دانلود و خرید کتاب پنجشنبه‌های سالن ملیحه صباغیان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب پنجشنبه‌های سالن اثر ملیحه صباغیان

کتاب پنجشنبه‌های سالن

معرفی کتاب پنجشنبه‌های سالن

پنجشنبه‌های سالن داستانی جذاب ملیحه صباغیان، روایت زندگی طناز است. دختر جوانی که از شهری کوچک برای تحصیل در رشته حقوق به تهران آمده. صباغیان در این داستان به یکی از موضوعات اجتماعی روز، یعنی ازدواج موقت پرداخته است.

درباره‌ی کتاب پنجشنبه‌های سالن

ملیحه صباغیان در کتاب پنجشنبه‌های سالن، داستان زندگی دختر جوانی به نام طناز را روایت می‌کند. طناز همراه مادرش برای ثبت‌نام در دانشگاه عازم شهرکی در اطراف پایتخت می‌شوند، اما پول‌هایشان به سرقت می‌رود؛ پول‌هایی که مادر به سختی فراهم کرده بود. آن‌ها که دیگر پولی برای ثبت نام ندارند به تهران باز می‌گردند و سراغ یکی از آشنایان مادر می‌روند، زوجی سالمند و تنها، خانم و آقای ترابی. خانم ترابی پس از شنیدن ماجرای آنها از مادر طناز می خواهد اجازه بدهد او نزد آنها بماند و کمی بعد شغلی هم برای طناز در یک سالن زیبایی پیدا می‌کند. آقای ترابی به سبب بیماری لاعلاجی که به آن مبتلاست در آستانه مرگ است و آرزو دارد این روزهای آخر عمر بار دیگر شور جوانی را تجربه کند و حضور دختر جوانی در جوارش بهانه مناسبی به دست می‌دهد تا راز و آرزویش را به طناز بگوید. آقای ترابی به طناز پیشنهاد می‌کند به عقد موقتش درآید و در مقابل او تمام هزینه‌های زندگی‌اش را تامین خواهد کرد. طناز با پیشنهاد وسوسه‌کننده‌ای روبرو می‌شود که او را در برابر دو راهی اخلاقی قرار می‌دهد.

ملیحه صباغیان موضوع جذاب ازدواج موقت را که یکی از مسائل اجتماعی معاصر ایران است دستمایه داستان پرکشش پنجشنبه‌های سالن قرار داده است. فصل‌های داستان یکی در میان به رخدادهای خانه و محل کار طناز - جایی که داستان‌های تمام‌نشدنی‌اش گریزگاه او برای فرار از فضای نامطلوب خانه است - می‌پردازد. صباغیان توانسته است با سبک روایت موازی سیر روایت داستان پنجشنبه‌های سالن را جذاب‌‌تر جلو ببرد.

کتاب پنجشنبه‌های سالن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

کتاب پنجشنبه‌های سالن در کنار روایت داستانی جذابی که دارد، یک داستان اجتماعی است و برای علاقه‌مندان به این سبک نوشته‌ها، خواندنی و دلچسب به شمار می‌رود.

جملاتی از کتاب پنجشنبه‌های سالن

هیچ‌وقت به ‌اندازه‌ی این سه ماه فکر نکرده‌ام و مُخم را به کار نگرفته‌ام و دنبال «چرا» و «اگر» و «کاشکی» و این‌جور کلمه‌ها نگشته‌ام. دلم می‌خواهد برای یک روز هم که شده ذهنم را بتکانم. هر چه هست و نیست بریزم بیرون. گذشته‌... آینده... وهمِ آن جاده‌ی لعنتی... دلهره‌ی شب‌ها... آه که چه خوب می‌شود تمام این‌ها از یادم برود. ذهنی پاکِ پاک. خالی. صیقل‌خورده. و خیالم بماند این‌جا. فقط همین جا. آن وقت توی حصار این شهر‌‌ پُرجنب‌وجوش چرخ می‌زنم.

چشم می‌گردانم سمت ساعت‌دیواری. نیم‌رخِ سیاه وسطش، گردی صفحه را پُر کرده. هدیه‌ی شوارتس‌کُف آلمان. در آینه نگاهم گیر می‌کند به نگاه شوشا. قیچی و شانه را دست‌به‌دست می‌کند و با ناخن‌های بلند فرنچ‌شده‌ می‌زند روی شیشه‌ی بیضی ساعت‌مچی. بند چرمی و پهن ساعت را سِت کرده با بلوز سرخابی گَل‌وگشادی که به تن دارد و ساق‌های کشیده‌ و واریسی‌اش را زورکی چپانده توی شلوار جین فاق‌کوتاهش. از آن شلوارهایی که انگار شسته شده و آب رفته و یکی دو سایز کوچک‌تر می‌زند.

«تایم‌شون نشده شوشاجون.»

«پس خیلی‌ام اون دوردورها نبودی... هان...» لبخند می‌زند. «گفتم این‌ور پرده که هستی، دیگه بی‌خیال پشت پرده... گوش نمی‌کنی.»

خنده‌اش گرم است، روشن. جنس خنده‌ی آدم‌های صمیمی. نه از آن خنده‌‌های یک‌بَری رئیس‌مآبانه‌. یا خنده‌هایی که به زهرخند می‌‌ماند و لعاب بدرنگ‌ورویی است برای پوشاندن خشم. رفتارش هم خدایی بی‌تکلف است. از وقتی می‌شناسمش همین بوده. انگارنه‌انگار که صاحب آرایشگاه است و کیا‌بیایی دارد. نه افاده‌ای. نه اخم‌وتخمی. خیال می‌کنم مهرش از همان روز اول توی دلم افتاد. همان لحظه‌ای که اسمم را پرسید و بعدش دست گذاشت روی شانه‌ام و گفت فکرش را نکن. بله، همان روز بود. سعی داشت دلداری‌ام ‌‌بدهد. ‌‌گفت کم‌کم می‌فهمی که سختی‌های زندگی هم موقتی‌اند. عین خوشی‌هاش. عین همه‌چیزش.


نظرات کاربران

هومن ج
۱۳۹۳/۰۹/۱۱

این رمان لحنی صمیمی داشت و تنوع واژه‌ها در آن زیاد بود. اسم‌گذاری بخش‌ها یک‌جاهایی خوب بود اما یک‌جاهایی جواب نمی‌داد. این اسم‌گزینی من را یاد براتیگان می‌انداخت و اسم‌گذاری‌های خاصش. اما سالن می‌‌‌توانست نماد جامعه‌ای باشد که نیاز به

- بیشتر
zahra
۱۳۹۵/۰۷/۰۸

اااا فامیلیش شبیه ماست

maedeh
۱۳۹۹/۰۳/۲۷

نقطه ی امید تو داستان نبود.برای همین تا حدودی آدم رو‌ کسل میکنه.

n re
۱۳۹۸/۰۹/۲۴

ضعیف بود

راقم این سطور
۱۳۹۳/۰۹/۱۱

دست شما درد نکنه

کاربر ۹۴۴۱۵۶
۱۴۰۰/۰۴/۲۹

آخرش را متوجه نشدم چرا کارت را گذاشت تو تاکسی

ketabkhan
۱۳۹۹/۰۴/۰۵

داستان خوب بود و سوژه ی خوبی هم داشت اما متن پر از غلط های املایی و نگارشی بود. جملاتی که اشتباه و نامناسب بودن، گاهی سطح پایین می شدن و کلمات مناسب و مودبانه ای نداشتن. دیالوگ هایی که

- بیشتر
mani
۱۳۹۴/۱۲/۰۱

نثر روانی دارد

فرزان
۱۳۹۳/۰۹/۱۲

نثر روانی دارد

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۵)
دلم می‌خواهد برای یک روز هم که شده ذهنم را بتکانم. هر چه هست و نیست بریزم بیرون.
zeinab
طعم تنهایی یادم رفته. طعم خودت و خودت بودن. طعم زیر ذره‌بینِ این‌وآن نبودن.
n re
مانتوم حایل ناچیزی است بین ترس درونم و دست‌های پیرمرد.
n re
کاش می‌شد پیاده‌رو همچنان ادامه داشته باشد. خیابان به خیابان. شهر به شهر. و من می‌رفتم. می‌رفتم و می‌رفتم تا شاید یک دفعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگر و این‌دفعه بدون دردسر و بدبختی از آن جاده‌ی لعنتی و دورافتاده بگذرم.
n re
‌‌گفت کم‌کم می‌فهمی که سختی‌های زندگی هم موقتی‌اند. عین خوشی‌هاش. عین همه‌چیزش.
n re

حجم

۱۸۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۲۶ صفحه

حجم

۱۸۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۲۶ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان