دانلود کتاب صوتی نفرتاری ملکه خورشید با صدای سحر رزاق‌زاده + نمونه رایگان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب صوتی نفرتاری ملکه خورشید اثر سحر رزاق‌زاده

دانلود و خرید کتاب صوتی نفرتاری ملکه خورشید

معرفی کتاب صوتی نفرتاری ملکه خورشید

کتاب صوتی نفرتاری ملکه خورشید، نوشته‌ی میشل موران داستانی تاریخی از زندگی ملکه‌ی خورشید، شاهزاده نفرتاری، خواهرزاده‌ی ملکه نفرتی‌تی و همسر رامسس کبیر، یکی از مشهورترین فرعون‌های مصر است.

داستان کتاب نفرتاری را با ترجمه‌ی سید حبیب گوهری‌راد و بهاره پاریاب و صدای سحر رزاق‌زاده بشنوید.

درباره‌ی کتاب نفرتاری

نفرتاری، ملکه‌ی خورشید، خواهرزاده‌ی ملکه نفرتی‌تی و همسر رامسس کبیر است. رامسس یکی از مشهورترین فرعون‌های مصر است که دل به عشق نفرتاری می‌بازد. عشقی عمیق و جاودانه. رامسس در این عشق تا جایی پیش می‌رود که اشعاری که برای نفرتاری می‌سرود، در تمامی معابد و اهرام مصر باستان، از «لاکسور» تا «ابوسمبل» قابل مشاهده هستند. نفرتاری بیست سالی را در کنار رامسس کبیر گذراند. پس از مرگش او را در دره‌ی ملکه به خاک سپردند. جایی که به یکی از زیباترین و باشکوه‌ترین معابد مصر تبدیل شده است. میشل موران در کتاب نفرتاری، سرگذشت ملکه‌ی خورشید را از کودکی تا بزرگسالی در قالب رمانی خواندنی و زیبا می‌گوید.

شنیدن کتاب نفرتاری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

کتاب نفرتاری شما را به سفری سحرآمیز به دل مصر باستان می‌برد؛ اگر از خواندن رمان‌های تاریخی لذت می‌برید، کتاب نفرتاری را بخوانید.

بخشی از کتاب نفرتاری

اتاق آکنده از بوی غلیظ دود بود و ملکه بر بالین پیلی خم شده و می‌گریست. در آن سوی اتاق که نور چراغ روغنی آن را روشن نمی‌کرد، فرعون تنها و در سایه ایستاده بود.

رامسس زیر لب زمزمه کرد: «پیلی...» و باز هم در حالی که گریه می‌کرد او را صدا کرد. اهمیتی نمی‌داد که برای یک شاهزاده شایسته نخواهد بود که دیگران گریهٔ او را ببینند. به سوی بستر خواهر دوید و دست او را گرفت. چشم‌های دخترک بسته بود و دیگر سینهٔ کوچکش از سرما نمی‌لرزید. ملکهٔ مصر در کنار بالین او به تلخی می‌گریست.

- «رامسس، باید دستور بدهی ناقوس‌ها را به صدا درآورند.»

رامسس به پدر نگاه کرد و احساس کرد فرعون مصر خود با مرگ دست و پنجه نرم کرده. فرعون ستی۹ با سر گفتهٔ او را تأیید کرد و گفت: «برو.»

رامسس هق‌هق‌کنان گفت: «اما من تلاش زیادی کردم!... من به آمون التماس کردم!»

ستی از آن سوی اتاق به سمت رامسس رفت، دست‌های خود را دور شانه‌های پسرش حلقه کرد و گفت: «این را می‌دانم. حالا باید به آن‌ها بگویی ناقوس‌ها را به صدا درآورند، زیرا اکنون آنوبیس او را برده است.»

اما من می‌دانستم که رامسس هرگز تحمل تنهایی پیلی را نداشت، زیرا او مانند من از تاریکی می‌ترسید و حتی صدای گریهٔ دیگران نیز او را می‌ترساند. رامسس اندکی منتظر ماند، اما لحن پدرش تقریبا' آمرانه بود: «برو.»

رامسس به من نگاه کرد و من دانستم که باید او را همراهی کنم. در حیاط دربار کاهنه‌ای پیر و فرتوت همان‌طور که زنگولهٔ برنزی را در دستان خود می‌فشرد گفت: «روزی آنوبیس به سراغ ما نیز خواهد آمد.» و گرمای نفس‌هایش در سرمای شب، مانند مه در هوا پخش شد.

رامسس فریاد زد: «اما نباید در شش سالگی به سراغ او می‌آمد... آن هم درست زمانی که من این همه به آمون التماس کرده بودم تا او را زنده نگه دارد!»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

زمان

۰

حجم

۰

قابلیت انتقال

دارد

زمان

۰

حجم

۰

قابلیت انتقال

دارد