گوشه چشمی به اشعار بیدل دهلوی
بیدل دهلوی را میتوان یکی از شگفتیهای قلمرو شعر و ادب فارسی در بیرون از مرزهای تاریخی آن دانست که به یمن حـضور این زبان در سرزمین رازآلود و جادویی هند، با آفرینش مضامین و تـصاویر بدیع ادبـی، بهحق رسـتاخیز کلمـات را رقـم زده است. او برای آشنایان با فرهنگ ایرانی نامی آشنا و برای دلباختگان ادب پارسی چهرهای ممتاز است، چراکه منعکسکنندهی اکثر اندیشهها و عقاید و مضامین شعری مطرحشده در سبک هندی -چه شعرای ایرانی مقیم هند و چه شعرای بومی هند- بوده و به عبارت دیگر جامع جمیع تمامی شعرای این سبک به شمار میآید. در این یادداشت گوشه چشمی به اشعار بیدل دهلوی داشتهایم.
نظم و نثر بیدل هم به عرفان شاعرانی چون سنایی، عطار، مولانا، حافظ و… ره میبرد و هم سرشار از تجربههای عاشقانهای است که نشانههای پرشمار آن در سراسر دیوان او به چشم میخورد.
بیدل را میتوان نقطهی اوجی در ادب پارسی دانست که متأسفانه جایگاه او به عنوان شاعری چیرهدست در این عرصه به همان اندازه در میان مردمان ایرانزمین ناشناخته ماندهاست که اندیشههای شگفت و دقتنظر ژرفش؛ بنابراین در ادامهی این یادداشت، پس از نگاهی گذرا به زندگینامه و آثار او، شماری از مفاهیم اصلی موجود در اشعار این شاعر بزرگ را مرور خواهیم کرد.
مختصری از زندگینامهی بیدل دهلوی
میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی در سال ۱۰۵۴ هـ.ق در شهر عظیمآباد پتنه (هند) به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی خود را در همان شهر آغاز کرد. پدرش، عبدالخالق، مردی سپاهی بود که بعدها از کار سپاه کناره گرفت و به تصوف روی آورد و در زمرهی دراویش قادری درآمد. نام بیدل، یعنی عبدالقادر نیز ماحاصل نذر پدرش بود. عبدالخالق که صاحب فرزند نمیشد نذر کرده بود که اگر خداوند فرزندی به وی عطا کند نام او را به تیمن و تبرک نام بنیانگذار فرقهی قادری، شیخ عبدالقادر گیلانی، عبدالقادر بگذارد. هنوز شش بهار از عمر بیدل نگذشته بود که پدرش روی در نقاب خاک کشید و عموی جوانش سرپرستی او را به عهده گرفت. بیدل تا ده سالگی به مکتب میرفت اما پس از ستیز و دعوایی که روزی در مدرسه رخ داد و عمویش شاهد آن بود، از رفتن به مدرسه منع شد و تحصیلات خود را بهطور غیررسمی ادامه داد. او که در ده سالگی قرآن را از حفظ داشت و با چند زبان کاملاً آشنا بود، به دلیل علاقهاش به زبان فارسی شروع به سرودن نخستین اشعار خود به زبان فارسی نمود.
عبدالقادر در جوانی متأثر از تعلیمات پدر و عمویش به سلک دراویش قادری درآمد و مسیر آشنایی با تعلیمات متصوفه را به سرعت طی کرد و پس از چندی بهعنوان یکی از قطاب فرقهی قادری شناخته شد. او که از روزهای جوانی ترانهی عشق میسرود و «رمزی» تخلص میکرد، روزی هنگام مطالعهی گلستان سعدی با مصرع «بیدل از بینشان چه جوید باز…» مواجه شد و تخلص خود را به «بیدل» تغییر داد. بیدل در سال ۱۰۹۶ هـ.ق به دهلی رفت و مقدمات یک زندگی آرام را در آن شهر برای خود فراهم کرد. زندگی شاعر بزرگ در این سالها به تأمل و تفکر و سرایش شعر گذشت و منزل او پس از چندی به میعادگاه عاشقان و شاعران و اهل فکر و ذکر تبدیل شد. در همین سالها بود که بیدل به تکمیل مثنوی «عرفان» پرداخت و این مثنوی عظیم را در سال ۱۱۲۴ هـ.ق به پایان رساند. بیدل را میتوان آخرین آیینهی تابان شعر عارفانهی فارسی دانست که شمع وجودش در تاریخ چهارم صفر ۱۱۳۳ هـ.ق در شهر دهلی برای همیشه خاموش شد.
علاوهبر مثنوی سترگ عرفان، از بیدل آثار متعددی از نثر و نظم برجای مانده است که «چهارعنصر» و «نکاتورقعـات» از آثار منثور او و «دیوان اشعار» (مشتمل بر قصاید، غزلیات، ترجیعـات، ترکیبات، مخمس، مقطعات، مستزاد و رباعی) و «مثنویها» شامل (محیط اعظم، طلسم حیرت، طور معرفت (یا گلگشت حقیقت)، تنبیهالمهوسین، و بیانیّه) از آثار منثور به شمار میرود.
مختصری درباره شعرهای بیدل دهلوی
در وادی حیرت
شعر بیدل طراوت عجیبی دارد؛ چنانکه عبدالحسین زرینکوب آن را یادآور گلهای وحشی و گیاهان معطر و ناشناختهی کوههای هیمالیا دانسته و طعم آن را به میـوههـای گرمـسیری و ناشناختهی سرزمین هند تشبیه کرده است. با اینحال، آنچه در نگاه نخست توجه مخاطب اشعار بیدل را به خود جلب میکند، متحدالمضمون نبودن غزلهای او است که چون شعر بسیاری از شاعران آن روزگار نظیر کلیم و صائب، فاقد ساختاری یکپارچه است. غزلیات بیدل غیر ازانعکاس عشق و درد شخصی شاعر، سرشار از عرفانی است که میتوان آن را ناشی از آمیختن تجربهی مولانا و حافظ با اندیشهی ابن عربی و جامی دانست.
بیدل مثل مولانا و سایر صوفیه در اشعار خود بارها به این نکته اشاره کردهاست که لفظ همواره در بیان معنی عاجز است و از این رو است که او در بسیاری موارد ابزاری برای ابراز معنی نمییابد.
ای بسا معنی که از نامحرمیهای زبان
با همه شوخی مقیم پردههای راز ماند
بیدل دهلوی معتقد است که حقیقت معنی به هیچ لفظی در نمیآید. او خود را در مرکز عالم تحیر چنان سرگشته و عاجز دیده که قادر به بیان و گشودن زبان نیست.
حرفی که دارد آینه مرهون حیرت است
سیلیخور زبان نشود گفتگوی ما
او در این شرایط برای کلام خویش اختیاری قائل نیست و شاید از این رو است که اشعار بیدل دهلوی در وهلهی نخست کمی مغشوش و آشفته مینماید.
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل
دل از بس آب شد، سازِ نفس را تر صدا کردم
دانستم تویی
غزلهای عارفانهی بیدل چون حماسهای است روحانی که از عشقورزی به معشوقی ازلی حکایت دارد. این غزلها که اغلب با تفکری سورئالیستی همراه بوده و مشحون از اصطلاحات عرفانی رایج در سبک هندی است، بر فهم عاصی است و نمیتوان مابهازا یا معادلی روشن برای بسیاری از آنها یافت؛ با اینهمه در این غزلها شوری نهفته است که میتوان آن را ادامهی غزلهای عرفانی مولانا دانست.
محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی
گر همه مژگان گشود آغوش دانستم تویی
حرف غیرت راه میزد از هجوم ما و من
بر در دل تا نهادم گوش دانستم تویی
مشت خاک و اینهمه سامان ناز اعجاز کیست
بیش ازین از من غلط مفروش دانستم تویی
نیست ساز هستیام تنها دلیل جلوهات
با عدم هم گر شدم همدوش دانستم تویی
محرم راز حیا آیینهدار دیگر است
هر چه شد از دیدهها روپوش دانستم تویی
غفلت روز وداعم از خجالت آب کرد
اشک میرفت و من بیهوش دانستم تویی
بیدل امشب سیر آتشخانهی دل داشتم
شعلهای را یافتم خاموش دانستم تویی
طریق فنا
در اصطلاح صوفیان «فنا عبارت است از نهایت سیر الی االله، و بقا عبارت از بـدایت سـیر فـی االله». سالک در سیر الی االله به نوعی تحول اخلاقی و رهایی ذهنی از تمامی افکار، اعمال و احساسات نایل میشود و در مقام فنا، صفات خـودی و انانیـت را از دسـت مـیدهـد و مهیای نیل به مرتبهی بقای در حق میگردد. او در مرحلهی بقاء باالله، صفات حق را به خود مـیگیـرد و حیـات تازهای را نزد وی آغازمیکند که همچون ذات حق بینهایت و ابدی است. این دو مرحله بین عرفا بسیار موردتوجه بوده و هریک بـه فراخـور حـال و مقـام خـود بـدان پرداختهاند. بیدل نیز باتوجه به مضمون عرفانی این دو اصطلاح، بارها در اشعار خود فنا را مقدمه و لازمهی بقا و جاودانگی دانسته است.
پیوستگی به حق ز دو عالم بریدن است
دیدار دوست هستی خود را ندیدن است
آزادگی کزوست مباهات عافیت
دل را ز حکم حرص و هوا وا خریدن است
پرواز سایه جز به سر بام مهر نیست
از خود رمیدن تو به حق آرمیدن است
چون موج کوشش نفس ما درین محیط
رخت شکست خویش به ساحل کشیدن است
پامال غارت نفس سرد یأس نیست
صبح مراد ما که گلشن نادمیدن است
بر هر چه دیده واکنی از خویش رفته گیر
افسانهوار دیدن عالم شنیدن است
تا حرص آب و دانه بدامت نیفگند
عنقا صفت بقاف قناعت خزیدن است
گر بوالهوس به بزم خموشان نفس کشد
همچون خروس بیمحلش سربریدن است
امشب زبس که هرزه زبان است شمع آه
کارم چو گاز تا به سحر لب گزیدن است
آرام در طریقت ما نیست غیرمرگ
هنگامه گرم ساز نفسها طپیدن است
ما را به رنگ شمع در عافیت زدن
از چشم خود همین دو سه اشکی چکیدن است
سعی قدم کجا و طریق فنا کجا
بیدل به خنجر نفس این ره بریدن است
بیدل دهلوی در اشعار خود به دشواری این مسیر نیز اشاره داشته و گاه خود [انسان] را سرزنش میکند که چرا بهرغم علم به روشنایی پایان این مسیر، از قدم گذاشتن در آن حذر دارد.
با کمال اتحاد از وصل مهجوریم ما
همچو ساغر می به لب داریم و مخموریم ما
پرتو خورشید جز در خاک نتوان یافتن
یک زمین و آسمان از اصل خود دوریم ما
در تجلی سوختیم و چشم بینش وانشد
سخت پابرجاست جهل ما مگر طوریم ما
با وجود ناتوانی سر بگردون سوده ایم
چون مه نو سر خط عجزیم و مغروریم ما
تهمت حکم قضا را چاره نتوان یافتن
اختیار از ماست چندانیکه مجبوریم ما
مفت ساز بندگی گر غفلت و گر آگهی
پیش نتوان برد جز کاری که مأموریم ما
بحر در آغوش و موج ما همان محو کنار
کارها با عشق بیپرواست معذوریم ما
مکتوب عشق
همانطور که گفته شد تجربههای عاشقانهی بیدل در سراسر دیوان او موج می زند و بوی عشق از بیتبیت آن به مشام میرسد، اما از آنجا که این تجربهها حصولی و فردی است و صورت عینی آن خود عارف است، با کلام و سخن توصیفپذیر نیست. از این رو است که بیدل این تجربهی فردی را «مکتوبِ غیرقابلانشا» خوانده است.
از هرچه دم زنی بهخموشی حواله کن
این انجمن پر است ز غماز آشنا
مکتوب عشق قابلانشا کسی نیافت
بردیم سر به مهر عدم راز آشنا
با این همه بیدل عشق را فرصتی میبیند که آدمی را به جوش و خروش واداشته و میتواند مقدمات فناء فی الله را برای او فراهم آورد.
فرصتی داری زگرد اضطراب دل برآ
همچوخون پیش ازفسردن از رگبسمل برآ
ریشهی الفت ندرد دانهی آزادیات
ای شرر نشو و نما زینکشت بیحاصلبرآ
از تکلف در فشار قعر نتوان زیستن
چون نفس دل هم اگرتنگیکند از دل برآ
قلزم تشویش هستی عافیت امواج نیست
مشتخاکی جوش زن سرتا قدمساحلبرآ
نه فلک آغوش شوق انتظار آماده است
کای نهال باغ بیرنگی زآب وگل برآ
درخور اظهار باید اعتباری پیش برد
اوکریم آمد برون باری تو هم سائل برآ
شوخی معنی برون از پردههای لفظ نیست
من خراب محملمگو لیلی از محمل برآ
خلقی آفتخرمن است اینجا بهقدر احتیاط
عافیتمیخواهی ازخود اندکیغافل برآ
کلفت دل دانه را از خاک بیرون میکشد
هرقدر بر خویشتن تنگی ازین منزل برآ
نقشکارآسمان عاریست ز رنگ ثبات
گر رگ سنگتکند چون بویگلزایل برآ
عبرتیبستهست محمل برشکسترنگ شمع
کایبهخود واماندهدر هررنگازاینمحفلبرآ
تا دو عالم مرکز پرگار تحقیقت شود
چوننفس یک پر زدن بیدل بهگرد دل برآ
چشمها و آیینهها
اهمیت چشم و آیینه در شعر بیدل دهلوی به نحوی است که برخی او را «شاعر چشمها و آیینهها» دانستهاند، بهنحوی که کمتر غزلی از بیدل را میتوان یافت که در آن به این دو واژه اشاره نشده باشد. کاربرد این واژهها در شعر بیدل از معنای لغوی و عادی آن شروع شده و سپس در معنای عاشقانه، عارفانه و فرهنگی-اجتماعی آن ادامه پیدا میکند. او چشم و آیینه را گاه در معنای عام خود و گاه در راستای جهتگیریهای ذهنی، روحی و تمایلات خویش به کار برده است.
زین گلستان درس دیدار که میخوانیم ما
اینقدر آئینه نتوان شد که حیرانیم ما
سنگ این کهسار آسایش خیالی بیش نیست
از زمینگیری همان آتش بدامانیم ما
عالمی را وحشت ما چون سحر آواره کرد
چینفروش دامن صحرای امکانیم ما
سینهچاک غیرتیم از ننگ همچشمی مپرس
هر که بر رویت گشاید چشم مژگانیم ما
در نفس آئینهی گرد سراغ ما گم است
نالهی حیرت خرام ناتوانانیم ما
غیر عریانی لباسی نیست تا پوشد کسی
از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
هر نفس باید عبث رسوای خودبینی شدن
تا نمیپوشیم چشم از خویش عریانیم ما
مشت خاک ما جنوندار دو عالم وحشت است
از رم آهو چه میپرسی بیابانیم ما
بی طواف نازش از خود رفتن ما هرزه است
رنگ میباید بگرد او بگردانیم ما
در تغافلخانهی ابروی او چین میکشیم
عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما
نقطهای از سرنوشت عجز ما روشن نشد
چشم قربانی مگر بر جبهه بنشانیم ما
هر که خواهد شبهای از هستی ما واکشد
نامهی بیمطلب ننوشته عنوانیم ما
نقش پا گل کردهایم اما درین عبرت سرا
هر که در فکر عدم افتد گریبانیم ما
چون نفس بیدل نسیم بینشان رنگیم لیک
رنگها پرواز دارد تا پرافشانیم ما