دانلود و خرید کتاب پس از سقوط و حادثه در ویشی‌‫ آرتور میلر ترجمه منیژه محامدی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب پس از سقوط و حادثه در ویشی‌‫ اثر آرتور میلر

کتاب پس از سقوط و حادثه در ویشی‌‫

معرفی کتاب پس از سقوط و حادثه در ویشی‌‫

«پس از سقوط» و «حادثه در ویشی» دو نمایشنامه از آرتور میلر(۲۰۰۵-۱۹۱۵)، نویسنده و نمایشنامه‌نویس آمریکایی است.

در بریده‌ای از کتاب می‌‌خوانیم:

«سمت راست راهرویی بلند که به ورودی ختم می‌شود. وسط عقب صحنه دفتری است. در روی صحنه فقط چند نیمکت وجود دارد.

به نظر می‌آید صحنه یک انبار متروکه و یا قبلاً قسمتی از ایستگاه راه‌آهن بوده. با شروع نمایش ۶ مرد و یک پسربچه پانزده ساله روی نیمکت‌ها دیده می‌شوند، ‌ همدیگر را نمی‌شناسند و همه منتظر و وحشت‌زده هستند به جز مارشان (تاجر) ‌ که مرتب به ساعتش و ورقه‌ای که در دست دارد نگاه می‌کند. او منظم و شیک لباس پوشیده است. بقیه سرووضع معمولی دارند. لوبو، ۲۵ ساله با ریش نسبتاً بلند و موهای ژولیده ـ‌ گرسنه و مضطرب است و حالت تهاجمی دارد.

لوبو: کاش یه فنجان قهوه اینجا بود، ‌ حتی یه قولپ[سکوت ـ رویش را به بایار که کنارش نشسته می‌کند]گویا شما هم نمی‌دونین قضیه چیه!

بایار:[لباس فقیرانه پوشیده، حدوداً ۲۵ ساله، ‌ میکانیک برق ـ سرش را تکان می‌دهد]داشتم توی خیابون راه می‌رفتم...

لوبو: من هم همین‌طور، مثل اینکه یکی بهم می‌گفت، ‌ امروز از خونه بیرون نرو، هفته به هفته در‌ِ خونه رو باز نمی‌کنم، نمی‌دونم چرا امروز... کاری هم نداشتم... نمی‌دونم چرا بیرون اومدم...[به دوروبر خود نگاه می‌کند]یعنی همه همین‌طوری گرفتار شدن؟

بایار: نمی‌دونم، ‌ من تازه رسیدم، ‌ قبل از شما.

لوبو:[با صدای خسته]کسی می‌دونه قضیه چیه؟[بقیه شانه‌ها را بالا می‌اندازند]‌ اینجا کجاس؟ ‌ اداره پلیس که نیس... یه میز یا صندلی اداری هم نداره. لابد به‌جای بازداشتگاه ازش استفاده می‌شه.

لوبو: رنگ دیوار، که مثل اداره پلیسه، ‌ این رنگ گویا بین‌المللیه همه‌ی اداره‌های پلیس همین رنگی‌ن، ‌ صدفی مُرده که توش زرد قاطی کردن[با لبخند عصبی به بایار]اقلاً کاش یه جنایتی، چیزی مرتکب شده بودیم.[عصبی راه می‌رود]‌

بایار: جدی نگیر، بالاخره می‌فهمیم موضوع چیه؟

لوبو: راستش گرسنه‌م، از دیروز ۳ بعدازظهر تا حالا چیزی نخوردم. آدم وقتی شکمش خالیه کلافه‌س.

بایار: اگه یادم نرفته بود ناهارم رو از خونه بیارم، ‌ می‌دادم بخوری ولی خب... وسط خیابون یادم افتاد که نهارم ‌رو جا گذاشتم، ‌ می‌خواستم برگردم که گرفتنم و آوردن اینجا... چرا نمی‌شینی.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۰ صفحه