مرشد و مارگریتا
نویسنده: میخائیل بولگاکف
مترجم: عباس میلانی
انتشارات: نشر نو
مرشد و مارگریتا از رمانهای مشهور و طراز اول ادبیات دنیاست که خواندنش به اهالی ادبیات توصیه میشود. اما مطالعهی این رمان کاری سخت و نفسگیر است. آنقدر که عدهای وسط خواندن آن کم میآورند و رهایش میکنند. حتما شنیدهاید که میگویند اگر تا نیمهی رمان آمدید، از آنجا به بعد به سرازیری میرسید و خواندنش راحتتر میشود اما ممکن است برایتان سوال پیش بیاید که این سرازیری دقیقا از کجا شروع میشود. در این یادداشت از وبلاگ طاقچه سعی میکنیم راهنمایی از خواندن این کتاب را در کنار معرفی و نقد مختصر آن به شما ارائه دهیم که خواندنش برایتان راحتتر شود و البته، با مطالعهی این راهنما به جمع کسانی که از این شاهکار ادبی لذت وافر بردهاند، اضافه شوید. گفتنی است برای خرید کتاب مرشد و مارگریتا میتوانید به سایت طاقچه مراجعه کنید.
مرشد و مارگریتا
نویسنده: میخائیل بولگاکف
مترجم: عباس میلانی
انتشارات: نشر نو
میخائیل الکساندرویچ برلیوز، سردبیر یکی از مجلات ادبی و مدیر یکی از مهمترین محافل ادبی روسیه و جوان شاعری به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف با نام مستعار بزدومنی، در کنار برکهای در مسکو (مکان داستان در مسکو حوالی سال ۱۹۳۰) گرم صحبت دربارهی مسیح و شعر بودند. سردبیر به شاعر ماموریت داده بود برای یکی از شمارههای مجله، شعر ضد دینی بلندی بسراید. ایوان شعر را میسراید؛ اما سردبیر شعر را نمیپسندد. به این بهانه که بزدومنی، شخصیت اصلی شعر، یعنی مسیح را تیره تصویر کرده است. در این بین که آنها مشغول بحث بودند فردی با ظاهر عجیب به آنها نزدیک میشود. این فرد که ولند نام دارد و پروفسور جادوی سیاه است وارد گفتوگوی آنها میشود و میخواهد به آنها اثبات کند که مسیح، برخلاف حرف آن دو، وجود دارد. او داستانی را برای آنها تعریف میکند که خودش شاهد آن بوده است. و اینگونه آن دو با این فرد ناشناس همکلام میشوند و داستان ما شروع میشود.
پونتیوس پیلاطس
از فصل دوم متوجه میشوید که شما قرار نیست فقط در مسکو باشید. بولگاکف شما را همزمان به ۲۰۰۰ سال در اورشلیم پیش میبرد تا با پونتیوس پیلاطس، حاکم یهودیه آشنا شوید. پیلاطس همان کسی است که دستور میدهد مسیح را به صلیب بکشند اما این دستور را برخلاف میلش میدهد. در این دادگاه با پیلاطس همراه هستید و مسیح (اینجا با نام یسوعا) را از دید او میبینید. در انتهای این فصل یسوعا به صلیب کشیده میشود. در فصلهای بعد بولگاکف باز به سراغ پیلاطس میرود.
برگشت به مسکو
در فصل بعد دوباره به مسکو برمیگردیم. برلیوز و بزدومنی مبهوت داستان پروفسور شدهاند. چون روایت او با انجیل تفاوت دارد. اما در اینجاست که اتفاقات عجیب و باورنکردنی در داستان یکییکی شروع میشوند که در آنها تیمارستان، شیطان، کندن سر از بدن، شیزوفرنی، رشوه و… نقش دارد.
شیطان
آنجای داستان واقعا جا میخورید که متوجه میشوید ولند خود شیطان است که تصمیم گرفته با دستیارانش به مسکو بیاید. شیطان؟ آن هم در دوران استالین!؟ چرا مسکو؟ او میگوید میخواهد تئاتری در مسکو اجرا کند که البته این هم از طنزهای بولگاکف است. تئاتری در مسکو با اجرای شیطان!
مرشد
از فصل «قهرمان وارد میشود» قهرمان این رمان وارد میشود: مرشد. او نویسندهای است که به نوشتن بزرگترین داستان عمرش مشغول است: داستانی دربارهی پیلاطس با نام پیلاطسزدگی یا دینزدگی. از اینجا خواننده متوجه میشود که داستان پیلاطس را یک بار از زبان شیطان شنیده که بهنوعی شاهد ماجرا بوده و حالا از زبان مرشد که میخواهد آن را منتشر کند. البته اگر بتواند از حکومت استالین مجوز انتشار بگیرد.
مارگریتا
بعد از ورود قهرمان(مرشد)، شخصیت اصلی بعدی هم وارد میشود: مارگاریتا. مارگریتا همسر خود را رها میکند و نزد مرشد میآید. عشق آنها عمیق، خالص و پاک است و بولگاکف در زیبانشاندادن آن نهایت سعی خودش را میکند. مارگریتا تمام سعی خود را میکند تا در کنار مرشد بماند.
بهیموت
یکی از شخصیتهای معروف این کتاب گربهای است که حتما تصویر آن را روی اغلب جلدهای کتاب دیدهاید. یک گربهی سیاه بزرگ که میتواند کلهی یک نفر را از جا بکند، به پشت راه برود، کرایهی درشکهاش را بدهد، مثل آدمها رفتار کند، با لیوان شراب بنوشد و شلیک کند. اما او واقعا یک گربه است؟ یا ملازم شیطان است؟ یا حتی جوانی لاغر که برای رسیدن به هدفش هر کاری میکند؟
عزازیل
خشتترین و شرورترین شخصیت کتاب و عضو گروه ولند است. او کوتاهقد است و موهای قرمز و شانههای پهن دارد. در فریبدادن دیگران لنگه ندارد اما انگار کنار زنان دستوپایش را گم میکند. کاری که او درنهایت با مارگریتا میکند، بخششناپذیر است. عزازیل در کتاب مقدس به کنیزی اشاره دارد که خطای قوم یهود را حمل میکرد. از طرف دیگر، در سنت یهودی، عزازیل از سردستگان فرشتگانی است که انسان را فریفتند.
میخائیل الکساندرویچ برلیوز
برلیوز سردبیر یکی از مجلات ادبی مسکوست. ولند درمورد او یک پیشگویی میکند که محقق میشود. سرنوشت برلیوز از تلخترین عواقب شخصیتهای این کتاب است. البته از آن تلخیها که ناخودآگاه خندهی خواننده را هم به همراه دارد.
نیکانور ایوانوویچ بوسوی
بوسوی به روسی معنای پابرهنه میدهد. او مدیر ساختمانی است که برلیوز در آن زندگی میکند. ولند به بوسوی رشوه میدهد و برای اجرای نقشهای وارد ساختمان میشود. او درنهایت دستگیر میشود.
یسوعا ناصری
در این کتاب مسیح با نام یسوعا شناخته میشود. یسوعا در این کتاب مردی ساده است، نه آنقدر شجاع و نه آنقدر باهوش. اما او از همه اخلاقمدارتر است. و نکتهای هم که بولگاکف در یسوعا به دنبالش است همین است. یسوعایی که در این کتاب میبینید با عیسای کتاب مقدس تفاوتهایی دارد.
نیکولای ایوانوویچ
نیکولای شوهر پیشین مارگریتاست. او به بدنش از روغن مارگریتا میزند و همراه ناتاشا به پرواز درمیآید. او درحالیکه دو دستی کیفش را چسبیده و حاضر به انداختن آن نیست در آسمان پرواز میکند. آنقدر که ترسو و محتاط است. تصویر این پرواز را هم در پوسترهای مرشد و مارگریتا حتما دیدهاید.
کروویف
کروویف یکی از دستیاران ولند است که البته خودش را به بقیه مترجم ولند معرفی میکند. او لاغر اندام و عینکی است. درواقع کروویف به دستور ولند به بوسوی رشوه میدهد که دستگیر شود. در انتهای رمان که ولند و دستیارانش را به شکلهای حقیقیشان دیدید، متوجه میشوید کروویف چه کسی بوده است؟ شاید شوالیهای که شوخیهای بیموقع میکند! کروویف و بهیموت(گربه) زوج بسیار جذاب این کتاب هستند که در موقعیتهای مختلف خواننده را به خنده میاندازند. بولگاکف بسیاری از طعنههای خود به حکومت را از زبان این دو جاری میکند.
استپان بوگدانوویچ
مدیر تئاتر مسکوست. یک روز صبح از خواب بلند میشود و متوجه میشود شب قبل درحالیکه مست بوده با ولند قراردادی بسته مبنی بر اینکه ولند یک هفته در سالن آنجا تئاتر اجرا کند.
مارگریتا
مارگریتا نیکولایونا معشوق مرشد است. او پیش از این، زندگی زناشویی خوبی، به زعم دیگران، داشته اما او از این زندگی تکبعدی و بیروح خسته میشود و سراغ مرشد میرود.
زمانی که مجوز انتشار کتاب مرشد را نمیدهند او به مرشد دلداری میدهد و میخواهد از او که ناامید نشود. یکی از شگفتیهای رمان این است که مارگریتا از جایی به بعد توانایی پرواز و جادوگری پیدا میکند. اما او این کارها را میکند فقط به این نیت که نزد مرشد برود.
مرشد
نام قهرمان داستان در تمام طول کتاب مرشد است؛ لقبی که مارگریتا به او داده. او خلاق است اما به دلیل بیتوجهی جامعه دچار یأس فلسفی شده است. او دربارهی پیلاطس داستانی نوشته است. کتابش که مجوز نمیگیرد آن را میسوزاند. سپس او دستگیر شده و سر از بیمارستان روانی درمیآورد. البته این مجازاتی است که در سرزمین استالین نویسندگان پیدا میکنند. وقتی به تیمارستان میرود دیگر نمیتواند مارگریتا را ببیند. او در داستان به جایی میرسد که میتواند از تیمارستان فرار کند اما دیگر انگیزهای ندارد. ولند به دستور یسوعا دست بهکار میشود تا مرشد را با خود ببرد. شگفتی دیگر داستان اینجا رخ مینمایاند: مرشد و یسوعا یکدیگر را ملاقات میکنند. یسوعا او را به دلیلی مهم که به نور و صلح مربوط میشود به همراه خود نمیبرد. اما مارگریتا میتواند به مرشد بپیوندد. آنها از آن پس دیگر از هم جدا نمیشوند.
متی باجگیر
هنگامی که یسوعا را به تپه جلجتا میبردند، متی باجگیر در میان خلق مشتاق در پی محافظین میدوید و میکوشید با ایما و اشارهای به یسوعا بفهماند که حداقل متی همراه اوست و در این بازپسین سفر، تنها نیست و از خدا به دعا میخواهد تا مرگی عاجل ارزانی یسوعا کند. اما یسوعا به دوردست، به آنجا که او را میبردند، چشم دوخته بود و پروای دیدن متی را نداشت. متی بعد از به صلیب کشیدن یسوعا به بالین او میرود. او همیشه افسوس میخورد که چرا یسوعا را تنها گذاشت و دیر به ماجرا رسید. متی بعدها مینویسد که بر یسوعا چه گذشت.
ناتاشا
ناتاشا خدمتکار مارگریتا است که با چشم خودش میبیند مارگریتا چطور جادوگر میشود.
پیلاطس
پیلاطس، حاکم یهودیه، در این داستان شخصیتی متعارض دارد. از یکطرف مجذوب شخصیت یسوعاست و از سوی دیگر فرمان میدهد که او را به صلیب برسانند. بعد از تصلیب، خواننده با اتفاقاتی که برای پیلاطس میافتد مواجه میشود. تا جایی که پیلاطس فرمان میدهد کسی را که به یسوعا خیانت کرده بود پیدا کنند.
ایوان نیکولاییچ پونیریف با نام مستعار بزدومنی
شاعر جوان ۲۳سالهای که با نام مستعار بزدومنی (در روسی به معنی بیخانمان) شعر میسراید. بر اثر اتفاقاتی که برای بزدومنی و برلیوز میافتد، بزدومنی هم راهی تیمارستان میشود. در آنجا با مرشد همسایه میشوند. اینجاست که مرشد به بزدومنی میگوید که ولند شیطان است و البته داستان زندگیاش را هم برای شاعر تعریف میکند. او بعد از این اتفاقات سرودن شعر را رها میکند و تصمیم میگیرد مورخ شود. او مثل خواننده هربار که اتفاقی در رمان میافتد شگفتزده میشود.
گریگوری دانیلوویچ
خزانهدار و یکی از مسئولان تئاتر مسکوست. برای او در شب اجرای تئاتر ولند اتفاق عجیبی میافتد.
پروفسور ولند
شاید فکر کنید چون ولند شیطان و حیلهگر است پس قرار است در طول داستان همیشه با چهرهای خبیث طرف باشید؟! نه. او گاهی نجیب و سخاوتمند میشود.
او نهتنها شاهد گذشته بوده و میداند بر یسوعا چه رخ داده، بلکه میتواند آینده را هم پیشگویی کند. او جادو میکند.
او و دستیارانش به مسکو میآیند که یک نمایش (مجلس رقص) اجرا کنند اما نمایش اصلی، ورود آنها به مسکو و تغییراتی است که در این شهر ایجاد میکنند. او و گروهش در نهایت در سالن، نمایششان را اجرا میکنند؛ نمایشی به میزبانی تمام نفرینشدگان، بدکاران و قاتلان تاریخ. این اجرا به بقیه نشان میدهد هویت واقعی ولند و گروهش چیست. در نهایت هم او و یارانش سوار بر اسب به جهان خود برمیگردند. زیرا مأموریت آنها به پایان رسیده است.
این کتاب ساختی نو و یگانه دارد. رمان از سه داستان مختلف تشکیل شده که گاه به گاه درهم تنیده میشوند و بالاخره در پایان کتاب، به وحدت میرسند. شرح وقایع سفر شیطان به مسکو، سرنوشت پونتیوس پیلاطس و تصلیب مسیح و داستان عشق مرشد و مارگریتا اجزای سهگانه رمان هستند. این داستانها در دو زمان تاریخی مختلف رخ میدهند: یکی زمان عیسی مسیح در اورشلیم و دیگری زمان حکومت استالین در مسکو. وقایع زمان اورشلیم از صبح چهارشنبه هفته عید فصح آغاز میشود و تا غروب شنبه ادامه دارد. وقایع اصلی داستانهای مسکو نیز حدود هفتاد ساعت، یعنی از بعدازظهر چهارشنبه تا صبح یکشنبه را دربر میگیرد.
مسائل و خصائل بسیاری از شخصیتهای سه داستان شبیه هم هستند؛ بهتدریج خواننده درمییابد که آنچه در فصلهای مربوط به پیلاطس خوانده درحقیقت بخشهایی از همان کتاب مرشد بوده است و بالاخره توصیف نویسنده از دو شهر مسکو و اورشلیم و طوفانی که در پایان ماجراهای این دو شهر رخ میدهد نیز همخوانی و شباهت کامل دارد؛ انگار دو شهر یکی شدهاند: یکی مسلخ مسیح است و دیگری مذبح مرشد و یا به تعبیری خود بولگاکف.
این رمان را در دستهی داستانهای سورئال و رئالیسم جادویی قرار دادهاند. اما مگر میشود داستانی را عدهای سوررئال بدانند و عدهای دیگر رئالیسم جادویی؟
باید گفت این اثر نمونهی رئالیسم جادویی در ادبیات روسیه است. نه شبیه آن داستانهایی از ادبیات آمریکای لاتین است که از رئالیسم جادویی میشناسید و نه شبیه داستانهای ماورایی و عجیب سورئال اروپایی. در حقیقت داستان این کتاب سرشار از رخدادهایی عجیب، جادویی، غیرواقعی و رویاگونه است. اما تمام اینها در زندگی روزمرهی مردم مسکو رخ میدهد. مردمی که آنها هم با تعجب و شگفتی با این رخدادها مواجه میشوند. یعنی قرار نیست از این دنیای واقعی خارج شوید. همهچیز همینجا رخ میدهد.
بولگاکف این رمان را در بحبوحهی دوران استالین و حکومت کمونیستی مینویسد. زمانی که ذرهای مخالفت را تاب نمیآوردند و درجا خفه میکردند. او چارهای نداشته جز اینکه داستانی بنویسد با مایههای خیالی، و با سلاح طنز و تمسخر به سراغ تلخیهای دوران خود برود. سیاهیای که در زمان او در همه جا رخنه کرده بوده را نمیشد مستقیم به قلم آورد. و این تیزهوشی بولگاکف را نشان میدهد که وضعیت نابهنجار سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی و حتی اداری و بروکراتیک ممکلت خود را در داستانی خیالی و جادویی، با پیچیدگیها و درهمتنیدن دو زمان مختلف و آوردن شیطان به مسکو به واژه دربیاورد.
او سه لایه برای داستانش ترسیم میکند: داستان مسکو، داستان یسوعا، داستان عشق مرشد و مارگریتا.
مرشدی که بولگاکف به تصویر درمیآورد نمودی از خود نویسنده است که به کتابش مجوز نمیدهند و از انجمنهای ادبی طرد میشود. و البته مارگریتا هم همسر بولگاکف است که در تمام سختیها کنار او ماند و اجازه نداد او از نوشتن کتابش منصرف شود.
خواننده بعد از خواندن این کتاب متوجه میشود که بولگاکف چه رنجی کشیده تا نشان دهد کتابی که یک نویسنده مینویسد (چه کتاب خودش و چه کتابی که مرشد در داستان مینویسد) به هیچوجه حذفشدنی و پاکشدنی نیست: متی کسی بود که یسوعا را تنها گذاشت و از این عمل پشیمان ماند. او برای جبران عملش تمام سعی خود را کرد تا انجیل پابرجا بماند. و انجیل پابرجا ماند. همانطور که مارگاریتا هم بعد از دستگیری مرشد تمام سعی خود را کرد تا کتابش پابرجا بماند.
مسکویی که بولگاکف به تصویر درمیآورد شهری پر از ریا و دروغ و فریب و بیاخلاقی است. به همین دلیل او با این همه جادو مسکو را زیر و زبر میکند. مردم از این زندگی خستهاند؛ تشنهی جادو و معجزهاند. یک منجی که نجاتشان دهد. اما چه منجیای؟
به همین دلیل است که خوانندگان هنگام مطالعهی کتاب گیج میشوند و نمیدانند ناگهان چه اتفاقی افتاد. چون بولگاکف میخواهد دقیقا نشان دهد که در این جامعه چیزها آن گونه که به نظر میرسند نیستند. در این شهر به خاطر نوشتن داستان یک نفر را دستگیر میکنند اما گرفتن رشوه راحت و بیمجازات است. در این شهر هیچچیز عادی نیست در حالی که باید ادعا کرد که عادی است. این موقعیتی است که ناخودآگاه آدم را به مرز جنون میرساند؛ جنونی همراه با خندههای بلند و تمسخر همهچیز. پس سخت و عجیب بودن روایت این داستان به همین دلیل است. چون مسکو در آن سالها عجیب بوده است. عجیب به اندازهی پرواز یک زن بر فراز آسمان.
بولگاکف با آوردن شیطان و یسوعا به داستانش میخواهد خواننده عمیقا به این دو شخصیت، و سپس به مسئلهی خیر و شر بیندیشد. اما اخلاق کجای این ماجرا قرار میگیرد؟ و در نهایت، بزرگترین سوالی که در ذهن خواننده شکل میگیرد این است که چطور شیطان به وصال مرشد و مارگریتا کمک میکند؟ آیا واقعا این شیطان، شیطان است؟ آیا شیطان و یسوعا با هم ارتباط دارند؟ خواننده به تناسب درکی که از داستان پیدا میکند، به این پرسشها پاسخ میدهد. بولگاکف پاسخ آنها را ساده در داستان قرار نداده است. اما آنچه برای خواننده محرز است، این است که تنها «عشق» و «ایمان» نجاتدهنده است؛ عشقی مانند عشق مرشد و مارگریتا و البته ایمانی نه شبیه ایمان مذهبی.
بخشی از کتاب صوتی مرشد و مارگریتا را بشنوید.
مرشد و مارگریتا
نویسنده: میخائیل بولگاکف
گوینده: حامد فعال
انتشارات: استودیو نوار
بولگاکف جزئیات را با زیرکی در داستان کنار هم مینشاند. به گونهای که حتی بیربطترین مسائل هم معنایی در دل خود دارند. برخی از این نمادها از این قرارند:
عصا: ولند همیشه عصا همراهش است. عصا ناخودآگاه خواننده را به یاد عصای موسی میاندازد.
ماه: در داستان بسته به اینکه چه اتفاقی برای هر شخصیت میافتد ماه به یک شکل درمیآید.
کیف: بسیاری از مردان داستان با خود کیف دارند. این کیف فضای امنیتی حاکم بر مسکوی آن روز را نشان میدهد. گویی هرکسی هویت خودش را درون کیف کرده و با خود حمل میکند و میترسد هویتش را بدزدند.
اسب و نعل اسب: مرشد و مارگریتا با اسب در آسمان پرواز میکنند. سوار بر اسب شدن، سفر روحانی و معنوی آنها را نشان میدهد.
اختاپوس: نمادی از استالین و حکومت او که همه را در چنبرهی خود گرفته و میخورد.
تیمارستان: در شوروی، مخالفان حکومت را در قالب بیمار روانی راهی تیمارستان میکردند.
توپ ولند: این توپ شبیه جام جهان بین است. جامی که خبر از همهی حقایق میدهد.
روغن جادویی عزازیل: روغنی عجیب که هر کسی به بدنش میزند میتواند پرواز کند.
اگر شیفتهی این داستان هستید یا میخواهید حسابی دربارهی این کتاب بخوانید و سپس سراغش بروید، پیشنهاد میکنیم این دو کتاب را حتما بخوانید:
فاوست گوته: شیطان از خدا رخصت میگیرد تا درستی و راستی فاوست، خدمتگزار خدا را بسنجد. شیطان در اینجا مفیستوفلس نام دارد. شیطان با فاوست معاملهای میکند و سپس هردو راهی زمین میشوند. در زمین فاوست عاشق دختری به نام مارگریت میشود (ببینید که مارگریتا در رمان بولگاکف چقدر تحتتاثیر مارگریتِ فاوست است). درنهایت همین عشق هم فاوست را نجات میدهد.
دستنوشتهها نمیسوزند: این کتاب که نامش برگرفته از یکی از جملات کتاب مرشد و مارگریتاست شرحی کامل از زندگی بولگاکف به شما میدهد تا متوجه شوید او با چه مشقتی این کتاب را نوشت و از حکومت محفوظ نگه داشت.
میخائیل بولگاکف سال ۱۸۹۱ در کییف به دنیا آمد. او پزشکی خواند و وقتی ۲۵ساله بود در جریان جنگجهانی اول برای خدمت سربازی به یکی از روستاها فرستاده شد. کتاب «یادداشتهای پزشک جوان روستا» حاصل مشاهداتش از همان دوران است. او درنهایت پزشکی را رها کرد و سال ۱۹۲۱ به نویسندگی پرداخت و البته برای این امر، خودش را به مسکو رساند. او سال ۱۹۲۸ نوشتن مرشد و مارگریتا را شروع کرد. اما دو سال بعد وقتی از چاپ کتابش ناامید شده بود دستنوشتههایش را سوزاند. اما مدتی بعد دوباره مشغول نوشتن آن شد. بولگاکف ۱۲ سال از عمر خود را صرف نوشتن این داستان کرد. بارها آن را بازبینی و ویرایش کرد. او در این سالها با بیماری هم دستوپنجه نرم میکرد. در تمام این روزهای سخت که هم بیمار بود و هم میترسید به خاطر نوشتن این کتاب دستگیرش کنند، همسرش، یلنا شیلوفسکی، کنارش بود. سرانجام او در ۴۸سالگی بر اثر بیماری کبدی درگذشت. یلنا ویرایش مرشد و مارگریتا را در سال ۱۹۴۱ به پایان رساند اما به دلیل وضعیت سیاسی آن زمان منتشرش نکرد. ۲۷ سال بعد از مرگ بولگاکف، در سال ۱۹۶۵، کتابش درحالیکه سانسور شده بود، در تیراژ بسیار کم منتشر شد اما با استقبال شدید مردم روسیه مواجه گشت. به حدی که مردم نسخههای کتاب را از هم قرض میگرفتند، یا به صدای بلند برای هم میخواندند یا حاضر بودند چند برابر قیمت برای آن بپردازند.
پس از گذشت سالها از محبوبیت بیاندازهی این کتاب، نهتنها در روسیه بلکه در جهان کماکان یک شاهکار ادبی محسوب میشود. شاهکاری که سخت خوانده و فهمیده میشود و به غایت پیچیده است و خواننده را با سوالهایش رها نمیکند، اما اگر کسی وارد دنیایش شود و از آن سر در بیاورد و رمز و رازش را کشف کند، متوجه میشود در عین پیچیدگی چه اندازه قابلفهم و ملموس و ساده است و به دنیای اکنون ما، جهان قرن بیستویکم، نزدیک است. دنیای ظالمانی که قلم از نویسنده میگیرند و جادو میکنند. در این دنیا جادوی ظالمان دیده نمیشود و عجیب نیست. برای مقابله با جادوی حاکمان باید به سراغ جادوی دیگری رفت.
دانلود کتاب از اپلیکیشن طاقچه