دانلود و خرید کتاب همه می میرند سیمون دوبوار ترجمه مهدی سحابی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب همه می میرند اثر مهدی سحابی

کتاب همه می میرند

معرفی کتاب همه می میرند

کتاب همه می میرند نوشتهٔ سیمون دوبوار و ترجمهٔ مهدی سحابی است. نشر نو این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر یک زندگی ۷۰۰ساله را روایت می‌کند که صاحب آن سودای عدالت در سر دارد.

درباره کتاب همه می میرند

کتاب همه می میرند زندگی مردی به نام «فوسکا» را روایت می‌کند. این شخصیت سودای عدالت در سر دارد؛ پس با خوردن معجونی مصری نامیرا می‌شود تا سودای خود را برای دهکدهٔ کوچکش محقق کند. از آنجا به بعد، زندگی او به افقی وسیع‌تر، به افق فناناپذیری و ابدیت کشیده می‌شود. آرزوی فوسکا برای دهکدهٔ کوچکش، معطوف به شهرهای همسایه، سراسر ایتالیا و سرانجام کل جهان می‌شود.

فوسکا در روایت ۷۰۰سالهٔ زندگی اش، حکمت‌های جدیدی از زندگی آدمی می‌آموزد. او ابتدا خیال می‌کند «هیچ اصلاحات اساسی ممکن نیست، مگر اینکه کل جهان در دست آدم باشد»؛ برای همین می‌جنگد، پیروز می‌شود، شکست می‌خورد، دوباره می‌جنگد، دوباره پیروز می‌شود و باز شکست می‌خورد، می‌کشد، یارانش را از دست می‌دهد، متحد می‌شود، پیمان می‌شکند، فرزند تربیت می‌کند، به امپراطوری بزرگ‌تر می‌پیوندد، در آن نفوذ می‌کند و آنقدر پیش می‌رود تا دست آخر بفهمد هر چه گام برداشته، واپس رفته است.

رمان همه می میرند با نگاهی به زندگی روزانهٔ یک بازیگر تئاتر به نام «رژین» شروع می‌شود. فردی که به‌نظر می‌رسید شخصیتی «نارسیستی» یا خودشیفته دارد و به‌شدت روی نقش‌ها، رؤیاها و اهداف خود پافشاری می‌کند. رژین در سفرهایش به شهرهای مختلف، یک روز با مردی عجیب به نام «رایموندو فوسکا» که شخصیت اصلی رمان سیمون دوبوار است آشنا می‌شود. رژین ابتدا جذب شخصیت مرموز فوسکا می‌شود و با خود عهد می‌بندد که نگاه مرموز و عجیب فوسکا را رمزگشایی کند.

اما راز فوسکا چیست؟

خواندن کتاب همه می میرند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و علاقه‌مندان به آثار سیمون دوبوار پیشنهاد می‌کنیم.

درباره سیمون دوبوار

سیمون دوبوار ۹ ژانویۀ ۱۹۰۸ در پاریس در خانواده‌ای بورژوا به دنیا آمد. نام اصلی او «سیمون لوسی ارنستین ماری برتراند دو بووار» بود. وی فیلسوف، نویسنده، فمینیست و اگزیستانسیالیست فرانسوی بود. او با ژان پل سارتر ازدواج کرد.

«مانیفست ۳۴۳» عنوان بیانیه‌ای بود که در سال ۱۹۷۱ میلادی، ۳۴۳ زن فرانسوی امضا کردند. این زنان به انجام سقط جنین در زندگی خویش اقرار کردند و در نتیجه، خود را در معرض خطر پی‌گرد قضایی قرار دادند. متن این مانیفست را سیمون دو بووار نوشته بود. این بیانیه، در نشریه فرانسوی «نوول ابسرواتور» در تاریخ ۵ آوریل ۱۹۷۱ منتشر شد.

یکی از مشهورترین کتاب‌های دوبوار، جنس دوم نام دارد. او در این کتاب، استدلال‌های خود را از طریق اگزیستانسیالیسمی فمینیستی بیان می‌کند. دوبووار به‌عنوان یک اگزیستانسیالیست باور داشت که «بودن» بر «ماهیت» مقدم است؛ از این رو، استنباط می‌کند که یک انسان زن زاده نمی‌شود بلکه تبدیل به زن می‌شود؛ چراکه دختران از ابتدای کودکی، نقش‌های فرهنگی معینی را می‌پذیرند.

سیمون دوبوار در کتاب جنس دوم می‌کوشد نشان دهد که چگونه زنان به‌وسیلهٔ تاریخ و افسانه‌هایی تعریف و محدود شده‌اند که آن‌ها را در جایگاهی پایین‌تر قرار می‌دهد.

برخی از آثار این نویسنده عبارت‌اند از:

مهمان/ خون دیگران/ همه می میرندجنس دومماندارین‌ها/ خاطرات یک دختر مطیع/ مرگی بسیار آرام/ تصاویر زیبا/ زن وانهاده/ کهنسالی

سیمون دو بووار در ۱۴ آوریل ۱۹۸۶ به دلیل سینه‌پهلو (ذات‌الریه) از دنیا رفت. او در کنار ژان پل سارتر در گورستان مونپارناس به خاک سپرده شد.

بخش‌هایی از کتاب همه می میرند

«در میان زمینهای باتلاقی پیش می‌رفتم که تا چشم کار می‌کرد امتداد داشت. زمین نرم زیر پایم فرو می‌رفت و ساقه‌های خیزران صدای نرمی می‌کرد و از آن آب بیرون می‌زد؛ خورشید در افق فرو می‌نشست؛ در آن طرف دشتها و دریاها، و در پس کوهها همیشه افقی بود و هر شب خورشید افول می‌کرد. سالها از زمانی می‌گذشت که قطب نمایم را دور انداخته بودم، و بی‌آنکه دیگر در قید زمان و ساعتها باشم، در زمین هموار و یکنواخت ول می‌گشتم؛ گذشته‌ام را فراموش کرده بودم؛ و آینده‌ام آن دشت بیکران بود که تا دل آسمان ادامه داشت. پایم را به زمین می‌کشیدم تا تکه زمین سختی برای خواب پیدا کنم که چشمم در دوردست به برکه‌ای صورتی‌رنگ افتاد. نزدیکتر رفتم. رودی از لابلای خیزرانها و سبزه‌ها می‌پیچید و می‌رفت.

صد سال، یا حتی صد و پنجاه سال پیشتر، با دیدن چنان منظره‌ای ممکن بود قلبم به تپش بیفتد؛ با خود می‌گفتم: این رود بزرگ را من کشف کرده‌ام و تنها خودم جای آن را می‌شناسم. اما در آن وقت، رود با بی‌اعتنایی آسمان صورتی را در خود منعکس می‌کرد و من فقط با خود گفتم: نمی‌توانم شب هنگام از این رودخانه بگذرم. تکه‌زمینی پیدا کردم که از سرما سخت شده بود، کوله‌ام را به زمین انداختم و پوستین رواندازم را بیرون کشیدم؛ بعد با تبر کنده‌ای را شکستم و تل بزرگی از خرده‌چوب جمع کردم و آتش زدم. هر شب آتشی روشن می‌کردم تا برخلاف تصور خودم، حضور گرم و بوی گیرای آن آتش زنده و سرخ، که می‌غرید و از زمین به آسمان می‌رفت، حس شود. رود چنان آرام بود که از آن کوچکترین زمزمه‌ای به گوش نمی‌رسید.

- آهای! آهای!

یکه خوردم. صدای کسی بود: مردی سفیدپوست.

- آهای! آهای!

در جوابش من هم فریاد زدم. مشتی چوب در آتش انداختم و شعله آن بلندتر شد؛ همچنانکه داد می‌زدم به طرف رودخانه رفتم و روشنای کوچکی را در آن طرف آن دیدم؛ او هم آتشی روشن کرده بود. با فریاد چیزهایی گفت که نفهمیدم، اما حس کردم به فرانسه حرف می‌زند. در هوای نمناک صداهایمان درهم می‌آمیخت اما بدون شک او هم نمی‌توانست کلمات مرا تشخیص دهد. سرانجام ساکت شد و من سه بار با فریاد گفتم: «تا فردا!»

یک مرد؛ مردی سفیدپوست. خودم را در رواندازهایم پیچیده بودم، گرمای آتش را روی صورتم حس می‌کردم و با خود می‌گفتم: از زمانی که مکزیکو را ترک کرده‌ام، چشمم به یک سفیدپوست نیفتاده. چهار سال. هنوز هیچ نشده شروع به شمارش زمان کرده بودم. آتشی در آن طرف رود شعله می‌زد و من این را با خود می‌گفتم که «چهار سال است که چشمم به یک سفیدپوست نیفتاده.» در میان ما در دو طرف رود، گفتگویی شروع شده بود: کیست؟ از کجا می‌آید؟ در پی چیست؟ او هم این سوالها را از من می‌کرد. و من جوابش می‌دادم. ناگهان، در کناره آن رود، می‌دیدم که گذشته‌ای و آینده‌ای و سرنوشتی دارم.

صد سال پیشتر، در فلسینگ سوار کشتی شده بودم تا دنیا را بگردم. امیدوار بودم سر و کاری با آدمیان نداشته باشم. می‌خواستم وجودم چیزی بیشتر از چشمی که نگاه می‌کند، نباشد. از اقیانوسها و بیابانها گذشتم. سوار بر کشتیهای چینی به سفر رفتم و در کانتون شمشی از طلای ناب دیدم که دویست میلیون می‌ارزید. از کاتهونگ (Kathung) دیدن کردم، لباس کاهنها را پوشیدم و فلاتهای مرتفع تبت را درنوردیدم. مالاکا، کالیکوت و سمرقند را دیدم و در دل جنگلی انبوه در کامبوج، از پرستشگاهی دیدن کردم که به بزرگی یک شهر بود و بیش از صد ناقوسخانه داشت؛ با خان بزرگ مغول و با شاه ایران سر یک سفره غذا خوردم؛ راهی به جزایر اقیانوس آرام باز کردم. با پاتاگونها (Patagons) جنگیدم؛ به وراکروز و شهر مکزیکو رسیدم. تنها و پای پیاده روانه قلب ناشناخته قاره نو شدم و چهار سال بود که در جلگه‌ها و جنگلها می‌گشتم بی‌آنکه به جای خاصی بروم، قطب‌نما نداشتم، در ابدیت و در زیر آسمان یله بودم. تا همان چند ساعت پیش، هنوز زمان و مکان را نمی‌شناختم. اما حال، در نقطه معینی از کره زمین خوابیده بودم که اسطرلابی می‌توانست عرض و طول آن را اندازه‌گیری کند؛ درست در شمال مکزیکو بود؛ در چند هزار فرسخی آن؟ به سمت شرق یا غرب؟ مردی که در آن‌سوی رود خوابیده بود مکان مرا می‌دانست.

همین که سحر شد، لباسهایم را درآوردم و آن را با رواندازهایم در کوله پوست گاو وحشی جا دادم؛ کوله را به پشت انداختم و تن به آب زدم؛ سرمای آب نفسم را بند آورد، اما حرکتش کند بود و بزودی به آن طرف رودخانه رسیدم. خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم. مرد ناشناس در کنار تل کوچکی از خاکستر خوابیده بود. سی ساله می‌نمود و موهای بلوطی روشن داشت. ریش کوتاه زبری نیمی از صورتش را می‌پوشاند. در کنارش نشستم و منتظر ماندم.

جوان بیدار شد و با تعجب نگاهم کرد.

- چطور به این طرف آمدید؟

- از رودخانه گذشتم.

چهره‌اش از هم باز شد. پرسید: قایق دارید؟»

نظرات کاربران

✿Farzaneh✿
۱۳۹۸/۰۸/۰۷

نویسنده داستان پادشاهی به نام "رایموندو فوسکا"را روایت می‌کند که پس از خوردن معجونی عمر جاودانه پیدا می‌کند. کتاب دربردارنده زندگی و افکار او در قرن‌ها و زمان های مختلف است. ابتدای داستان کمی خسته کننده و کند پیش می‌رود. تمامش داستان‌های

- بیشتر
مهدی ایمنی
۱۳۹۹/۰۱/۲۴

من با این کتاب زندگی کردم. واقعا جذاب بود برام. فکر می‌کردم باید فیلم یا سریالی ازش ساخته باشن، اما چیزی پیدا نکردم. بسیار بسیار کتاب ارزشمندی بود. صرفا به چشم یک رمان بهش نگاه نکنید. ترجمه بنظرم خیلی روان بود. داستان پردازی هم حرف نداشت. نویسنده

- بیشتر
Amin D
۱۳۹۷/۱۰/۲۱

سیمون دوبوار در قالب رمانی چهارصد صفحه ای، سواد و نبوغش را همزمان به رخ میکشد؛ سواد ادبی، تاریخی، فلسفی و روانشناختی‌اش را، که خواننده را با هیجان به دنبال خودش می‌کشد لابلای کلمات، نبوغ دوبووار آنجا رخ می‌نماید که حرفهای

- بیشتر
Mohammad
۱۴۰۱/۰۲/۰۹

(۲-۳-[۳]) خیلی خوب بود، گرچه در بخش های میانی و پایانی، زیادی وارد مسایل جنگی میشه گاهی خسته کن به نظر میاد ولی کلیت داستان باعث میشه همچنان ادامه بدین؛ حال و هواش تا حدودی شبیه کتاب سینوهه ست، در کل

- بیشتر
shima
۱۳۹۹/۰۶/۰۹

قبل از خواندن این کتاب به مرگ جور دیگه ای فکر می کردم و زندگی رو با وجود مرگ پوچ و بی ارزش می دیدم اما وقتی داستان مردی رو خوندم که هرگز نمیمیره فهمیدم که زندگی بدون مرگ هم

- بیشتر
FerFerism
۱۳۹۸/۱۰/۰۹

فوسکایِ فناناپذیر خود را خدایی می پندارد که هرچند خالق جسم بشری نیست اما خود را خالق سرنوشت آن‌ها می‌داند. خالقی که می‌خواهد مستبدانه حکمرانِ آرزوها و سرنوشت انسان‌ها باشد و نظمی بی چون و چرا بر آنان نازل کند.

- بیشتر
Mohammad Rasoulian
۱۳۹۸/۰۷/۱۵

متاسفانه فواصل اصلا در نسخه الکترونیک رعایت نشده اند و این مطالعه را سخت میکند. گاهی وسط یک جمله است و علیرغم باقی بودن جا در صفحه، ادامه متن به صفحه بعد منتقل شده و گاهی به دلیل تغییر زمان،

- بیشتر
نسیم رحیمی
۱۳۹۹/۰۷/۱۰

کتاب خوبی بود.یه جاهایی ازش خسته شدم و نمی خواستم دیگه ادامه بدم اما ناراحتی و درد و غم فوسکا بهم اجازه نمی داد که کتاب رو رها کنم. واقعا خود من هم همیشه از اینکه روزی باید بمیرم و

- بیشتر
Mahla V.KiyAN
۱۴۰۰/۰۱/۲۰

. .در جهانی که ادبیات برایم خلق کرده، رمانِ "همه می‌میرند"، در جغرافیایی مطبوع و دست نیافتنی ریشه دوانده و لقب یکی از خاص‌ترین و ناب‌ترین آثاری که افتخار آشنایی با آن را داشته‌ام، به‌نام خود زده. از آنجا که رابطه عاشقانه

- بیشتر
نفیس
۱۳۹۹/۰۹/۰۹

کتاب راجب مردی هست که به انتخاب خودش معجونی خورده که باعث شده هیچ وقت نمیره و تمام داستان زندگی این مرد در دوره های مختلف تاریخی و تجربه های تکراری اون هست. خیلی خیلی عالی بود ...نگاه به زندگی از

- بیشتر
بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۴۱۵)
«من هم مثل او، بی‌آنکه کاری کرده باشم، می‌میرم؟»
Mohammad
جنایتهایی هست که از قتل هم بدتر است، اما قانون کاری به کارشان ندارد.
mina
در زمانی که تو خوابیده‌ای کسان دیگری هستند که بیدارند، و تو هیچ نفوذی بر آنان نداری
Mohammad
ناامید نیستم، چون هیچوقت به هیچ چیزی امید نداشته‌ام.
sahar
گفت: ـباید نابود کرد. من گفتم: ـنه، باید ساخت. او سر تکان داد و گفت: ـباید نابود کرد. کار دیگری برای انسان نمانده. ــ اما خودتان شهر تازه‌ای را بشارت می‌دادید. با لبخندی گفتم: ـبشارتش را می‌دهم، برای اینکه وجود ندارد. ــ واقعاً دلتان نمی‌خواهد که همچو شهری بوجود بیاید؟ ــ اگر بوجود می‌آمد، اگر همه مردم خوشبخت بودند، دیگر چه کاری در جهان برایشان می‌ماند؟
FerFerism
جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است
zahra.k6
زنده‌ام و زندگی نمی‌کنم
miladan
من و همسالانم جوانی نکرده پیر می‌شویم. گفتم: آینده پاداش این مشقتها را خواهد داد. گفت: سالهایی را که از دستمان رفته چه کسی به ما پس می‌دهد؟
lali
نمی‌توانستم به آنان لبخند بزنم. هرگز نه در چشمانم اشکی بود و نه در قلبم شعله‌ای که بگدازد. مردی بودم از هیچ جا. بی‌گذشته و بی‌آینده، و بدون حال. هیچ چیز نمی‌خواستم؛ هیچکس نبودم. قدم به قدم بطرف افقی می‌رفتم که با هر قدم پس می‌رفت؛ قطره‌های آب به هوا می‌رفت و می‌افتاد، هر لحظه لحظه دیگر را نابود می‌کرد، دستهایم برای همیشه خالی بود. بیگانه بودم، مرده بودم. دیگران انسان بودند و زندگی می‌کردند. من از آنان نبودم. به هیچ چیز امید نداشتم
Mohammad
عده معدودی ثروتهای افسانه‌ای می‌اندوختند و به تجملات باورنکردنی می‌پرداختند در حالی که توده عظیمی از مردم از گرسنگی می‌مردند
Mohammad

حجم

۳۷۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۴۱۳ صفحه

حجم

۳۷۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۴۱۳ صفحه

قیمت:
۱۶۵,۰۰۰
تومان