دانلود و خرید کتاب صوتی برفهای کلیمانجارو
معرفی کتاب صوتی برفهای کلیمانجارو
در این کتاب صوتی رمان مشهور برفهای کلیمانجارو اثر نویسنده بزرگ آمریکایی، ارنست همینگوی را با صدای بهمن وخشور میشنوید.
دربارهی کتاب بفهای کلیمانجارو
همینگوی در این داستان درد و رنج مردی زخمی به نام «هری» را که پایش قانقاریا گرفته شرح می دهد. او در این داستان دردهای مادی و معنوی هری را به تصویر میکشد و خاطرات گذشتهاش را در لحظههای رهایی از درد مرور میکند.
این داستان تلفیقی از دردمندی انسان و بیرحمی طبیعت است در صحنههای پر از کشمکش و هیجان داستان، مردان و زنانی سرشار از شور زندگی میجنگند، عشق میورزند و میمیرند و یک تراژدی پرشکوه و ماندگار را میسازند.
خواندن کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم ؟
دوست داران ادبیات جهان ورمانخوانان را به شنیدن برف های کلیمانجارو دعوت میکنیم. داستانی ، ادبیات نمایشی ، ...
درباره ارنست همینگوی
ارنست همینگوی در ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ در اوک پارک ایالت ایلینوی زاده شد. پدرش یک پزشک و مادرش معلم پیانو و آواز بود. ارنست پس از پایان دوره مدرسه، در سال ۱۹۱۷ برای مدّتی در کانزاسسیتی، گزارشگر ک ماهنامه بود. در جنگ جهانی اول داوطلب خدمت در ارتش شد امّا ضعف بیناییاش او را از این کار بازداشت در عوض به عنوان راننده آمبولانس صلیب سرخ، نزدیکی جبهه ایتالیا خدمت کرد.
او در ۸ ژوئیه ۱۹۱۸ مجروح شد و ماهها در بیمارستان بستری بود. در بازگشتش به ایالات متحده، مردم شهر و محلهاش در اوک پارک از او مثل یک قهرمان استقبال کردند. همینگوی دوباره کار خبرنگاری را از سر گرفت. در پاریس برای تورنتو استار مشغول به کار شد و در کنار آن به داستاننویسی پرداخت. طیّ همین دوران یعنی بین سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶ او در مقام یک نویسنده به شهرت رسید. از آثار ماندگار همینگوی میتوان وداع با اسلحه، پیرمرد و دریا و زنگها برای که به صدا درمیآیند را نام برد.
جملاتی از کتاب صوتی برفهای کلیمانجارو
حالا توی ذهنش ایستگاه قطاری می دید در قره گچ و او با بسته اش ایستاده بود و آن هم چراغ قطار سمپِلون اوریان بود که حالا تاریکی را می شکافت و او پس از عقب نشینی از تراکیه می رفت. این یکی از چیزهایی بود که برای نوشتن کنار گذاشته بود، که آن روز صبح سر میز صبحانه از پنجره بیرون را تماشا می کرد و برف را روی کوه های بلغارستان می دید و منشیِ ناسِن از پیرمرد پرسید که آیا این برف است و پیرمرد نگاه کرد و گفت که نه، این برف نیست، هنوز زود است برف باشد. و منشی برای دخترهای دیگر تکرار کرد که نه، دیدید گفتم، برف نیست، و آن ها همه شان گفتند برف نیست ما اشتباه می کردیم. ولی برف بود و خودش وقتی به سیاست مبادله ی جمعیت رسید مردم را توی همان برف فرستاد و مردم توی همان برف راه افتادند تا بالاخره در آن زمستان مردند...
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
دارد