کتاب خانه دلنشین
معرفی کتاب خانه دلنشین
خانه دلنشین سومین جلد از یک مجموعه سه جلدی به قلم لیزی لین است. این مجموعه ماجراهای خانواده سوییت را روایت میکند که در دوران جنگ جهانی دوم در روستای اولدلند کومون نانوایی دارند.
درباره کتاب خانه دلنشین
لیزی لین در این کتاب به ادامه ماجراهای زندگی خانواده سوییت میپردازد. استن سوییت با نوه پسریاش چارلی مشغول است و به شدت دلبسته اوست. چارلی به سختی بیمار شده و استن مجبور میشود برخلاف میلش او را در بیمارستان بستری کند. او تمام مدت با سارا همسرش در این باره درد دل میکند و خودش را به خاطر عدم واکسیناسیون به موقع سرزنش میکند.
ماری بالاخره اولدلند کومون را ترک کرده و نزد شوهرش در اسکمپتون میرود. مایکل دچار سانحه شده و حالا ماری نگران است که او چقدر صدمه دیده از طرفی دلتنگ خانواده و شغلش در وزارت غذا هم هست.
جان اسمیت در پیِ اشغال سنگاپور توسط نیروهای ژاپنی به اسیر شده و در تلاش است به نحوی خبر زنده بودنش را به روبی اطلاع دهد. روبی در حالیکه ذهنش درگیر جان است اما همچنان با مردان مختلف قرار می¬گذارد اما به نظر نمیرسد این روابط متزلزل او را به جایی برساند.
فرانسیس بزرگ شده و در نانوایی کار میکند تا اینکه اتفاقی پیش پا افتاده و حرفهای نادرست گرترود پوول فکر او را درگیر گذشته و مادرش میکند. او تصمیم میگیرد سراغ مادرش را از استن سوییت عموی خودش بگیرد اما استن که دل خوشی از میلدرد ندارد هر بار به بهانهای بحث را عقب میاندازد. در این میان سر و کله یک افسر آمریکایی خوشتیپ پیدا میشود که در نگاه اول شیفته او میشود اما اوضاع به همین راحتی پیش نمیرود. دیکلان و فرانسیس فاصله سنی زیادی با هم دارند و عمو استن او را مناسب برادر زادهاش نمیداند. فرانسیس که دلباخته او شده چون هنوز به سن قانونی نرسیده به این فکر میافتد که حداقل برای اجازه ازدواج هم که شده مادرش را پیدا کند. اما به نظر میرسد پیدا کردن مادرش چندان ساده نیست.
خواندن کتاب خانه دلنشین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
تمام کسانی که به سرنوشت ماری، روبی و فرانسیس سوییت علاقه مند هستند میتوانند با خواندن این کتاب ماجراهای آنها را که حالا رنگ و بوی عاشقانهتری هم پیدا کرده دنبال کنند.
درباره لیزی لین
لیزی لین در یکی از سختترین مناطق بریستول به دنیا آمد و بزرگ شد، بزرگترین بچه بود و سه خواهر و برادر داشت. تعدادی از اعضای خانوادهاش در صنعت تنباکو مشغول به کار بودند که در آن زمان ۱۳۰۰۰ نفر را در شهر استخدام کرده بود. مادرش که سالهای رکود اقتصادی و جنگ را پشت سر گذاشته بود ذاتاً قصهگو بود. لیزی از داستانهایی که مادرش در مورد تجربیات واقعی و هرج و مرج نیمه اول قرن بیستم برای او تعریف کرده بود الهام گرفت. لیزی در سال ۲۰۱۲ زندگی شهری و نگاه تمایزآمیز را پشت سر گذاشت و سوار قایق شد، چون ترجیح میداد زندگی سادهای داشته باشد تا بتواند در آرامش داستان نوشته و غروب خورشید را تماشا کند. او در حال حاضر در شهر بث زندگی میکند و خالق بیش از ۵۰ جلد کتاب است که تعدادی از آنها به عنوان سی کتاب برتر پر فروش مورد تقدیر قرار گرفتهاند. او بیشتر به موضوع جنگ جهانی دوم علاقهمند است و اینکه مردم چطور بدون توجه به بزرگترین تحول جهانی به زندگی خود ادامه دادند.
بخشی از کتاب خانه دلنشین
وقتی گروهبان رفت و در را پشت سرش بست ماری کلید را از میخ بالای شومینه آویزان کرد، نشست و در فکر فرو رفت. همان طور که احساساتش را در برابر گروهبان اینز کنترل کرده بود باید فردا وقتی با شوهرش روبرو شد هم همین کار را انجام دهد. کار آسانی نبود و ماری به سختی و مدتی طولانی به این موضوع فکر کرد، به طوری که متوجه نشد تنها آتش شومینه و لامپ کم نور روی میز اطراف را روشن میکردند. سایهها روی دیوار می¬رقصیدند اما این موضوع او را نگران نکرد. امروز تقریباً تمام شده بود. او نگران فردا بود. چطور میتوانست با شرایط کنار بیاید؟ نفس عمیقی کشید. خودت رو کنترل کن. آروم باش.
فرانسیس ناخودآگاه مجذوب لبخند دیکلان شد. نوعی لبخند که بدون کلمات هم به اندازهی کافی گویا بود. احساس میکرد آن لبخند خاص خودش بود. هم آن لبخند و هم نگاه رندانهی چشمان دیکلان. از خجالت قرمز شد. روبی از دیدن راننده مضطرب شد. اگر میتوانست برنامه را کنسل کند این کار را میکرد، اما این کار غیر ممکن بود همه فکر میکردند او دیوانه شده و دلیل این کارش را میپرسیدند. از این کار نفرت داشت. هیچ اتفاقی بین دیکلان و دختر عمویش روی نداده بود اما به این معنی نبود که این چنین نخواهد شد. آیا او تنها کسی بود که جاذبهی میان آنها را میدید یا شاید اینها فقط تصورات خودش بودند؟ این طور فکر نمی¬کرد.
روبی احساس کرد گلویش باد کرده و این کلمات در زبانش گیر کردند. ناگهان به ذهنش رسید فرانسیس خیلی کم مادرش را میشناخت و مطمئناً نظر خانم پوول او را به شدت شوکه کرده بود. با خودش فکر کرد بخشی از این موضوع تقصیر ما و به ویژه بابا بود. سعی کرد آخرین باری که حرفی در مورد میلدرد سوییت زده بودند را به خاطر بیاورد اما موفق نشد. هیچ گاه در مورد شخصیت و رفتار او حرفی زده نمیشد، این موضوع لباسهایی که میپوشید و آرایشش را هم در بر میگرفت. روبی خودش هم قیافهی او را فراموش کرده بود فقط به این دلیل که عمو سفتون وقتی از جنگ جهانی اول برگشت زیاد به نانوایی نمیآمد. او و میلدرد در بخش دیگری از بریستول زندگی میکردند تا زمانی که بیماری عمو به قدری بد شد که پدرش اصرار کرد برای زندگی به اینجا بیایند. بعد از آن هم عمو سفتون زمان زیادی زنده نماند و وقتی برای شناخت میلدرد قبل از اینکه فرار کند پیدا نشد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه