کتاب امپراتور جاده
معرفی کتاب امپراتور جاده
کتاب امپراتور جاده، رمانی زیبا و خواندنی از نسرین قاسمینسب است. کتاب امپراتور جاده داستان شیفتگی عجیب دختری جوان به یک جفت چشم درخشان و اغواگر است.
دربارهی کتاب امپراتور جاده
کتاب امپراتور جاده از عشق و شیفتگی میگوید. نسرین قاسمینسب در کتاب امپراتور جاده، داستان شیفتگی را شرح میدهد که با اتفاقی عجیب و غیرمنتظره آغاز میشود. دختری که در اتوبوس خوابش برده است و زمانی که از خواب بیدار میشود، میفهمد که در اتوبوس تنها مانده است و ناگهان چیزی را میبیند که انتظارش را نداشته است. داستان شیفتگی او و دلداگیاش به یک جفت چشم از همینجا آغاز میشود. چشمانی پر فروغ که میدرخشند و نگاهی به آنها کافی است تا هرکسی را عاشق و دلداده کند. آیا عشقی سوزان در میان آنها شکل میگیرد یا درخشش چشمها بعد از چند روز خاموش میشوند؟
کتاب امپراتور جاده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از رمانهای نویسندگان ایرانی لذت میبرید، کتاب امپراتور جاده را حتما در لیست کتابهایتان قرار دهید.
بخشی از کتاب امپراتور جاده
سرم را بلنـد کـردم بـا چشـمان بـیزورم محکـم پلـک مـیزدم تـا تـاری دیـد کمـتر شـود و ناگهـان غـرق در دریـای خاکسـتری شـدم. دســتانش را برداشــت و ســعی کــرد خــود را از چنــگال مــن رهــا کنــد امــا مــن غــرق در دو نــور لعنتـی شــده بــودم.
- خانم حالتون خوبه؟!
نگاهــی بــه یقــهی پیراهنــش انداختــم کــه چگونــه دســتانِ ظریــف دخترانـهام آن را درون خـود مچالـه کردهانـد. بـا سرعتـی کـه انـگار تـازه بـه خـودم آمـدهام، دسـتم را از پیراهـن او جـدا کـردم و خـود را بـه عقـب پــرت کــردم و همچنیــن ســعی میکــردم وضعیــت بههمریختــهام را کنتــرل کنــم امــا نمیتوانســتم حضــور داشــته باشــم و بــه چشــمانش نـگاه نکنـم انـگار غیـر از نـگاه کـردن بـه چشـمانش زمـان و دقیقههـا حیــف میشــدند.
بهسرعــت چشــمانم را بــه اطــراف میچرخانــدم و دزدکــی میــان چشــم انداختنهایــم بــه اطــراف بــه او هــم نــگاه میکــردم. تــا ایــن حــد شــیفتگی دو چشــم برایــم غیرقابلبــاور بــود. او اولیــن نفــری بــود کـه چشـمانش اینچنیـن در نظـرم زیبـا جلـوه میکـرد بهگونـهای بـود کــه انــگار مقــداری از برادههــای آهــن چشــمانش، بهپــای گامهــای مـن ریختـه شـده بـود. از رفتارهایـم تعجـب کـرده بـود رفتارهایـم بسـیار ضایــع مینمــود پوزخنــدی گوشــهی لبانــش نشســت و بــاز پرســید؛
- خانم... از شما پرسیدم حالتون خوبه؟
انـگار نمیتوانسـتم هـم بـه چشـمانش نـگاه کنـم و هـم بـه او پاسـخ دهـم سرم را پاییـن انداختـم و گفتـم:
- میبینید که خوبم.
- من از شما عذر میخواهم.
فوراً گفتم؛ نه... نه...
سپس سرم را بلند کردم به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- مــن از شــما معــذرت میخواهــم دکمــهی پیراهنتــون کنــده شــد. نزدیــک بــود بیفتــم واقعــاً متأســفم.
همـان لحظـه یکـی از همکارانـش سریـع بـه سـمت او آمـد و گویـی کـه اتفـاق جدیـدی افتـاده باشـد بـا هیجـان دسـتانش را گرفـت و او را بـه دنبـال خـود کشـید. او در ایـن فاصلـه بـه مـن نـگاه کـرد و دسـتانش را بـه معنـای خداحافظـی بلنـد کـرد. لبخنـد تلخـی زدم صرفـاً بـه ایـن منظـور تلـخ بـود کـه داشـت میرفـت!
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه