دانلود و خرید کتاب گره دریایی وحید حُسنی‌هنزایی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب گره دریایی اثر وحید حُسنی‌هنزایی

کتاب گره دریایی

انتشارات:نشر صاد
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب گره دریایی

کتاب گره دریایی نوشته وحید حسنی‌هنزایی است. این کتاب روایت جذابی از مردی است که روی یک سکوی نفتی کار می‌کند. این کتاب روایتی جذاب است که خواننده را با خود همراه می‌کند. داستان فرصت تجربه‌ای تازه به مخاطب می‌دهد.

خواندن کتاب گره دریایی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم 

بخشی از کتاب گره دریایی 

من تاب خوردم و از آن دهانهٔ گشاد پایین رفتم. سیاه‌چال بود. سرم که از عرشه پایین‌تر رفت؛ انگار دنیا تار شد. هیچ‌چیز پیدا نبود. گفتم نگه دارند تا چشمم به سیاهی عادت کند و بتوانم چیزی ببینم. مدتی صبر کردند. بالابر که حالا شده بود پایین‌بر، ایستاد تا چشمانم عادت کند.

انعکاس نور را در سیاهی روغن می‌دیدم. تقریباً دو متر با روغن فاصله داشتم. مرا برد پایین‌تر تا بتواند در افق حرکتم دهد. بازوی بالابر آمده بود توی مخزن. نور که می‌انداختم؛ از سه طرف انتهای مخزن پیدا نبود؛ فقط یک دیوار دیده می‌شد. دیواره و سقف و کف، مشکی بود و انگاری سیاه‌چاله‌ای بود که نور چراغ کلاهم را به خودش می‌خورد. دماسنج را گرفتم به‌سمت روغن؛ دمای نود را نشان داد. حرارت را داشتم حس می‌کردم. وقتی دما را اعلام کردند؛ بحث درگرفت. بی‌سیم یکسره شده بود و همهٔ حرف‌ها را می‌شنیدم. مهندس‌ها روی این به توافق رسیدند که باید مواد ضدّ رسوب، دمای روغن را بالا برده باشد.

پیچ دوم و سوم را باز کردم. چهارمی باز نشد. دما روی صدوبیست بود. داشتم گُر می‌گرفتم. جِزجِزی از پشت‌سرم شنیدم؛ باران گرفته بود. باران می‌خورد روی روغن‌ها و حلّال‌ها و برای خودش می‌جوشید. بخار آب به بخار روغن اضافه شد. گفتند که باید در مخزن را ببندند. موافقت کردم و گفتم زودتر این کار را بکنند؛ تا بخارپز نشده‌ام. آب نباید قاطی روغن می‌شد. دوتا فن دیگر اضافه کردند که با لوله، هوا را از لای در نیمه‌باز مخزن روغن بدمد داخل. پیچ چهارم را رها کردم. پیچ‌های پنج و شش بهتر باز شدند. مچ دست‌هایم، جایی‌که دستکش و آستینم به هم رسیده بودند، شروع کرد به خارش و سوختن. عرق صورتم چفیهٔ دور گردنم را خیس کرده بود و سوزش کمی پشت پای راستم حس می‌کردم. هرچه سریع‌تر باید این شانزده پیچ، باز می‌شدند. بوی حلّال به دماغم می‌رسید. نگاهی به بادگیرم انداختم. کنار زانویم به جایی گرفته بود و پاره شده بود. دیگر بدنم آسیب‌پذیر شده بود. هول کردم. پیچ‌ها را تندتر باز کردم. خیلی بدقلق شده بودند و مقداری هم چرب‌بودن سطح دریچه و پیچ‌ها موجب دررفتن آچار می‌شد. بدنم داشت می‌سوخت.

نظرات کاربران

n re
۱۴۰۱/۰۶/۱۲

خیلی دوس داشتنی بود برای من خیلی دل انگیز بود چون برادر خودم دریانورده و تمام وقایعی که توی کتاب تعریف کرده بود خیلی برام ملموس بود سختی های کار و زندگی دریانوردی واسه همین در عرض یکروز کتاب رو خوندم و خیلی دوسش

- بیشتر
leylak
۱۴۰۰/۰۱/۱۹

میشه از کتاب لذت برد حتی اگه با بعضی نقطه نظرات متعصبانه‌ی نویسنده موافق نبود. کاش کتابی به‌عنوان نقد و پاسخ به این داستان نوشته می‌شد، و کاش اگر نوشته می‌شد اجازه‌ی چاپ پیدا می‌کرد.

بلوریخ
۱۴۰۰/۰۲/۰۷

داستان حال و هوای جدیدی داشت برام.چیزایی ک درمورد ناو و کشتی میگفت خیلی برام تازگی داشت و جالب بود.

sky.
۱۳۹۹/۱۲/۱۶

بدک نبود ولی نویسنده می تونستم که بهتر از این هم بنویسید.

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱۰)
پدرها جوری به آدم نگاه می‌کنند که مطمئن بشوند کسی که جلویشان نشسته، همانی است که آن‌ها بزرگ کرده‌اند. اکثر وقت‌ها مطمئن نمی‌شوند.
Leo n
تکدّیگری زبان بین‌المللی دارد: یک دست جلو، گردن کج. باید به زبان ناله حرف بزنی. این را همهٔ دنیا می‌فهمند.
leylak
اگر مجبور باشم مدتی در یک جا باشم و جای جدیدی را نبینم؛ باید بروم جاهای جدید درون خودم را کشف کنم.
بنده خدا
نگاهم به درجه‌ها بود که کمک‌ناخدا گفت: «تو یک ویل‌من خوب می‌شوی! خوبه، کشتی یک سکّاندار خوب لازم دارد. می‌دانی، بعضی وقت‌ها چند دهم درجه انحراف دردسرساز است.» نگاهش کردم. می‌دانستم گاهی چند دهم درجه انحراف دردسرساز است. چند درجه انحراف بود که برایم دردسرساز شده بود. من را از خانه جدا کرده بود. بلندم کرده بود و انداخته بود وسط دریا، روی یک کشتی بزرگ.
بنده خدا
بیست‌وپنجم برج، بازنشسته‌ای عصازنان وارد بانک شد تا حقوقش را بگیرد. گفتم: «واریز نکردند.» عصازنان برگشت. فردایش آمد و دوباره برگشت. ناراحت شدم که این‌قدر با سختی می‌آید و می‌رود. روز سوم گفتم: «پدرجان هنوز بیست‌وهفتم است و آخر برج نشده که می‌آیید!» گفت: «شما می‌دانید آخر برج کِی است و کِی حقوق می‌ریزند، نوه‌هایم که نمی‌دانند.» گفتم: «به من زنگ بزنید می‌گویم ریختند یا نریختند.» گفت: «نه! می‌آیم. این‌طوری خیالم راحت‌تر است.»
کاربر ۱۳۶۲۷۶۴
زبان دریا را نمی‌فهمم؛ فقط دل‌شوره به دل آدم می‌اندازد.
Leo n
نفتِ خامِ خامِ خام. انگار شیرهٔ خاک ایران باشد. شیرهٔ خاکش را داریم می‌کشیم و می‌فروشیم تا پولی بیاوریم بریزیم توی خزانه تا چرخ مملکت بچرخد. نمی‌دانم خام‌خوری از کی وارد فکر ما شده است؟ نمی‌دانم ما کی خام‌خوار شدیم. دوست داشتم این بشکهٔ زیر پایم را پر می‌کردیم و می‌ریختیم توی دهان پتروشیمی‌هایی که از انتهای خلیج فارس تا ابتدای دریای عمان گله‌به‌گلهٔ ساحل ساخته شده‌اند و خودمان دائم این نفت را پالایش کنیم بفرستیم داخل ایران؛ کارخانه‌ها محصول بدهند بیرون و بفرستیم به همهٔ دنیا.
بنده خدا
پسرها با من قهر کرده بودند که چرا این‌کار را با دختر مردم کردم یا چرا بدون خداحافظی رفتم.
Leo n
پسرها با من قهر کرده بودند که چرا این‌کار را با دختر مردم کردم یا چرا بدون خداحافظی رفتم.
Leo n
خیلی زود عادی شد و آمد کمک من تا استخر را بشوید. حالش مثل کسانی بود که آمده‌اند استخر شنا کنند ولی مجبور شدند استخر بشویند
Leo n

حجم

۱۰۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۱۰۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان