استعاری احساس، نگرش و اعتقاد خود را در این زمینه بیان میکند و در این مسیر گاه حتی متوسل به جانبخشی میشود. میتوان گفت او در این بخش نیز موفق بوده است چراکه اینگونه اشعار او نهتنها باورپذیر و دلنشین از کار درآمدهاند که حتی بخشهایی از آنها در اذهان خواننده حکشده و بهتدریج و در گذر زبان بر سر زبانها ماندهاند.
ای ستارهها که از جهان دور
چشمتان به چشم بیفروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیدهاید؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیدهاید؟
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست!
…
ای ستارهای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان مشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیلهای شکفته است…
ای ستاره باورت نمیشود
در میان باغ بیترانه زمین
ساقههای سبز آشتی شکسته است
لالههای سرخ دوستی فسرده است
منتقدان ویژگیهای انسانگرایی را در شعر فریدون مشیری در وجههای مختلفی چون «مسائل مختلف جامعه انسانی و عکسالعمل نسبت به آنها»، «واکنش احساسی و عاطفی نسبت به این مسائل»، «فراخواندن نوع بشر به عشق و عشقورزی و محبت به یکدیگر»، «مبارک دانستن صلح و آشتی»، «عشق به نوع بشر و ابراز این حس قوی درونی»، «درک دردها و مشکلات موجود و همدردی با دیگران» و «ارزشمند دانستن شان انسان و پرداختن به مفاهیم والای انسانیت» دستهبندی کردهاند. شاعر در هر سروده خود به یک یا چندین مورد از اینها نظر داشته و سرودهاش هدفی در همین راستا را دنبال میکند.
دلم میخواست
دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمیبستند
مراد خویش را در نامرادیهای یکدیگر نمیجستند
ازین خون ریختنها، فتنهها، پرهیز میکردند.
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
چه شیرین است
وقتی سینهها از مهر آکنده است
چه شیرین است
وقتی آفتاب دوستی
در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است
وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
و یا این سرودهی فریدون مشیری که از عدل و خواست آن میگوید:
در سایه زار این خیمه کبود
خوش بود اگر درخت، زمین، آب، آفتاب
مال کسی نبود!
یا خوبتر بگویم؟
مالِ تمامِ مردمِ دنیا بود!
و اینجا که چنین گفته:
شبهای بیپایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان، باز گفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
در خار زار دشمنیها
شاید که طوفانی گران بایست میبود
تا برکند بنیان این اهریمنیها
ماهی همیشه تشنهام
در زلال لطف بیکران تو.
میبرد مرا به هرکجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خندههات
زیر آفتاب داغ بوسههات
ـ ای زلال پاک ـ!
جرعه جرعه جرعه میکشم تو را به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو!
ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانههای دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو!
ماهی همیشه تشنهام
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک!
در کجای این فضای تنگ بیآواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است.
شاخسار لحظهها را برگی از برگی نمیجنبد.
آسمان در چاردیوار ملال خویش زندانیست.
روی این مرداب، یک جنبنده پیدا نیست!
آفتاب از اینهمه دلمردگیها رویگردان است.
بال پروازمان بستهست.
هر صدایی را زبان بستهست.
زندگی سر در گریبان است!
ای قناریهای شیرینکار،
آسمان شعرتان از نغمهها سرشار،
ای خروشان موجهای مست!
آفتاب قصههاتان گرم!
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان!
شعر من میمیرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را ـ در چنین آلودگیها ـ زاد و برگش نیست
ای تپشهای دل بیتاب من!
ای سرود بیگناهیها،
ای تمناهای سرکش!
ای غریو تشنگیها
در کجای این ملالآباد
من سرودم را کنم فریاد؟
در کجای این فضای تنگ بیآواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
اندیشهای میان دو جام
پر کن پیاله را،
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد!
این جامها ـ که در پی هم میشود تهی ـ
دریای آتش است که ریزم به کام خویش،
گرداب میرباید و، آبم نمیبرد!
من، با سمند سرکش و جادویی شراب،
تا بیکران عالم پندار رفتهام
تا دشت پر ستاره اندیشههای گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطرههای گریز پا،
تا شهر یادها…
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قلههای مهآلود دوردست
پرواز کن به دشت غمانگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد…!
آن بیستارهام که عقابم نمیبرد!
در راه زندگی،
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی،
با این که ناله میکشم از دل که: آب… آب…!
دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد!
پر کن پیاله را…
در دل خستهام چه میگذرد؟
این چه شوری است باز در سر من؟
باز، از جان من، چه میخواهند
برگهای سپید دفتر من؟
من به ویرانههای دل، چون بوم،
روزگاریست های و هو دارم.
نالهای دردناک و روحگداز،
بر سر گور آرزو، دارم.
این خطوط سیاه سردرگم
دل من، روح من، روان من است
آنچه از عشق او رقم زدهام
شیره جان ناتوان من است.
سوز آهم اثر نمیبخشد
دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم
کاهش جان خود نگاه کنم.
بس کنم این سیاهکاری، بس!
گرچه دل ناله میکند: «بس نیست!»
برگهای سپید دفتر من،
از شما روسیاهتر، کس نیست!
من سکوت خویش را گم کردهام!
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من، که خود افسانه میپرداختم،
عاقبت افسانه مردم شدم!
ای سکوت، ای مادر فریادها،
ساز جانم از تو پر آوازه بود،
تا در آغوش تو، راهی داشتم،
چون شراب کهنه، شعرم تازه بود.
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت، ای مادر فریادها!
گم شدم در این هیاهو، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را میداشتم
زندگی پر بود از فریاد من!
از فریدون مشیری آثاری منظوم و همچنین چندین کتاب دیگر در زمینههای مختلف ادبی بهجای مانده است. از میان این آثار میتوان به «تشنه طوفان»، «گناه دریا»، «نایافته»، «ابر وکوچه»، «بهار را باور کن»، «از خاموشی»، «مروارید مهر»، «آه باران»، «آواز آن پرنده غمگین»، «از دیار آشتی»، «با پنج سخنسرا»، «لحظهها و احساس»، «تا صبح تابناک اهورایی» اشاره کرد.
دانلود کتاب از اپلیکیشن طاقچه