دانلود و خرید کتاب عشق به روایت مرزها م. برهانی نیا
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب عشق به روایت مرزها اثر م. برهانی نیا

کتاب عشق به روایت مرزها

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عشق به روایت مرزها

کتاب عشق به روایت مرزها نوشتهٔ م. برهانی نیا است. این کتاب را انتشارات پایتخت منتشر کرده است.

درباره کتاب عشق به روایت مرزها

این کتاب داستان خان‌زاده‌ای به نام کیهان نصر است که در جنوب ایران در آبادان زندگی می‌کند. کیهان عاشق اسبش شهباء است و بیشتر وقتش را با او می‌گذراند اما نمی‌داند زندگی برایش برنامه‌های دیگری دارد. داستان با یک روز گرم در جنوب شروع می‌شود که کیهان و اسبش در محوطه‌ای باز مشغول دورزدن هستند که گروهی لمپن که محلی نیستند به آن‌ها حمله می‌کنند. کیهان آن‌ها را به سمت نخلستان‌ها می‌کشد و فرار می‌کند. در همین زمان یکی از پیشکارهایش رضا سراغ او می‌آید و می‌خواهد کاری انجام دهد.

خواندن کتاب عشق به روایت مرزها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب عشق به روایت مرزها

«سوارکار قد بسیار بلندی داشت. نگاهش فقط تا سرشانه‌اش قد داد. آفتاب همچنان شدید می‌تابید به چشمانش و باعث می‌شد چهره مرد را واضح نبیند. سوارکار جوان با نگرانی خم شد. ناخودآگاه دست‌وپا می‌زد. چیزی مثل آتش به گلویش چنگ انداخت و دیگر نمی‌توانست نفس بکشد. جسمش به‌یک‌باره بر زمین رها شد.

صدای نعل اسبی که آهسته قدم برمی‌داشت، سکوت صبح گرم و مرطوب را بر هم می‌زد. صدای کوکوی مرغ‌های »فاخته» واضح‌تر به گوش می‌رسید. مه آن صبحگاه شرجی‌زده، آرام‌آرام محو می‌شد. نسیم گرم و بی‌جانی، موهای یال و دم اسب را با شیطنت تکان می‌داد. موهای زیبای «شهباء» آبشاری بلند بود و استخوانی رنگ با رگه‌های کم تعداد دودی و حنایی. شهباء از اصیل‌ترین نژادهای اسب عرب بود، با اندامی ظریف، شب رنگ و براق. یک پای سوار در رکاب بود و پای دیگرش آویزان. چکمه چرم مشکی‌اش به‌راحتی به گیاهان خودروی نخلستان می‌خورد. کثیف شده بود، درحالی‌که لنگه دیگر برق می‌زد. شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفید سوارکاری، همخوانی زیبایی داشتند. سه ِ خط مشکی و باریک سمت چپ پیراهنش به موازات هم، ظرافت سلیقه طراح لباس‌های برندش را نشان می‌داد. شبیه زندانی بود که قلبش با ضربان آرام، پشت میله‌هایش داشت استراحت می‌کرد، درست مثل یک زندانی خوب. شهباء به راحتی آن اندام عضلانی و تنومند را تحمل می‌کرد. به نخلستان رسید. شیهه ناگهانی شهباء نخلستان را لرزاند. جوان نگران چشم باز کرد. برق آن چشمان سبز رنگ برنده و منحصربه‌فرد بود؛ مانند لبه‌های تیز زمرد. شهباء ترسان روی دوپا ایستاد. جوان که نگران اسبش شده بود، با جمالتی دستوری ولی مهربان سعی داشت آرامش کند. شهباء چند قدم یورتمه رفت. جوان با تحکم او را ایستاند. روی یک پا پرید. سر اسب را در آغوش گرفت. - آروم ... آروم باش شهباء! ... آروم! شیهه‌های اسب آرام‌آرام قطع شد. لگام اسب را رها کرد. بازگشت تا علت ترس اسب شجاعش را بداند. نگاهی به نخل‌ها و بوته‌های خودروی میان آنها انداخت. چشمش به سیاهی لرزانی خورد، با دست بوته‌ها را کنار زد. جوان سبزه‌رویی با لباس‌های خونین و پاره‌پاره الی بوته‌ها از شدت درد می‌لرزید. چشمان سفید و از حدقه بیرون‌زده‌اش خیس شده بود ولی گریه نمی‌کرد. بیشتر از بیست سال سن نداشت. پیش از آنکه فرصت صحبتی پیش بیاید. صدای همهمه‌ای بلند شد. چند نفر از دور با هم حرف می‌زدند؛ با صدای بلند.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۹۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۹۴ صفحه