کتاب ما تمامش می کنیم
معرفی کتاب ما تمامش می کنیم
کتاب ما تمامش می کنیم نوشتهٔ کالین هوور و ترجمهٔ نجمه فوق است و انتشارات الینا آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب ما تمامش می کنیم
این کتاب روایت شخصی به اسم لیلی است که با جراح مغز و اعصابی به نام رایل کینکید وارد رابطه میشود و همه چیز خیلی خوب برای هردوشان پیش میرود، اما فقط یک مسئله لیلی را ناراحت میکند و آن هم خاطرات گذشتهاش با اتلس کاریگن است. او عشق اول لیلی است و با او خاطرات خاصی دارد. خاطرات اتلس کاریگن و رشتهای که او را به گذشته وصل میکند، لیلی را درگیر میکند. اتلس در گذشته، با لیلی نقاط مشترک فراوانی داشته و از او محافظت کرده است؛ به همین علت، وقتی ناگهان پیدایش میشود، هر آنچه لیلی با رایل ساخته، رو به نابودی میرود.
داستان با این مقدمه آغاز میشود: یکی از پاهایم را به لبه پشت بام تکیه دادم. همینطور که آنجا نشسته بودم و از طبقه دوازدهم به خیابان بوستون نگاه میکردم، به خودکشی فکر میکردم با اینکه نمیتوانستم این کار را بکنم! آنقدر زندگیام را دوست دارم که میخواهم آن را ادامه بدهم. من بیش از اندازه به دیگران توجه کردهام؛ و چند نفر از آنها به این نتیجه رسیدهاند که باید به زندگی خود پایـان بدهنـد. در لحظـهای کـه تصمیم گرفتنـد همـه چیـز را تمـام کننـد درحـالیکـه چنـد دقیقـه قبـل از آن تحت فشار شدیدی بودند، آیا حتی لحظهای تأسف خوردهاند؟ چند ثانیه قبل از آن سقوط آزاد حتما لحظهای پشیمان شدهاند. در لحظهای که به زمین نزدیـک میشوند و با آن برخورد میکنند به خود گفتهاند: ای دیوانه! این بدترین کاری بود که میتوانستی انجام بدهی. خب البته من اینطور فکر نمیکنم. من خیلی زیاد به مرگ فکر میکنم. مخصوصا امروز، ۱۲ سـاعت قبـل، شـاهد یکـی از حماسیترین تشویقها از طرف مردم پلتورای مـاین، بـودم. بلـه قبـول، شـاید بزرگترین آنها نبود، اما میتوانست ناموفقتـرین سـخنرانی هـم باشـد. البتـه تصور میکنم بیشتر به این بستگی دارد که از مادرم این سؤال را بپرسـید یـا از خودم!
خواندن کتاب ما تمامش می کنیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای خارجی عاشقانه و پرماجرا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ما تمامش می کنیم
اوه، تنها کلمهای بود که او همیشه میگفت. مـادرم برگـشت و دسـتش را روی پنجره کناریش کشید؛ ساختمان را ارزیابی کـرد. لایـهای خـاک و گـرد وغبـار بـا انگشتانش برداشت و گفت: «این...» من حرفش را قطع کردم و گفـتم: «بـه نظـرم خیلی کار داره.» به پنجره پشت سرش اشاره کردم و گفتم: «مغازهی روبرویـی رو ببین. بصورت بالقوه انرژی پنهانی داره.» پنجرهها را نگاه کرد و سـرش را بـه نـشانه تایید تکان داد. به نظر میرسید چیزی در گلویش است و او آن را زمزمه میکند. با اینکه لبهایش روی هم بود اما آرام زمزمه میکرد. منظـورم ایـن اسـت کـه در واقـع موافق نبود و این صدا را درمیآورد. دوبار.
دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم: «فکر میکنی احمقانه ست؟»
سرش را آرام تکان داد. و گفت: «همهی اینا به این بستگی داره که نتیجـه چـی باشه لیلی.» ساختمان، خیلی سال قبل رستوران بود و هنـوز پـر از میـز و صـندلی کهنه بود. مادرم به میز نزدیک شد، یکی از صـندلیهـا را بیـرون کـشید و روی آن نشست و گفت: «اگه همه چیز نتیجه خوبی داشت و مغازه گـلفروشـی تـو موفـق شده بود اون وقت مردم میگفتن که یه تصمیم شغلی زیرکانه و شجاعانه ست. ولی اگه موفق نمیشدی و تمام ارث خودتو از دست میدادی...» من گفـتم: «اونوقـت مردم میگفتن چه تصمیم احمقانهای بوده.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه