دانلود و خرید کتاب دیدار جان؛ روایت‌هایی از زندگی‌ شهید مهدی بخشی فاطمه وفایی‌زاده
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب دیدار جان؛ روایت‌هایی از زندگی‌ شهید مهدی بخشی اثر فاطمه  وفایی‌زاده

کتاب دیدار جان؛ روایت‌هایی از زندگی‌ شهید مهدی بخشی

معرفی کتاب دیدار جان؛ روایت‌هایی از زندگی‌ شهید مهدی بخشی

«دیدار جان» نوشته فاطمه وفایی زاده، روایت‌هایی از زندگی شهید مهدی بخشی؛ معاون گردان مالک اشتر ۲۷ محمد رسول الله (ص) از زبان خانواده، دوستان، هم‌رزمان و نزدیکان او است. این اثر یکی از کتاب‌های مجموعه «بیست‌وهفتی‌ها» است که در قالب «زندگی‌نامه‌ی داستانی» و به دور از جنس ادبیات آثار مستند، با بیانی روان و صمیمی به روایت زندگی مسئولین واحد، فرمانده گردان‌ها و فرمانده گروهان‌های شهیدِ لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) می‌پردازد. «اواخر تابستان ۶۳ بود که آمدیم اردوگاه بستان برای آماده سازی عملیات بعدی. این جا اردوگاهی بود که با موقعیت و جغرافیای منطقه ای که قرار بود عملیات شود، شباهت داشت تا نیروها با منطقه ی عملیاتی آشنا شوند. قرار بود عملیاتی داشته باشیم که از آب عبور کنیم و برویم توی خشکی. رودخانه ی نیسان نزدیک بستان بود، برای همین رفتیم بستان چادر زدیم تا هم بچه هایی که شنا بلد نیستند، یاد بگیرند و هم عبور از آب را تمرین کنیم. البته آن روزها دقیقاً نمی گفتند کجا قرار است عملیات کنیم. اما به مسئول گروهان ها گفته بودند با قایق از این آب عبور کنیم، برسیم به خشکی و تازه باید بزنیم به دشمن. خشکی را پاک سازی کنیم و تا جایی که می توانیم ادامه دهیم.»
نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱۰)
ساک جبهه ات را برایمان آوردند. پلاک شناسایی ات توی ساک بود. شاید به گردنت نینداخته بودی که اگر اسیر شدی، شناسایی نشوی. یادم آمد موقع رفتن گفتی «مادر دعا کن اسیر نشم. نمی دونی چه بلاهایی سر اسرا می آرن. همون جا توی خاک خودمون چطوری با بچه ها رفتار می کنند، دیگه ببین تو اردوگاه هاشون چه بلایی سر بچه های ما می آرن.» بهت گفتم «مادر این حرف رو نزن.» قبل از رفتن توی کیفت را نگاه کردم. حقوقت را دست من می دادی؛ ماهی دو هزار یا دو هزار و پانصد تومان بود. وقتی می دیدی کسی نیاز دارد، هرچه برایت پس انداز کرده بودم، می گرفتی و به او می دادی. این بار هم یواشکی کیفت را گشتم و دیدم هیچ پولی تویش نیست. برایت چندتا اسکناس گذاشتم تا پول همراهت باشد. مادرم دیگر، دلم طاقت نمی آورد.
مادربزرگ علی💝
یکی از شب های سرد زمستان ۵۸، که همراه چند نفر دیگر رفته بودی سر پست، از توی ماشین یک نفر که بعد فهمیدید دانشجو بوده، دستگاه آپارات و فیلم های غیرمجاز پیدا کردید. بچه های کمیته پیاده اش کردند. یک سیلی زدند درِ گوشش؛ با فحش و بد و بی راه گفتند چرا می خواهد فیلم ها را رد کند. تو از دست بچه ها عصبانی شدی و به شان تندی کردی. بعد رفتی پیش مسئول کمیته و جریان را گفتی. گفتی «این بنده خدا رو خیلی اذیت کردند. نباید این جوری با مردم برخورد کنند. ما حق نداریم فحش بدیم.» این جور برخوردها را که دیدی، نتوانستی زیاد توی کمیته بمانی.
مادربزرگ علی💝
نمی خواستم نبودنت را باور کنم. می نشستم توی حیاط و برایت شعر می خواندم. هر بار که از جبهه می آمدی، برایت شعر می خواندم. مهدی جان تو می گفتی به وقت گُل می آیی گل های عالم تموم شد، کی می آیی، مادر بنفشه ام برگ بید شد، کِی می آیی مادر، چشمام به در سفید شد، کِی می آیی اگر خبر زِ آمدن تو می داشتم سر راهت گل ریحان می کاشتم گل ریحان بچینم دسته دسته سر راهت بشینم خسته خسته سر راهت بشینم فال گیرم اگر رزمنده ای بیا احوال گیرم بعد از مراسم یادبود، زهرا هر هفته با شیشه ی گلاب می رفت بهشت زهرا، سر مزار شهدای گمنام. قبرشان را می شست و گریه می کرد. از آن ها می خواست دعا کنند گمشده ی ما هم پیدا شود.
مادربزرگ علی💝
تابوت را نشان مان دادند. من یک سر تابوت نشستم و زهرا طرف دیگر. سربازی آمد در تابوت را باز کرد. به اندازه ی دوتا بیل خاک توی تابوت بود؛ یک بادگیر پاره، یک استخوان دست و یک استخوان فک. نمی دانم چند دقیقه بود که مات و مبهوت نگاهت می کردم. ماتم برده بود؛ توی این دنیا نبودم. یاد چشم هایت افتادم که پر از زندگی بود؛ حالا این استخوان ها چقدر سرد و بی روح بودند. با خودم فکر کردم «مهدی، این تویی؟ بعد از ده سال از کجا معلوم که تو باشی؟ ای کاش هنوز هم فکر کنم یک جایی توی ایران یا عراق زنده باشی. ای کاش هنوز هم فکر کنم بالأخره یک روز خودت زنگِ در را می زنی و برمی گردی. مهدی از کجا معلوم که این ها پاره های بدن تو باشد؟»
مادربزرگ علی💝
از اتفاق های دور و برت بی تفاوت رد نمی شدی. هر روز که می رفتی مسجد، می دیدی دختری پدر فلجش را می آورد می گذارد جلوی مسجد و بعدازظهر دوباره می آید او را می برد. پدرش همان جا می نشست و سیگار می فروخت. یک روز دیدی پسری به دختر پیرمرد متلک گفت. رفتی جلو و با او دعوا کردی تا این که معذرت خواهی کرد و رفت. به دختر پیرمرد گفتی «دیگه نمی خواد پدرت رو بیاری و ببری. خودم می گم سر ساعت پدرت رو بیارن این جا، سر ساعت هم ببرند.» یاد آن روزها به خیر؛ روزهایی که خطر توی کوچه و محل کمین کرده بود، اما دلم خوش بود که پیش خودمان هستی. هیچ کس نمی دانست آخرین روز شهریور ۵۹ قرار است چه اتفاقی بیفتد. هیچ کس نمی دانست که جنگ، دیگر تو را از ما می گیرد و مخالفت های پدرت هم نمی تواند مانع تو شود.
مادربزرگ علی💝
بچه ها توی مسیر برگشت گریه می کردند. یکی از بچه ها توی راه گفت «مهدی بخشی هم جا موند. ترکش خورده بود، لای پتو پیچیده بودند و پشت دژ گذاشته بودنش.» نادعلی، عکاس و مسئول تبلیغات گردان، از سمتی عقب می آمد که تو افتاده بودی. ظهر به تو رسید، بدنت را بلند کرد، هنوز سرد نشده بود. به خاک ریز تکیه ات داد، دوربینش را آماده کرد و عکست را گرفت تا معلوم شود آخرین وضعیتی که داشتی چطور بوده. آن قدر آتش زیاد بود که خودشان را هم به زحمت عقب می کشیدند. در مسیر از چند شهید دیگر هم عکس گرفت. گویا بعد از این که تو را می گذارند سینه ی خاک ریز، یک ترکش دیگر می خورد پشت سرت. هنوز کسی نمی دانست شهید شده ای. بعد از عقب نشینی، نیروها را جمع کردند و بردند کارون. دنبال تو می گشتند. کسی خبر درستی نداشت. هنوز معلوم نبود کی شهید شده و کی مجروح.
مادربزرگ علی💝
درِ تابوت را بستند. آمدیم خانه. دیگر از چشم انتظاری بیرون آمدم. دیگر منتظر نبودم تو، گوشه ای از این دنیا زنده باشی و برگردی. حالا برگشته بودی. ده سال چشم انتظاری کم نیست. حالا دیگر هرکس زنگ می زند، بدو بدو نمی روم دم در ببینم تو هستی یا نه.
مادربزرگ علی💝
همیشه وقتی می آمدی مرخصی، تلفن می کردم به زهرا بیاید تو را ببیند. او هم هر بار با یکی دوتا کتاب و یک جعبه شیرینی کشمشی می آمد دیدنت. شیرینی کشمشی، دوست داشتی. هر بار که از جبهه می آمدی، زهرا جیب لباس هایت را می گشت ببیند اگر عکس تازه ای گرفته ای بردارد برای خودش. او را که می دیدی دنبال عکست می گردد، می خندیدی و می گفتی «دزد اومد.» عکست را برمی داشتی و دور حیاط می دویدی و زهرا هم دنبالت. آن قدر او را می دواندی که به نفس نفس می افتاد. آخرش می گفتی «روت کم شد؟» زهرا می گفت «آره» و تو عکس را می دادی دستش و می گفتی «بیا اینم برای تو.» بغلت می کرد و می بوسیدت.
مادربزرگ علی💝
جنازه ای از تو نیامد، نمی توانستم شهادتت را باور کنم. آن قدر آتش دشمن سنگین بود که جنازه ی خیلی های دیگر هم نیامد مثل علی لشکری، محمود صانعی، ادریس سلیمانی، سلطانی و... . موقع عقب نشینی، توی دشتی که از دو سه طرف گلوله و ترکش می ریخت، همین که می توانستند خودشان را نجات بدهند، معجزه بود.
مادربزرگ علی💝
مردم برای این که بروند شهرهای مختلف، می آمدند خیابان ناصر خسرو تا با اتوبوس های شرکت های تی بی تی، ایران پیما و شرکت های دیگر بروند سفر. یا از شهرهای مختلف که می رسیدند تهران، همان جا پیاده می شدند و می رفتند مسافرخانه هایی که آن نزدیکی ها بود. منافق ها در آن شلوغی، ساعت نه شب، هفتصد کیلو تی. ان.تی منفجر کردند. موج انفجار خیلی ها را قطعه قطعه کرد. حسین از جنازه های قطعه قطعه که توی خیابان افتاده بود، یک کتف و دست پیدا کرد. بین آن همه شلوغی و ترس، حواست به این بود که یادش بیندازی باید غسل مس میت کند. بعدش رفتید کمک مجروح ها. شیشه خرده های ساختمان مخابرات خیلی ها را مجروح کرده بود؛ مثل ترکش خورده بود توی سر و صورت شان. کمک شان کردید و آن ها را از زیر دست و پا کشیدید
مادربزرگ علی💝

حجم

۷۷۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۷۷۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان