هوشنگ مرادی کرمانی
اولین بار کِی فهمید نوشتن بلد است؟ آنهم بچهای در سیرچ کرمان، روستایی دور و دورافتاده در دهه بیست شمسی. زندگی همان اول روی سختش را به هوشنگ مرادی کرمانی نشان داد. وقتی مادر جوانش در هجده سالگی مرد و پدرش ـلابد از اندوه- دچار افسردگی و نوعی جنون شد. اینجور بود که سر و کار هوشنگ، که اسمش را عمویش از توی شاهنامه انتخاب کرده بود و تنها هوشنگ روستا بود، به خاورخانم افتاد؛ مادربزرگش که به او ننه بابا میگفت و شالوده شخصیت بیبی قصه های مجید از او شکل گرفته بود.
ننهبابا حوصله بچه نداشت؛ ولی مهربانیاش هزار برابر بیحوصلگیاش بود. طبابت میفهمید و میدانست با گیاهان دارویی چطور میشود به جنگ بیماریها رفت. زیر دست او بود که هوشنگ بالید و بزرگ شد. با غصهها و قصهها، با آرزوهای کوچک و بزرگ و با تنهایی. تنهایی تک فرزند بودن، آن هم بدون پدر و مادر.
هوشنگ مرادی کرمانی از سال ۱۳۲۳، یعنی سال تولدش تا دوران نوجوانی در خانه مادربزرگ و پدربزرگش ماند. عمویش معلم مدرسه بود و گاهی برای هوشنگ کتاب میآورد. البته معلم بودنش چندان به نفع هوشنگ تمام نمیشد؛ چون از چهار سالگی با محیط مدرسه درگیر بود. وقتی هم که به مدرسه رفت یک بیل و داس به دستش دادند که خارهای حیاط مدرسه را ریشهکن کند. تمام کلاس اولیهای آن سال روز اول مدرسه را اینگونه شروع کردند.
آغاز نویسندهشدن هوشنگ مرادی کرمانی
اما از کِی فهمید که نویسندگی بلد است؟ شاید از آن روزهایی که برای عمویش نامه مینوشت تا از شهر برای آدمها کفش بفرستد. پسرک نهساله تا دل عمو را به دست بیاورد و رحم و مروتش را برانگیزد که زحمت خرید و فرستادن کفش ها را بکشد، دست به ساختن قصههایی عجیب میزد. تاثیر هم داشت. در دهی که هیچ کفاشی وجود نداشت، همین قصهها بود که به داد پای بچهها میرسید.
زندگی البته همانجور نماند. «ننه بابا» که عمر نوح نداشت؛ او نوه عزیزکردهاش را تنها گذاشت و رفت. بعد از فوت او هوشنگ راهی کرمان شد تا در منزل عمویش زندگی کند. هوشنگ مرادی کرمانی از مدرسه بیزار بود و نمرههای بدش باعث میشد هیچ مدرسهای ثبتنامش نکند. با بدبختی، آن هم درست وسط سال تحصیلی بالاخره توانست اسمش را در یک مدرسه بنویسد ولی همزمان کار هم میکرد. هر جا که میشد. از دستفروشی کتاب و کار در کتابخانه گرفته تا شاگردی نانوایی و کارگری. این، روی سخت ماجرا بود. قسمت خوب زندگی اما برای او کارهای هنری در مدرسه بود. تئاتری که نمایشنامهاش را او نوشته بود جایزه برد و آنقدر خوب بود که نظر مدیر رادیو کرمان را جلب کند. برای همین، درخواست هوشنگ برای ورود به رادیو را قبول کرد و از او خواست که آزمون گویندگی بدهد. نشد. با آن لهجه غلیظ کرمانی نمیشد گوینده رادیو شد. برای همین به جای گویندگی قرار شد که بنویسد. مطالبی کوتاه درباره شهر، وضعیت بهداشت عمومی یا رانندگان تاکسی. هیچکس نمیداند که هوشنگ نویسنده این بخشهای برنامههای رادیو است. وقتی هم میگوید کسی باور نمیکند. باور نمیکند که هوشنگ چه آدم مهمی شده است.
نوجوانی هوشنگ
نوجوانی همین شکلی میگذرد. در دبیرستان اگرچه میخواهد رشته ادبی بخواند اما عمویش زیر بار نمیرود و مجبورش میکند رشته برق را در هنرستان فنی انتخاب کند. هوشنگ مرادی کرمانی آنقدر با رشته تحصیلیاش غریبه است که دچار سانحه میشود. برای همین به دبیرستان حرفهای بازرگانی میرود و بالاخره دیپلم را میگیرد. اینجاست که هوشنگ طغیان میکند. میخواهد به تهران برود و بازیگر شود. عمویش مخالف است. میگوید برایش کاری در بانک کشاورزی پیدا کرده و این، یعنی زندگی خوب، آرام، بی حاشیه و تامین. اما هوشنگ دلش زندگی کارمندی نمیخواهد. مسئولیت تنها بودن و تنها ماندن در تهران را بر عهده میگیرد و راهی میشود. با توصیهنامه یک آشنا به هنرستان هنرهای دراماتیک میرود تا در رشته بازیگری ثبتنام کند. برای مصاحبه او را پیش محمدعلی کشاورز میفرستند. آنقدر بد بازی میکند که کشاورز خندهاش میگیرد. خلاصه رد میشود اما به نزد علی نصیریان راهنمایی میشود که گروه تئاتری دارد. خلاصه به هر ضرب و زوری هست، پای هوشنگ به دنیای هنر باز میشود.
هوشنگ مرادی کرمانی برای گذران زندگی دوباره مشغول میشود. به معلمی مدرسه اکابر میپرداخت و یواشکی سر کلاسهای ادبیات دانشگاه تهران حاضر میشد. چند بار کنکور داد تا بالاخره در مدرسه عالی ترجمه پذیرفته شد. همزمان برای نشریات هم مطلب میفرستاد که هیچ کدام چاپ نمیشد تا اینکه احمد شاملو داستان «کوچه ما خوشبخت ها»یش را در مجله خوشه چاپ کرد. اینطوری بود که ادبیات ایران، نویسنده جدیدش را شناخت. نویسندهای که در تمام این سالها با داستانهایش بخشی از دنیای ذهنی مشترک ما را ساخته است. نقطه عطف کارنامهاش اما همین «قصه های مجید» بود که داستان پسرکی فقیر و تنها با مادربزرگش است و کیومرث پوراحمد بر اساس آن سریالی ماندگار ساخت.
جایزههای هوشنگ مرادی کرمانی
مرادی کرمانی تاکنون توانسته است جوایز بسیاری بگیرد. از جایزه شورای کودک گرفته تا جایزه جهانی هانس کریستین اندرسن و خوزه مارتینی. قصههای هوشنگ مرادی کرمانی به چندین زبان منتشر شده و توانسته با مخاطب غیرفارسیزبان هم ارتباط برقرار کند. او چهره ماندگار هم شناخته شده و عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی است. بخشی از بهترین اقتباسهای سینمایی از آثار او صورت گرفته است. مثلا همین «قصه های مجید» یا «مهمان مامان». او با زندگی پرفرازونشیبی که از سر گذرانده انگار خودش هم شخصیت داستانی است. در مصاحبهای گفته هرگز سعی نمیکند برای کودکان قصه بنویسد بلکه «فکر میکنم که بازتاب کودکی در من ماندهاست؛ من در کودکی ماندهام و هر چه بگذرد، کودکی از ذهنم نمیرود. هرکسی که کودکیاش را از دست بدهد، جانش را از دست میدهد و میمیرد.» شاید برای همین داستانهای او اینچنین ریشهدار و عمیق با مخاطبش رابطه میگیرد چون در پرداخت به موضوعات، پیش از هر چیز به وجه انسانیاش توجه میکند.
هوشنگ در آینهی آثارش
هوشنگ مرادی کرمانی در اتوبیوگرافی یا همان زندگی خودنوشتاش یعنی «شما که غریبه نیستید» تمام روزهای کودکی و نوجوانیاش را روایت کرده است. در آن کتاب ما تصویر پسرکی را میبینیم که گرچه بر زمین سفت واقعیت قدم میزند اما رویاهایش را از دست نمیدهد. هیچ چیز نمیتواند او را از خیالپردازیهایش جدا کند. برای همین بعدها کلمات ابزارش میشوند تا آن روزهای تلخ به رویا آمیخته را به داستان تبدیل کند. همان کاری که مجید در قصهاش میکند: «پریدم تو کوچه و مثل فشنگ دویدم. دو سه تا کوچه که دور شدم، اسکناسها را از جیبم درآوردم و شمردم. از خوشحالی دیوانه شده بودم. هر چی آرزو ته دلم چسبیده بود و داشت میمُرد، جان گرفت، بالا آمد و جلوی چشمم حاضر شد. به نظرم آمد که خیلی چیزها میتوانم با آن پولها بخرم. آرزوها توی کلهام میجوشید، قاتی پاتی میشد، میریخت بیرون. همه جور آرزویی بود از آرزوهای ریز و ارزان گرفته تا آرزوهای خیلی گنده که فلک هم نمیتوانست به آنها برسد. اول آرزوهای کوچولو و ساده بود: جعبهی ششتایی مدادرنگی، مثل جعبهی مدادرنگی اسماعیل، همکلاسیام. قلم خودنویس عالی، مثل قلم آقای مدیر. دو تا کتاب بزرگ داستان که هیچ وقت خدا تمامی نداشته باشد. کمربند نو با قلاب پهن طلایی. یک جفت کفش حسابی، کتوشلوار نونوار و خوشگل، کیف قشنگ مدرسه که دو تا تسمه داشته باشه و مثل عکس پسر توی کتاب ببندمش به پشتم. سی تا دفتر سفید مشق، شلوار کوتاه شورتی مثل شلوار پسر توی کتاب که پوشیده و به مدرسه میره. نه خوب نیست. زشته. روم نمیشه بپوشمش. حتما بیبی میگه: خجالت نمیکشی لنگهای سیاه و استخوانی و پرچرکت را بندازی بیرون! ... امان از بیبی وقتی آدم آرزو میکرد، یهو سروکلهاش میان آرزو پیدا میشد و میافتاد به ایراد گرفتن و نصیحت کردن.»
شخصیتهای قصه او اگرچه در بستر سخت زندگی خود، تنهایند اما این تنهایی سهمگین باعث نمیشود که دست از انسان بودن خود بکشند. شاید ماهیت نگاه هوشنگ مرادی کرمانی را باید در این نقل قول از «ننه بابا» بیابیم آنجا که میگوید: «آدمیزاد به جاش که برسه از سنگ سختتره و اگر نازپرورده باشه و از سختیها بترسه از گل نازکتره و با کمترین باد سرد و گرمی پژمرده و پرپر میشه.» اما این سنگ سخت، با لطافت رویاها و قصههایش حالا بخشی از خاطره جمعی ماست. به قول خودش به دنیا آمده که با نوشتههایش دوست پیدا کند. دوستانی که او را راوی بخشی از کودکیشان میدانند و به حریم شخصی ذهنشان راهش دادهاند. او هوشمندانه خودش را از تمام خطکشیهای سیاسی و اجتماعی کنار کشیده تا کارش را بکند و حالا با قصههایش بر جریده عالم ایرانی ثبت است. برای همیشه و تا ابد.