دانلود و خرید کتاب کارت دعوت گروه نویسندگان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب کارت دعوت اثر گروه نویسندگان

کتاب کارت دعوت

انتشارات:جام‌جم
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کارت دعوت

 کارت دعوت مجموعه‌ای از داستان‌های گزینش شده، مجله مجازی نقد داستانِ بنیاد شعر و ادبیات داستانی است که با کارابران اندکی شروع به کار کرد و حالا بیش از ۱۵۰۰ کاربر دارد. نویسندگان این داستان‌ها از پایگاه نقد داستان شروع کردند و حالا به این جا رسیده‌اند و امید دارند که در آینده‌ای نزدیک تبدیل به چهره شوند.

چینش داستان‌ها بر اساس حروف الفبایی نام داستان‌هاست، از این رو که هیچ زمینه برتری دادنی در داخل مجموعه نیز ایجاد نشود چرا که بازخوردها و برگزیدن نویسندگان، توسّط خوانندگان و رصد آن و پی‌جویی این انتخاب‌ها توسّط ناشر، ارزشی والا دارد و ملاکی است برای چاپ داستان‌های بلند، رمان و مجموعه داستان‌های انفرادی، از تک تک نویسندگان این مجموعه.

خواندن مجموعه داستان کارت دعوت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

تمامی علاقه‌مندان به داستان کوتاه و نویسندگان نوپایی که تازه داستان‌نویسی را شروع کرده اند.

جملاتی از کتاب کارت دعوت

به زحمت از جایش بلند شد. نگاهش را از قاب عکس روی دیوار گرفت. کلاه مرتضی را بوسید. چراغ را خاموش کرد و رفت که بخوابد. ساعت، حدود ده شب بود. نور مهتاب که از پنجره به داخل می‌تابید، کافی بود برای اینکه چند قدمِ از جلوی درِ اتاق تا رختخوابش را طی کند و زمین نخورد. آهسته روی تخت دراز کشید و پتو را تا زیر چانه‌اش بالا آورد. چند روزی بیشتر به عید نوروز نمانده بود؛ اما دل و دماغ خانه‌تکانی را نداشت. کسی هم نبود که کمکش کند و با شیرین‌زبانی‌هایش، برایش کار کند و هزار جور مزه بریزد تا خستگی کار از تنشان در برود. صدای پسربچهٔ کوچک همسایهٔ بالایی آمد که داد زد: گلللل... لبخندی زد و چشم‌هایش را بست و یاد روزی افتاد که مرتضی با جعبهٔ شیرینی استخدامش وارد حیاط شده بود و او داشت جلوی راهپله با خانم همسایه حرف میزد:

_ من نمیگم بازی نکنه؛ ولی دیگه ساعت ده شب، وقت داد زدن نیست. همین دیشب، من سه دفعه از خواب پریدم.

_ بله، چشم! حق با شماست. میبخشید... با اجازهتون.

_ به امان خدا... مرتضیجان، اومدی، مادر؟ خیر باشه! اون چیه دستت؟

_ بریم تو؛ بهت میگم. مامان، آنقدر به این بچه گیر نده. بذار بازیش رو بکنه. یادت نیست منِ به این آقایی (!) وقتی بچه بودم، چه آتیش‌پارهای بودم؟ یادت نیست با توپ زده بودم شیشهٔ مغازهٔ سر کوچه رو آورده بودم پایین و صاحبش تا خونه دنبالم کرد؟

_ خُبه... خُبه... حالا کمتر خودتو تحویل بگیر! چرا؛ یادمه... خدا نکشتت! بعدش هم من با دمپایی دنبالت کردم و از خونه انداختمت بیرون و تا غروب که بابای خدابیامرزت بیاد، تو کوچه مونده بودی!

و حیاط پر شده بود از صدای خنده‌هایشان...

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه